.طليعه آسايش
به نظر نظام الملك «... چون روزگار نيك فراز آيد و زمانه بيمار بگردد، نشانش آن باشد كه پادشاهي نيك پديدار آيد و مفسدان را كم كند و رأيها صواب افتد و وزيران و پيشكاران او نيك باشند و اصيل، و هركاري به اهل آن كار فرمايند و دو شغل به يك مرد ندهند، و از پادشاه لشكر و رعيت ترسنده باشند و كودكان را برنكشند و تدبير با دانايان و پيران عاقل كنند، و همه كارها به قاعده خويش بازبرند تا كار ديني و دنياوي بر نظام باشد، و هريك را به اندازه كفايت او عمل بود و هرچه به خلاف اين رود رخصت ندهند و كمابيش كارها به ترازوي عدل و شمشير سياست راحت گردانند.» «3»
نظام الملك مبنا و منشأ تمام مظالم و مفاسد را «وزير بد» ميداند، و در فصل چهل و يكم مينويسد: «ملك به عمال آراسته باشد و سر همه عاملان و متصرفان وزير باشد، و هرآنگاه كه وزير بد باشد و ظالم، عمال همه همچنان باشند، بلكه بتر.» «4»
نظام الملك در فصل چهل و دوم سياستنامه، نظريات بسيار جالب خود را در مورد سازمان اداري ابراز ميكند، نظام الملك در حدود نه قرن پيش، با اصرار زياد، از سلاطين و زمامداران ميخواهد كه كارها و مسؤوليتها را تفكيك كنند و به هركسي فقط يك كار بدهند، به نظر خواجه، اگر دو شغل به يك نفر بدهند، يا دو مرد را مشغول يك كار كنند كار از نظم و حساب خارج خواهد شد. «هر كه دو مرد را يك شغل فرمايد، اين بدان افكند و آن بدين، هميشه كار ناكرده ماند، و مثل زنند در اين معني كه: خانه به دو كدبانو نارفته ماند، و ديه به دو كدخداي ويران.»
نظام الملك از اينكه در عهد او بازار تبعيض و حقكشي رواج تمام دارد و عدهاي با دادن رشوه يا در اثر انتساب به ارباب قدرت، تمام كارهاي مهم مملكتي را قبضه كردهاند سخت
______________________________
(1). سياستنامه، پيشين، ص 302
(2). سياستنامه، به اهتمام هيوبرت، ص 208
(3). همين كتاب، ص 225
(4). همين كتاب، ص 214
ص: 289
ناراحت است. و اين جريان را محصول غفلت شاه و بيكفايتي وزير ميداند. «1»
راوندي در راحة الصدور از دوران وزارت نظام الملك به نيكي ياد ميكند و مينويسد:
«... دريغا آن روزگار كه وزراء چنان فاضل و دانا و عاقل و توانا بودند، و كار وزارت اين ساعت به شاگرد غلامي آمدست، هرچ عوانتر و وجوهانگيزترست بازار او تيزترست ... بدانك چنانك قوام دست با صابع بود، قوام ملك به صنايع باشد. و صنايع بر كشيدگان و گزيدگان پادشاه باشند، وزير نظير چشم است و مستوفي شبيه گوش و منشي و كاتب زبان و وكيل درو حاجب نشان و رسول برهان عقل، و نديم بيان فضل پادشاه باشد.» «2»
ويل دورانت ضمن بحث در پيرامون تمدن اسلامي مينويسد: «مهمترين سازمان دولت، ديوان خراج و حساب و پليس و بريد و مظالم بود. ديوان مظالم، محكمهاي بود كه احكام قضائي و اداري در آن عرضه ميشد، پس از سپاه، ديوان خراج به نظر خليفه اهميت داشت، كه مأمورين وصولش به عناد و سرسختي، كم از مأمورين وصول روم شرقي نبودند، مبالغ گزاف از اقتصاد عمومي كشيده ميشد تا نظم حكومت به پا ماند و مخارج حكام پرداخت شود. درآمد قلمرو خلافت به دوران هارون الرشيد سالانه بيش از پانصد و سي ميليون درم (در حدود چهل دو ميليون دلار) بود. به علاوه مالياتهاي جنسي كه در اين روزگار نهاده بودند، تعداد آن بيشمار بود، دولت مقروض نبود، برعكس به سال 170 هجري، خزانه نود ميليون درم موجودي داشت.
بريد عمومي، در اين دوره نيز بريد چون دوران ايرانيان و روميان، فقط مورد استفاده دولت و بزرگان قوم بود و بيشتر از همه براي نقل اخبار و دستورهاي گوناگون از پايتخت به ولايات به كار ميرفت، به علاوه وسيله جاسوسي وزير، درباره اعمال حكام محلي بود ... كبوتر را تربيت ميكردند و براي نامهبري بكار ميبردند. اخبار به وسيله تاجران و مسافران نقل ميشد در بغداد هزار و هفتصد پيرزن به كار جاسوسي اشتغال داشتند حكام ولايات، عينا چون حكام رومي عقيده داشتند كه ميبايد در ايام خدمت اموالي را كه براي تحصيل حكومت خرج كردهاند و محنتهايي را كه پس از ترك منصب تحمل خواهند كرد، جبران كنند. گاهي خلفا حكام را مجبور ميكردند آنچه را ربودهاند، پس بدهند. قضات مقرري خوب داشتند، با اين همه بعضي از آنها زير نفوذ گشادهدستان قرار گرفتهاند و به ننگ رشوهخواري تن دادهاند ...» «3»
خطر مقام وزارت: براون مينويسد: «مقام وزارت، با تمام قدرت و عزت و احترامي كه داشت، امري خطرناك بود. المنصور، ابو مسلم را كه امين آل محمد لقب داشت، غدارانه به قتل رسانيد، خود ابو مسلم هم به فرمان السفاح، سبب شد ابو سلمه را بكشند. ابو سلمه نخستين كسي بود كه لقب وزارت داشت، ابو الجهم كه جانشين او شد، از طرف خليفه سوم مسموم گرديد.
______________________________
(1). همين كتاب، ص 201
(2). راحة الصدور، به تصحيح محمد اقبال و مينوي، ص 129
(3). تمدن اسلامي پيشين، ص 121 به بعد.
ص: 290
چون ابو الجهم اثر زهر را در درون خود احساس نمود، برخاست از اتاق بيرون رود، خليفه پرسيد كجا ميروي؟ وزير بينوا پاسخ داد همان جايي كه تو مرا فرستادهاي. مرگ او مصادف شد با قدرت يافتن خاندان بزرگ برمكي. آنان نيز پس از پنجاه سال زمامداري، چنانكه ميدانيم از بيدادگري عباسيان مصون نماندند.» «1»
اركان و پايههاي حكومت و مملكتداري: «از قول منصور خليفه عباسي نقل ميكنند كه گفته است براي اداره امور دنيوي و خلافت، فقط به چهار نفر صاحبمنصب لايق و درستكار احتياج است. نخست قاضي صحيح العملي كه هيچكس نتواند انگشت ملامت به سوي او دراز كند. دوم داروغهاي كه از حق مظلومان در برابر اقويا دفاع كند. سوم تحصيلدار مالياتي كه بيجور و ستم حقوق ديواني را بستاند و چهارم جاسوسي كه گزارش بينظر و بيطرفانهاي راجع به سه نفر اولي بدهد ...» «2»
اردشير بابكان را پرسيدند كه كدام يار بهتر و بايستهتر باشد پادشاه را گفت: «دستور نيك كه با وي رأي زند و تدبير مملكت كند، تا او صواب و خطاي آن پادشاه را باز نمايد و نيك آمد خويش در خوشآمد پادشاه و بدآمد خويش از بدآمد پادشاه داند.» «3»
در دوره عباسيان، وزراي ايراني و عرب با هم مبارزه و مخالفت ميكردند و غالبا جان و مال آنها در اثر آزمندي و جاهطلبي در معرض خطر ميگرفت.
شاعري گويد:
الوزير وزير آل محمداودي فمن يشناك كان وزيرا يعني وزيري كه وزير خاندان محمد بود درگذشت (هلاك شد) از اين پس دشمن تو وزير باد.
وزرا، در اين دوره با يك رشته مشكلات و خطرات گوناگون مواجه بودند ابن خلدون ميگويد:
«سبب نكبت و هلاك برامكه، استبداد آنها در شؤون مملكت و تسلط بر امور و ضبط اموال دولت بود، به حدي كه هارون براي خود اندكي از بيت المال را ميخواست و براي او ميسر نميشد، آنها بر او مسلط و غالب و در سلطنت او شريك و آزاد بودند، به طوري كه او با بودن آنها در امور مملكت اختيار و تصرفي نداشت.» «4»
ابن خلدون درباره مقام وزارت مينويسد: «از مهمترين درجات سلطنتي و اساس همه پايگاههاي پادشاهي است و نام آن بر مطلق ياري دلالت ميكند. زيرا اين كلمه يا از «موازات» به معني معاونت و يا از «وزر» به معني سنگيني مأخوذ است و گويي وزير با اعمال خويش،
______________________________
(1). تاريخ ادبي ايران، ص 372
(2). ميراث ايران، ترجمه رجبنيا، ص 106 (ايران و اعراب، مقاله پروفسور لوي)
(3). آداب الحرب، مباركشاه، ص 135
(4). پرتو اسلام، ج 2، ص 69
ص: 291
سنگينيهاي كار سلطنت را بر دوش ميگيرد ... نيازمنديها و اعمال سلطان از چهار وجه بيرون نيست، چه او مأمور حمايت عموم است از قبيل نظارت در كار سپاهيان و سلاحها و جنگها و ديگر امور مربوط به نگهباني و احقاق حقوق عامه. و گرداننده اين امور، همان وزير است كه در دولتهاي قديم شرق متداول بوده و درين روزگار نيز در مغرب معمول است ...» «1»
نويسنده تاريخ سيستان ميگويد: «پادشاه و پادشاهي هميشه مستقيم باشد چند (يعني چون) وزيران به صلاح باشد.»
به نظر فردوسي:
ز دستور پاكيزه راهبردرخشان شود شاه را گاه و فر و ابو الفضل بيهقي معتقد است: «بيوزير كار راست نيايد» و ناصرخسرو ميگويد:
خلل از ملك چون شود زايل؟جز براي وزير و تيغ امير ابو الفضل بيهقي با روشنبيني و وسعه نظري كه خاص او بود، هزار سال پيش نوشت كه:
«دولت و ملت دو برادرند كه به هم بروند و از يكديگر جدا نباشند.» و با اين بيان امرا و وزرا و عمال دولت را به رفق و مدارا با مردم تبليغ ميكرد.
مقام وزارت بعد از اسلام
احمد امين راجع به سابقه تاريخي لفظ «وزير» چنين مينويسد: «لفظ وزير، ميان عرب، قبل از فتح اسلام معروف بود و در قرآن نيز آمد:
«و اجعل لي وزيرا من اهلي هارون اخي» در حديث سقيفه چنين آمده است: سخن الامراء و انتم الوزراء.»
در طبقات «ابن سعد» نيز چنين ذكر شده است: «ابو بكر، وزير پيغمبر» بود ... در زمان بني اميه لفظ وزير به كار برده شد.
طبري گويد: «زياد را وزير معاويه ميگفتند» با وجود اين نميتوان گفت كه لفظ وزير بمعني اصطلاحي خود استعمال ميشد، بلكه به معني يار و ياور آمده بود.
ابن خلكان ميگويد: «علماء لغت در اشتقاق لفظ وزارت به دو قول قائل هستند، يكي بمعني وزر كه بار باشد، به اين معني وزير بار سنگين سياست را ميكشد، ابن قتيبه نيز قائل باين معني ميباشد دوم بمعني وزر (بفتح اول و دوم) كه كوه باشد زيرا كوه را پناهگاه دانسته كه انسان از بلا و هلاك بدان پناه ميآورد، وزير نيز به معني پناهدهنده كه سلطان بدو اعتماد و برأي و فكرش التجا ميكند اين قول ابي اسحاق رجاج است و ما نيز همين عقيده را داريم.» «2»
مقام وزارت در عهد عباسيان
قبل از استقرار حكومت عباسيان، عنوان وزارت وجود نداشت، هر يك از خلفا براي حسن جريان امور، كساني را كه از ديگران خردمندتر بودند، به عنوان ملازمان و مشاوران خود دعوت و از آراء و نظريات
______________________________
(1). مقدمه، ابن خلدون، ج 2، ص 467
(2). پرتو اسلام، ترجمه عباس خليلي، ص 213
ص: 292
آنها براي حل مشكلات استفاده ميكردند و به آنها عنوان كاتب يا مشير ميدادند.
پس از روي كار آمدن عباسيان، اين عنوان تغيير كرد و عنوان وزارت يكي از عناوين مهم مملكتي گرديد.
ظاهرا كلمه وزير مشتق از لفظ عربي وزر بمعني بار است، و معمولا وزير بار گران مسؤوليت امور مملكتي را به عهده دارد. چون وزرا واسطه بين شاه و مردم بودند، حسننيت و خلق و خوي آنها در وضع عمومي مملكت مؤثر بود.
اين مقام با تمام اهميتي كه داشت، شغلي خطرناك بود. خلفاي مستبد و فاسد عباسي، اكثر وزراء خود را به عناوين مختلف از بين بردند؛ جريان قتل ابو مسلم و ابو سلمه را به دست منصور و سفاح گفتيم، ابو الجهم كه جانشين او بود نيز از طرف خليفه مسموم شد و چنانكه گفتيم چون برخاست كه از اطاق بيرون رود، خليفه گفت كجا ميروي وزير پاسخ داد همان جائي كه تو مرا فرستادي، پس از او خاندان برمكي مدت پنجاه سال دستگاه خلافت عباسي را اداره كردند و در راه بسط علم و اداره امور ممالك اسلامي، قدمهايي برداشتند.
برمكيان- (خاندان برمك) كه در قرن اول و دوم هجري به كمك فكر و نبوغ ذاتي خود، در ظاهر عهدهدار مقام وزارت و در معني زمام امور ممالك اسلامي را در كف داشتند، اصلا ايراني بودند و بنابر روايات قديمي، سدانت و كهانت «نوبهار» بلخ را كه معبدي بودايي بود بر عهده داشتهاند. و در اواخر قرن اول هجري به دين اسلام گرويدند. به تدريج از بركت كارداني و لياقت، در دستگاه خلافت راه يافتند و زندگي پرتجملي براي خود و اطرافيان خويش فراهم كردند و مقام و قدرت خلفا را تحت الشعاع خود قرار دادند، به طوري كه در مدت هفده سال، ابتداي خلافت هارون الرشيد، تمام كارها در دست خيزران مادر خليفه و يحيي بن خالد بود و چو خيزران درگذشت، يحيي برمكي با پسرش فضل، اداره حكومت اسلامي را در كف گرفتند تا جايي كه خليفه نميتوانست در اندوختههايي كه برمكيان از راه تدبير و كارداني براي دستگاه خلافت جمعآوري كرده بودند دخل و تصرفي كند.
ابن خلدون مينويسد: «تمام مشاغل مهم، در دست خويشاوندان و دستپروردگان يحيي قرار داشت، به طوري كه هميشه پنج نفر برمكي، معتبرترين مشاغل لشكري و كشوري دربار عباسيان را بر عهده داشتند و هركس را كه از آنان نبود، از كار دور ميداشتند. شاهان براي آنها هدايايي ميفرستادند و احتراماتي براي آنها معمول ميداشتند كه بيشتر از احتراماتي بود كه براي خليفه مينمودند. و زندگي پر از تجمل برمكيان باعث تحقير هارون شد.»
قدرت برمكيان و نفوذ فراوان آنها در شؤون اقتصادي و سياسي ممالك اسلامي و علاقه بسيار به خاندان خود و عدم توجه به ساير ارباب قدرت و خانوادههاي متنفذ زمان، سبب رواج بازار سعايت عليه آنان گرديد، و به تدريج هارون به دستياري دشمنان خاندان برمكي، در صدد سركوب كردن و محو آنها برآمد و به دوستان خود گفت «عباسيان غلام برمكيان شدهاند و با اين
ص: 293
كه آنها به صحت اين حرف اعتراض ميكنند، ولي اين فكر در ضمير آنها رخنه كرده است.» در موقع ديگر هارون گفته بود «ما به خود و كسان خود غدر كرديم و بر قدرت و ثروت برمكيان افزوديم، اكنون ميبيني كه در منتهاي شوكت و اقتدارند و داراييشان حد و حصري ندارد.» هارون به علل و با مقدماتي كه ذكر كرديم، به قتل برمكيان و از بين بردن خانواده آنان مبادرت كرد.
مسعودي مينويسد: «پس از سقوط برمكيان، امپراتوري اسلامي رو به ضعف گذاشت و همه دريافتند كه اداره امور از طرف هارون الرشيد چقدر ناقص و حكومت او تا چه پايه فاسد است. پس از سقوط برمكيان، آشفتگي و بينظمي محسوسي در تمام شؤون اقتصادي و سياسي دستگاه خلافت پديد آمد، به طوري كه هارون نيز بعدها در طي نطقي به آثار شومي كه از فقدان خاندان برمكي پديد آمده اشاره ميكند.» «1»
معمولا در تواريخ، از برمكيان به نيكي ياد ميكنند. در حالي كه افراد اين خاندان، با تمام نفوذ و قدرتي كه داشتند، براي بهبود وضع اقتصادي اكثريت مردم قدمي برنداشتند، بلكه آنان نيز در چپاول بيت المال و بيدادگري، از خلفا و عمال عرب عقب نماندند، در دورهاي كه يحيي بن خالد برمكي و برادرش موسي در طبرستان حكومت داشتند، از تجاوز به مال و ناموس مردم خودداري نميكردند و چنانكه در تاريخ طبرستان نوشته شده است. «از خوف فضل و جعفر كسي را زهره آن نبود كه ظلم ايشان بر هارون عرضه دارد، با اينحال در بين افراد اين خاندان كساني بودند كه كمابيش به علم و دانش و حفظ حقوق مردم توجه داشتند.»
در كتاب عقد الفريد مينويسد: «هارون روزي با يكي از نزديكان خود درباره برمكيان سخن ميگفت: او خطاب به هارون گفت: اي امير المؤمنين چنين مينمايد كه تو به مال و نعمت آنان به ديده رشك مينگري، ايشان را تو خود برآوردهاي و بدين پايگاه رسانيدهاي آنچه ميكنند بفر وجود تست، درباره آنان هرچه خواهي تواني كرد، رشيد انكار كرد و گفت چنين نيست كه تو ميپنداري، من اكنون بطفيل آنان زندهام ... چندان ملك و مال كه آنان دارند از فرزندان من كسي ندارد، در اين صورت چگونه توانم در حق آنان نيكدل و نيكبين باشم.»
عدهيي حكايت عباسه را افسانهيي بيش نميدانند و معتقدند كه علت اساسي سقوط برمكيان نفوذ سياسي و اقتصادي و ثروت بيكران آنان بود كه خليفه را بر آن داشت كه جعفر را بكشد و فضل و يحيي را سالها در دخمههاي تاريك زندان، شكنجه دهد تا اموال و ذخائر را كه بظلم و زور از مردم گرفته بودند به خليفه جابر تسليم كنند. «2»
پولهائي كه به قيمت خرابي دهات و فلاكت و بيچارگي كشاورزان، به طرزي فجيع و ظالمانه گردآوري ميشد، بدون هيچ قيد و شرط، حيف و ميل ميشد، مركز اكثر ظلم و ستمها و
______________________________
(1). لوسيدن بووا، برمكيان، ترجمه عبد الحسين ميكده
(2). ابن عبدربه (عقد الفريد) به نقل از دو قرن سكوت، دكتر زرينكوب، ص 53
ص: 294
اسراف و تبذيرها، بغداد يعني مقر خليفه عباسي بود.
«مردم، حتي دهقانان و بازرگانان، در زير بار جور و فشار عمال ولايات خرد و فرسوده شده بودند، براي اين مردم درمانده ستمديدهاي كه خليفه آنان را به يك مشت كارگزاران جبار طماع در مقابل ثمن بخس ميفروخت هيچ ملجأ و پناهگاهي وجود نداشت.» «1»
همين مظالم و بيدادگريها بود كه سبب قيام حمزة بن آذرك و خوارج عليه دستگاه خلافت گرديد و بنيان حكومت جابرانه علي بن عيسي را متزلزل كرد و هارون خليفه ظالم و راحتطلب و عياش را به حركت به سوي شرق و نامهنويسي به حمزه واداشت. حمزه در پاسخ به خليفه عباسي نوشت:
«جنگ من با عمال تو براي دنيادوستي و جهانگيري و شهرتطلبي نيست بلكه اين نبرد، محصول مظالم و بيدادگريهاي عمال و كارگزاران توست و تنها من نيستم كه با تو سر جنگ دارم، بلكه مردم خراسان و سيستان و فارس و كرمان نيز با عمال ستمگر تو به جنگ برخاستهاند.»
فساد عجيب و بيسابقهاي در دستگاه خلافت عباسي حكومت ميكرد. رجال براي نزديكي به خليفه، از هيچ ناروائي اباء نداشتند، عمال ايراني و عرب در فساد حكومت شريك و سهيم بودند.
در نتيجه ادامه اين احوال بود كه سرانجام نواحي شرقي ايران و خراسان از چنگ خليفه بيرون رفت و به تدريج حوزه نفوذ خلفا نقصان يافت.
براون ميگويد: برامكه نفوذ خود را به نفع هموطنان خويش بكار ميبردند. ولي در عين حال مراقب بودند كه مورد سوءظن خلفا قرار نگيرند؛ هنگامي كه خليفه المنصور، بغداد پايتخت جديد خود را ميساخت، يكي از بزرگان او مصلحت چنان ديد كه ايوان كسري را ويران كنند و مواد آنرا در ساختمانهاي جديد به كار برند، خليفه در اينباره با خالد بن برمك مشاوره نمود، خالد پاسخ داد: «اي امير المؤمنين چنين كاري مكن فانه آية الاسلام، اين قصر به تحقيق علامت فتح و فيروزي اسلام است، زيرا چون خلق خدا ايوان كسري را نظاره كنند، متوجه شوند كه چنين بنا تنها به فرمان خدا ويران شود. ديگر اينكه نمازگاه علي بن ابيطالب (ع) در آنجا بود، مخارج خراب كردن آن بيش از نفعي است كه از خرابي عايد گردد.» منصور جواب داد:
«ابيت يا خالد الاميلا الي العجميه! يعني تو جز به عجمّيت اهميت نميدهي. ديري نگذشت كه صحت پيشگويي خالد راجع به رنج و زحمت و مخارج ويران ساختن طاق كسري معلوم گرديد.
روزي خليفه به او گفت: «اي خالد ما با عقيده تو همراه شدهايم و از ويران كردن ايوان دست كشيديم.» خالد پاسخ داد: «يا امير المؤمنين، اكنون ميگويم كاخ را ويران سازيد، مباد مردم
______________________________
(1). دو قرن سكوت ص 58
ص: 295
بگويند خليفه حتي از فروكوفتن بنائي كه ديگران ساخته بودند عاجز است!» خوشبختانه خليفه بار ديگر به حرف او گوش نداد.
مظالم وزرا: بطور كلي، امرا و وزراء ايراني و غير ايراني كه در حلقه حكومت خلفا وارد بودند، كمابيش در فجايع و مظالم اين دستگاه شركت داشتند، در تاريخ طبرستان مينويسد، «پس از آنكه خالد برمكي از حكومت طبرستان معزول شد ... بازارئي به كنار رودبار ايستاده بود، گفت: الحمد اللّه از ظلم تو خلاصي يافتيم، اين حال با خالد بگفتند. بفرمود تا بازاري را بياورند، گفت: اگر از ولايت شما معزول كردند، از انتقام تو كسي مرا معزول نكرد. گردن بازاري بفرمود زد.» «1»
در حقيقت در دوره قدرت خلفاي عباسي، غالبا اريستوكراتها و اشراف ايراني براي تجديد نفوذ باستاني، خود را به دربار خليفه نزديك ميكردند. اين عناصر جاهطلب، به بهبود وضع اقتصادي و اجتماعي مردم، توجه چنداني نداشتند، چنانكه مطالعه در احوال برمكيان و رفتار فضل بن سهل و برادرش حسن، اين حقيقت را روشن ميكند.
در اين دوره، اخاذي و رشوهگيري، تنها منبع مهم عايدي وزرا و ارباب قدرت بود، كارگزاران و سران نظامي، در پناه حمايت آنان بر جان و مال مردم مسلط بودند. غالبا وزرا از مأموران ماليه پول به قرض ميگرفتند و سپس به آنان مأموريت ميدادند كه آن وجه را به تدريج از مردم بينوا بستانند. و به اين وسيله عاملان بيدادگر را در ظلم و ستم بر مردم، آزاد ميگذاشتند.
خليفه كه در حقيقت رئيس دزدان و غارتگران بود بوسيله جاسوسان خود ناظر اوضاع بود. و هر وقت مصلحت ميديد، به نام «استصفا» ضياع و عقار و كليه چيزهايي را كه وزرا از مردم بيچاره به زور گرفته بودند، تصاحب مينمود. ابن فرات كه وزير المقتدر بود، گفت: سلطان، من و حبيب بن عبد اللّه جوهري را مجبور كرد تا هريك ده هزار هزار دينار از ملك خود به خزانه سلطان تسليم كنيم.
غالبا كشاورزان و صاحبان اراضي، براي آنكه از شر عمال دولت در امان باشند، زمين خود را به نام يكي از اصحاب قدرت به ثبت ميدادند و غالبا مرد صاحب نفوذ، زمين را تصاحب ميكرد و صاحب اصلي زمين تنها در عايدات زمين ذيسهم بود.
نويسنده كتاب اغاني ميگويد: «... وزير معتصم روزي به مظالم نشسته بود، وقتي مجلس تمام شد، مردي را ديد كه همچنان نشسته است، پرسيد كه آيا حاجتي داري؟ گفت: آري.
وزير پرسيد: كه بر تو ستم كرده است. گفت: تو و تاكنون ... نتوانستهام بر تو راه يابم. گفت در چه باب بر تو ستم كردهام، پاسخ داد فلان ضيعه مرا وكيل تو به غصب بستد و چون هنگام خراج فراز آمد، خراج آنرا من خود پرداختم تا آن ملك به نام تو در ديوان ثبت نشود و مالكيت من از ميان
______________________________
(1). تاريخ طبرستان، ج 1، ص 187
ص: 296
نرود وكيل تو هرساله غله آن ميبرد و من همه ساله خراج آن را ميپردازم و كس از اينگونه ستم به ياد ندارد.»
«در قرن دهم ميلادي، مأمورين و كارگزاران زيادي در ممالك اسلامي بكار مشغول بودند. چنانكه در شهر كوچك رقه در كنار فرات در سال 843 م. يك قادي، يك تحصيلدار، يك فرمانده ساخلو و شحنه و يك مأمور پست و يك مباشر و ناظر منطقه و يك فرمانده ژاندارمري انجاموظيفه ميكردند.
هر وزير عدهاي همكار داشت و همينكه به وزارت برگزيده ميشد، دوستان خود را به مقامهاي حساس ميگماشت. و به اين ترتيب، غالبا تغيير وزراء با تغيير رؤسا و مسؤولان ادارات توأم بود. به عقيده مز «1» در آن دوره در دستگاه خلافت، وضعي شبيه به وضع امريكا قبل از نخستين جنگ جهاني وجود داشت. و هركس ميخواست موقعيت مهمي كسب كند، منتظر بود تا حزب يا دسته او به زمامداري برسد. البته با تغيير وزراء ادارهكنندگان مشاغل كوچك همچنان در سمتهاي خود باقي ميماندند.» «2»
حقوق كارمندان- از ميزان حقوق كارمندان ديواني در منابع فارسي مطلب و آماري موجود نيست. ولي در مصر سلسلهمراتب اداري، حكومت داشت و به كارمندان حقوق كافي ميدادند. در قاهره قديم، مانند بغداد، وزير هرماه پنجهزار سكه طلا، يك مدير يا دبيركل (- صاحبديوان) صد و بيست سكه طلا، يك معاون رئيس، صد سكه طلا، يك رئيس تشريفات هفتاد سكه طلا و يك مامور درجه اول، حقوقش از سي سكه طلا شروع ميشد.
مأموران باسواد و بااطلاع، هميشه از بين پارسيان انتخاب ميشدند. مقر و محل كار پارسيان بغداد بود و قبطيها معمولا در قاهره قديم مشغول ميشدند. مأموران اعزامي، به دو زبان تكلم ميكردند. يعني غير از زبان عربي با يكي از زبانهاي فارسي، ارمني، چيني و قبطي آشنائي داشتند. اين كارمندان مورد نفرت و سرزنش عمومي بودند. زيرا مردم معتقد بودند كه آنان عوايد عمومي مسلمين را به يغما ميبرند. آنها منافع خود را به كمك اتحاديههايي كه در موارد گوناگون به ياري آنها ميپرداخت، حفظ ميكردند، مثلا اگر كسي به جرمي مورد ضرب و جرح قرار ميگرفت صندوق اتحاديه به او خسارت ميداد.
روز تعطيل هفتگي كارمندان، جمعه بود. ولي در قرن دهم، پنجشنبه را نيز به آن افزودند.
شخصيتهاي مختلف مملكتي از خليفه وقت، لقب ميگرفتند، به طور كلي ايرانيان و ملل شرقي مانند چينيها، به لقب اهميت فراوان ميدادند.
در قرن دهم، شخصيتهاي مهم مملكتي اكثرا از بين خانوادههاي اشرافي انتخاب ميشدند فرزند ابن مقله وزير مدت هجده سال بر مسند پدر نشست و فرزند ابن عميد بيست و يك سال
______________________________
(1).Mez
(2). دكتر مظاهري، زندگي روزمره مسلمين در قرونوسطي، ترجمه نگارنده، از ص 152 به بعد
ص: 297
صدارت كرد.
وزرا معمولا بسيار غني بودند. مثلا علي بن الفرات، يك بودجه ده ميليون ديناري براي مخارج سالانه در اختيار داشت. و با اين اعتبار، او و خانوادهاش با آسايش تمام زندگي ميكردند.
علاوه بر اين، همكاران نزديك او و پنجهزار كارمندان دولت، از پنج سكه تا صد سكه طلا حقوق ميگرفتند. و بعضي كالاها و مواد غذايي نيز به آنها داده ميشد.
در مطبخ علي بن الفرات، روزانه نود گوسفند، سي اسب، دويست مرغ و دويست كبك اهلي و دويست كبوتر ذبح ميشد و پنج خباز شب و روز كار ميكردند. در سال 923 ميلادي، اين وزير به تأسيس بيمارستان مجاني براي كارمندان خود در بغداد دست زد كه براي او ماهانه سه هزار فرانك طلا خرج داشت.» «1»
چنانكه در صفحات قبل يادآوري شديم، از دوره هارون الرشيد به بعد، خلفا در گرداب عياشي و فساد فرورفته بودند و غالبا كارها به دست وزيران آنها انجام ميگرفت. چون خلفا در مصرف بيت المال، به هيچوجه رعايت مصلحت عمومي را نميكردند وزرا نيز از روش آنها پيروي ميكردند. مهدي خليفه عباسي به جاي رسيدگي به امور مملكت، به عيش و عشرت پرداخت و كارها را به وزير خود يعقوب سپرد. بشاربن برد، شاعر عرب، زبان به اعتراض گشود و گفت خليفه «يعقوب» است زيرا خليفه مسلمين به دست چنگ و عود گرفتار شده است. اگر وزيري از لحاظ صرفهجويي، خليفه را از ولخرجي بازميداشت، نتيجهيي از كار خود نميگرفت. مثلا واثق خليفه عباسي از آواز كنيزكي خوشش آمد، دستور داد پنجهزار دينار به صاحب كنيز بپردازند. ابن زيات وزير خليفه اين بخشش را بيجا دانست و در پرداخت آن تعلل ورزيد، خليفه خشمگين شد و دستور داد به جاي پنجهزار دينار، ده هزار دينار بپردازند. به اين ترتيب ميبينيم كه اگر به فرض محال، وزير شرافتمندي ميخواست با خليفه صميمانه همكاري كند و مملكت را از خطر ورشكستگي نجات دهد، خليفه و اطرافيان او نميگذاشتند. در نتيجه وزرا به پيروي از روش خليفه وقت، هدفي جز مالاندوزي نداشتند، مقام وزارت را ميخريدند و سپس به چپاول مردم و بيت المال ميپرداختند «... ابن مقله، نيم ميليون دينار به الراضي خليفه عباسي تقديم كرد و در اوايل قرن چهارم هجري به وزارت رسيد و ابن جبير مقام وزارت را از قائم بامر الله، به مبلغ سي هزار دينار خريد. و البته وزيران اطمينان داشتند كه چند برابر مبلغ تقديمي از مردم رشوه و پيشكش ميگيرند ...» از رشوهخواري عجيب وزيران آن زمان يكي اين بود كه خاقاني وزير مقتدر در ظرف يك روز، نوزده ناظر براي كوفه تعيين كرد و از هريك پولي گرفته حكم آنها را امضا نمود و هريك را پس از ديگري روانه كوفه ساخت. و طبعا همه آنان ميان راه بر يكديگر برخوردند و از يكديگر چارهجويي نمودند. يكي از آنان گفت اگر طرفدار عدالت باشيد،
______________________________
(1). تلخيص از همان كتاب، از صفحه 155 به بعد
ص: 298
بايد آخرين كسي را كه از پيش وزير آمده است، به نظارت كوفه بپذيريد. چون فرمان او فعلا ناسخ ندارد ... واليان و ساير مأمورين ناچار به طور سالانه مبالغ معيني خدمت وزير ميفرستادند. وگرنه فوري معزول ميشدند ... ابو الحسن بن فرات، سه بار به وزارت مقتدر برگزيده شد: دفعه اول در ظرف سه سال وزارت، هفت ميليون دينار اختلاس كرد كه تمامش مصادره شد، سپس در سال 304 وزير شد و در 306 معزول گشت، و بار ديگر يك سال به وزارت رسيد، و در ظرف سه سال ده ميليون دينار پول نقد و مقداري املاك اختلاس كرد. درآمد املاك مزبور دو ميليون دينار بود. و عجب اينكه هيچيك از شاعران و تاريخنويسان، نام او را به بدي نبردهاند زيرا بذل و بخشش فوق العاده ميكرد، و همانطور كه برمكيان با بذل و بخشش، قلم تاريخنويسان را شكسته و زبان شاعران را بستهاند، ابن فرات نيز با همان وسايل خود را نجات داد. مثلا هرموقع كه ابن فرات وزير ميشد، مقرريهاي ذيل را ميپرداخت:
1) به راويان حديث بيست هزار درهم، به شاعران بيست هزار درهم به اديبان بيست هزار درهم و به فقيهان بيست هزار درهم و به صوفيان بيست هزار درهم ميداد. علاوه بر اين، به پنج هزار نفر از بزرگان آبرومند ديندار اهل علم، ماهانهاي ميداد كه حداكثر آن ماهي صد دينار و حداقل آن ماهي پنج درهم بود.
آري با اين وسايل، ابن فرات زبان و قلم را تحت اختيار خود درآورد. و همه نوع سوءاستفاده ميكرد ... اما منابع ثروت وزيران دوره عباسي چنين بوده است:
1) رشوه در موقع واگذاردن كار.
2) رشوه براي باقي گذاردن مأموران بر سر كار خودشان.
3) دستاندازي بيحد و حساب به املاك مردم.
4) اختلاس از اموال دولتي و مالياتها، چه دفاتر اين ايام، هر نوع دزدي را تسهيل ميكرده است.
5) خريداري حواله حقوق مأمورين درمانده دولتي توسط دلالان به نصف، و دريافت تمام آن از خزانه دولت، و همين قسم خريداري مستمري و مقرري فقيهان و خانوادههاي فقير آبرومند.
6) تجارت با ارزاق عمومي.
7) دريافت مبالغي سرانه از كساني كه املاك دولتي را اجاره ميكردند، يا ماليات شهري را به مقاطعه ميگرفتند.
8) غصب اموال تجار با استفاده از پشتيباني خلفا.
9) سوءاستفاده از عيار سكه و ضرب سكههاي كمعيار كه بسيار سود داشت. پولهائي كه به اين ترتيب گردآوري ميشد، غالبا با مصادره اموال وزير يا قتل او از ميان ميرفت. زيرا دولت و سپاهيان به پول احتياج داشته و غالبا پولي در خزانه نبود. لذا به دستور خليفه يا به ميل سران
ص: 299
سپاه، اموال وزراء مصادره ميشد.» «1»
بنظر خواجه نصير الدين طوسي «هيچ كار سختتر از وزارت نبود كه به مكان او منافسه بسيار كنند و حساد و اولياي سلطان باشند كه در منازل و مداخل با او مساهم و مشارك باشند و پيوسته طامعان منصب او منتهز فرصتي، حبايل (يعني دامها) بازكشيده و مترصد ايستاده.» «2»
فرار از اميري و وزيري: افضل الدين كرماني از شعرا و نويسندگان قرن ششم هجري، در شمار كساني است كه از قبول امارت و وزارت امتناع ورزيده و گفته است:
از وزر بترسم و وزيري نكنمميرم ز گرسنگي و ميري نكنم
با آنكه دو چاه است و دو حضرت در يزددر قعر دو بئر، من دبيري نكنم شيخ نجم الدين كبري، باني سلسله كبراويه، در مورد ديوانيان و خواجگان، در دوران شكست و معزولي، چنين ميگويد:
خواجگان در زمان معزوليهمه شبلي و با يزيد شوند
باز چون بر سر عمل آيندهمه با شمر و با يزيد شوند نخجواني در كتاب دستور الكاتب في تعيين المراتب مينويسد «... چون حقتعالي به اميري خير خواهد، او را وزيري صالح صادق كرامت كند تا اگر امير را افعال خير فراموش شود، وزير با ياد او دهد. و اگر او را خبري بر زبان رود، وزير در اتمام آن ممد و معاون او باشد و وظيفه نصيحت فرونگذارد. و اگر غير آن خواهد، حقتعالي آن امير را نايبي بدسيرت دهد تا عمل خير با ياد او نيارد. و اگر امير خواهد كه به عمل خير مشغول شود، وزير معاونت او نكند. و اين بيت از زبان وزير نيك درين مقام مناسبتي تمام دارد:
مرا چو نيك تو جويم كه بد تواند گفتمرا چو خير تو خواهم چو خوف از اشرار و حجة الاسلام غزالي طوسي رضي اللّه عنه جهت سلطان سعيد ملكشاه طابثراه و حكيم ابو علي بن الهيم رحمة اللّه عليه نيز، جهت بعضي از ملوك و سلاطين عصر خويش، مواعظ و نصايح نوشتهاند و آن را مدون گردانيده. و اكنون در ميان مردم با ديگر نصايح علما و حكما متداولست. و فايده اين معني خيرخواهي پادشاهان و صلاحانديشي ممالك ايشان است.» «3»
ابن خلدون مينويسد: «يكي از راههاي امرارمعاش، كارمندي دولت است. كارمندان دولت به عقيده اين مرد، عموما به طور مستقيم يا غيرمستقيم، به دستورهاي شاه و براي شاه انجام وظيفه ميكنند وي به شايستگي و حسننيت كارمندان در عصر خود، به ديده ترديد مينگرد و مينويسد: «خدمتگزاري كه شايستگي خدمتگزاري داشته باشد و بتوان به توانايي و بينيازي وي اعتماد كرد، در حكم كيمياست. بعضي از كارمندان در كار خود متخصص و توانا هستند، ولي به آنها نميتوان اعتماد كرد. و جمعي قابل اعتمادند ولي شايستگي و تخصص
______________________________
(1). تاريخ جرجي زيدان، ج 2، ص 192 به بعد
(2). اخلاق ناصري، ص 386
(3). دستور الكاتب، جزء اول از ج 1، ص 153
ص: 300
ندارند.»
وي در جاي ديگر به يك نكته دقيق علمي و اجتماعي اشاره ميكند و ميگويد: «ارزش هركس به اندازه كار و به ميزان اهميت و نياز مردم به آن كار است. و به همان نسبت، پيشه و وسيله معاش او فزوني يا نقصان ميپذيرد ... جاه و نفوذ براي كسب ثروت سودمند است، چه خداوند جاه در پرتو نفوذ خود منزلتي به دست ميآورد كه مردم به وي نزديك ميشوند. از قدرت و جاه او استفاده ميكنند و به بسياري از مقاصد نيك يا بد خود نايل ميآيند. بايد دانست كه جاه و نفوذ در ميان مردم به ترتيب طبقات تقسيم شده است، و هرطبقهاي پس از طبقه ديگر، داراي جاه و قدرت است. چنانكه در طبقات برتر پادشاهانند كه هيچ قدرت و دستي بالاي توانائي آنان نيست.»
ابن خلدون در جاي ديگر به تفصيل ثابت ميكند كه كسب جاه و مقام، فقط در سايه فروتني و چاپلوسي ميسر است. چنانكه بيشتر توانگران! و سعادتمندان! بدين خوي متصفاند و اشخاص بلندپرواز و متكبر، به جاه و مقام نميرسند. وي نيز به حال بزرگزادگان بيهنر و بازماندگان خاندانهاي قديم كه اهل تملق نيستند، تأسف ميخورد و ميگويد اين جماعت با سختي و تنگدستي زندگي ميكنند و به پايگاه موهومي دلبستگي دارند.
ابن خلدون با اين بيان، قلم نسخ بر مكارم اخلاقي ميكشد. در مورد ديواننامهها و رسائل ميگويد: متصديان اين امور، معمولا از بستگان و نزديكان امرا و خلفا بودند كه تنظيم دفاتر و اسناد را در اختيار داشتند و دستورها و اوامر خليفه را مختصر و بليغ مينوشتند و معمولا از علوم زمان و بلاغت حظي كافي داشتند. «1»
ديوان وزارت در عهد سامانيان
در دوره سامانيان، ديوان وزارت بيش از پيش كسب اهميت كرد.
رياست اين ديوان را به ترتيب بلعمي، جيهاني، مصعبي و عتبي به عهده داشتند. ابو طيب مصعبي در زمان احمد بن اسماعيل و نصر بن احمد، عهدهدار مقام وزارت بودند. وي ممدوح رودكي و در دو زبان فارسي و عربي مسلط بود. و به دستور نصر بن احمد كشته شد. غير از ابو الفضل بلعمي و پسرش كه از وزراي نامدار اين سلسلهاند، از خاندان جيهاني، وزارت ابو عبد اللّه محمد بن احمد جيهاني بيش از ديگر افراد اين خاندان كسب اهميت كرده است. وي غير از فعاليتهاي سياسي، به فلسفه و نجوم و هيأت و جغرافيا نيز علاقه فراوان داشت. مهمترين آثار او كتاب المسالك و الممالك است كه در آن از كشورها و راههاي آن و معابر نظامي و كوهها و دشتها و جويها به تفصيل سخن رفته است. به طوري كه گرديزي در زين الاخبار نوشته است، چون او به وزارت نشست، به همه ممالك جهان نامهها نوشت و رسمهاي همه درگاهها و ديوانها بخواست تا نسخه كردند و به نزديك او آوردند.
______________________________
(1). ابن خلدون، مقدمه، ج 2، ص 784
ص: 301
چون ولايت روم و تركستان و هندوستان و چين و عراق و روم و مصر و زنج و كابل و سند و عرب، همه رسمهاي جهان به نزديك وي آوردند، و آنهمه نسختها پيش بنهاد و اندر آن نيك تأمل كرد و هررسمي كه نيكوتر و پسنديدهتر بود، از آنجا برداشت و آنچه ناستودهتر بود، بگذاشت. و آن رسمهاي نيكو برگرفت و فرمود تا همه اهل درگاه و ديوان حضرت بخارا آن رسمها را استعمال كردند و به رأي و تدبير جيهاني، همه كار مملكت نظم گرفت. بلعميان نيز در اين دوره مصدر خدمات مهم بودند.
به عقيده استاد سعيد نفيسي، يكي از خصايص بزرگ خاندان بلعميان و ابو الفضل محمد بن عبد اللّه بلعمي و پسرش ابو علي محمد بن محمد بلعمي، پرورش و انتشار زبان فارسي بوده است و ايشان نخستين وزراي ايرانياند كه اين سياست بزرگ را پيشه ساختهاند. و دو وزير بزرگ ديگر كه پس از آن همين سياست را داشتهاند، يعني شمس الكفاة ابو العباس فضل بن احمد اسفرايني در زمان سلطان محمود غزنوي و خواجه عميد الملك كندري در زمان البارسلان سلجوقي، هر دو از اين روش پيروي كردهاند و پيداست كه ابو الفضل بلعمي و ابو علي بلعمي، همه در زمان وزارت خويش، همواره زبان فارسي را بر زبان تازي برتري گذاشتهاند. و تا توانستهاند، كوشيدهاند كه زبان فارسي انتشار يابد و اين نكته كه زنده نگاه داشتن ايران و رهانيدن كشور از خطر تازي شدن و از ميان رفتن استقلال ايران اهميت بسيار دارد و در رأس همه جنبشهاي ملي ايران است، چيزيست كه خاندان بلعميان بنياد نهاده است و رسميست كه ايشان در وزيري و كشورباني پديد آوردهاند. «1»
در دوره پادشاهي امير ساماني، ابو الفضل بلعمي، ابو عبد اللّه جيهاني و ابو طيب مصعب، مقام وزارت را به عهده داشتند. بلعمي دستور داد تا كليله و دمنه را از عربي به فارسي ترجمه كنند، رودكي شاعر زبردست آن دوره نيز اين اثر گرانبها را به نظم درآورد. ديگر از وزراي معروف سامانيان، ابو الحسن عتبي است.
وزارت در دوره آل بويه
در دوره آل بويه نيز وزراي كارداني نظير ابن عميد و صاحب بن عباد، اداره امور مملكتي را در دست داشتند. و در كار وزارت با قدرت و استبداد رفتار ميكردند، و تنها مقامي كه ميتوانست از آنها بازخواست كند، امير يا پادشاه بود. معمولا وقتي كه ظلم و جور وزرا از حد ميگذشت، به پادشاه يا امير متوسل ميشدند. و شاه، يا وزير را عزل ميكرد يا اموال او را مصادره مينمود و يا او را ميكشت. چنانكه لشكريان بهاء الدوله در سال 318 از مظالم (ابن معلم) وزير وقت، به او شكايت بردند و او را وادار كردند كه وزير خود را عزل و به آنان تسليم كند. و امير چنين كرد و لشكريان او را به بدترين وضعي كشتند. به طور كلي چون بيشتر امرا و سلاطين ايران چه قبل و
______________________________
(1). سعيد نفيسي، محيط زندگي و احوال و آثار رودكي
ص: 302
چه بعد از اسلام، مردماني سلحشور و بيمايه بودند، ناچار براي اداره قلمرو خود، وزرائي شايسته و كاردان از بين ايرانيان انتخاب ميكردند. به همين جهت است كه ما در بين وزراي قرون بعد از اسلام، به نام كساني چون ابن عميد، بوعلي سينا، صاحب عباد و خواجه نظام الملك بر ميخوريم كه كمابيش در راه بهبود اوضاع و تعديل مظالم سلاطين، كوشا بودند. ميگويند هنگامي كه صاحب عباد در بستر بيماري خفته بود، فخر الدوله ديلمي به ديدن او رفت، صاحب در آخرين ايام حيات، خطاب به وي چنين گفت:
«هرچه در وسع و طاقت من بود در رواج كار دولت تو كوشيدم و ديباچه جواني و عنفوان زندگي را در اين دولت سپري كردم و بسيار خونجگر خوردم تا نام تو به اين سيرت رسيد. اكنون بنده ميرود، و اگر امير به همان طريقه رود، بركات آن به روزگار همايون بازگردد، و مرا در آن نامي نباشد. ولي بدين خمول ذكر راضيم تا هم ذكر امير نيكو باشد و هم رعيت در آسايش باشد، اما اگر خلاف اين صورت بندد بر اهل جهان چون آفتاب روشن شود كه آن همه ساخته و پرداخته بنده بود. و اينچنين كار، دولت را زيان دارد و در ملك خللها ظاهر شود. نبايد امير به قول صاحب غرض مفتن كار كند و عنان اختيار از صوب صواب بگرداند.» «1»
ولي فخر الدوله نه تنها تعاليم صاحب عباد را به كار نبست، بلكه روز بعد از مرگ او دستور داد اموال وزيرش را مصادره كنند.
شخصيت صاحب بن عباد
اين مرد مدت هجده سال و يك ماه، منصب وزارت آل بويه را داشت.
و در آغاز كار نويسنده و شاعر گمنامي بود كه نخست به مقام دبيري رسيده و با گذشت زمان از بركت نبوغ و استعداد ذاتي، به مدارج عالي اجتماعي و سياسي و ادبي نايل آمده است.
خانه صاحب در شهر ري محفل اهل علم و ادب بود، وي در دادن عطايا و صلات به دانشمندان و ادبا، زيادهروي ميكرد و اگر منصفانه قضاوت كنيم، بايد بگوئيم بيت المال را غالبا براي كسب شهرت به مصارف غيرضروري ميرسانيد. عوف بن الحسين الهمداني گفت: «وقتي وارد خزانه خلع صاحب شدم و خزانهدار كه دوست من بود، دفتر ثبت خلعتها را به من نشان داد، ديدم شماره دستارهاي خزي كه در زمستان آن سال تنها صرف خلعت سادات و فقها و شعرا شده بود، غير از دستارهاي خزي كه صرف خلعت ديگران شده بود، به هشتصد و بيست دستار ميرسيد.»
وقتي صاحب در شهر ري بيمار شد، و از عضد الدوله كه آن وقت در بغداد بود، پزشكي
______________________________
(1). حبيب السير، همان، ج 2، ص 430
ص: 303
براي معالجه فوري خود درخواست نمود، عضد الدوله مجلس مشاورهاي از فحول پزشكان بغداد تشكيل داد و در آن مجلس، براي معالجه صاحب، جبرئيل بن بختيشوع را كه سرآمد پزشكان آن عهد بود و زبان فارسي به خوبي ميدانست، انتخاب نمودند. عضد الدوله او را به «ري» فرستاد و صاحب، مقدم او را گرامي داشته و اموال بسياري به او بخشيد و جبرئيل در آنجا به درخواست صاحب، كتاب كوچكي در شرح امراض كه از فرق سر تا قدم بر انسان عارض ميگردد، تأليف نمود. و صاحب هزار دينار زر براي تأليف رساله به او عطا نمود. و هميشه جبرئيل ميگفته است صنفت مائتي ورقه و اخذت عنها الف دينار.» «1»
با آنكه دولت آل بويه و وزراء آن، در ترويج مذهب تشيع و رها ساختن قسمتي از ايران از زير يوغ بني عباس كوششها كردهاند، ولي نبايد فراموش كرد كه آنها برخلاف سامانيان نه تنها در احياء شعاير ملي و زنده كردن زبان و ادبيات فارسي قدمي برنداشتهاند، بلكه آنان بخصوص صاحب بن عباد از مخالفين جدي نثر فارسي و از دشمنان سرسخت ايرانيان متعصب بود.
صاحب بن عباد در شهر ري كتابخانه عظيمي داشت كه مورد علاقه فراوان او بود. تا جايي كه در جواب نوح بن منصور ساماني كه او را به بخارا و پيوستن به دربار سامانيان فراخوانده بود، پاسخي معذرتآميز نوشت، و از جمله معاذير او اين بود كه براي حمل كتابهاي من بيش از چهار صد شتر لازم است.
فخر الدوله نه تنها برخلاف سوگندي كه در مقابل صاحب بن عباد ياد كرده بود رفتار كرد، بلكه با وضع مالياتهاي سنگين بر مردم، و انتخاب دو وزير ستمكار به نام ابو العباس البضي و ابو علي بن حمويه، موجبات شورش و طغيان را در منطقه نفوذ خود فراهم كرد.
اين دو وزير كه با دادن ده هزار دينار، منصب وزارت را از فخر الدوله خريده بودند، براي جبران اين زيان، دست به تجاوز به جان و مال مردم دراز كردند. تا جايي كه به قول حمد اللّه مستوفي «... عادت مذمومه پيش گرفتند و دست تطاول دراز كردند و ارباب تمول را از پاي درآوردند تا به مرتبهاي كه قاضي ري عماد الدين عبد الجبار كه در فروع مذهب امام شافعي رضي اللّه عنه دست تمام داشت، و در اصول، شيخ معتزله بود، جهت آنكه گفت بر صاحب عباد ترحم نفرستم كه مر توبه او معلوم نيست، بگرفتند و سه بار هزار هزار درم مصادره كردند. و از قضاء معزول گردانيدند ...» «2»
صاحب بن عباد و ابو حيان توحيدي
ابو حيان كه معاصر ابن عميد و صاحب بود، كتابي بنام مثالب الوزيرين در ذم اين دو تأليف كرده است. وي در وصف صاحب گويد: «وي كثير الحفظ، حاضر جواب و فصيح بود. از هرادبي ذخيرهيي و از هر
______________________________
(1). اسفرايني روضات الجنات، باهتمام سيد محمد كاظم امام
(2). در حبيب السير (ج 2، ص 430، نيز از مظالم و ستمگريهاي ابو العباس البضي و حمويه نسبت به مردم و قاضي ري سخن رفته است.
ص: 304
فن اندكي بهره داشت. گفتار متكلمان معتزله بر وي غالب و نوشتههاي او به روش آنان است. با اهل فلسفه و هندسه و طب و نجوم و موسيقي و منطق و حساب، سخت ستيزه ميكرد، عروض و قافيه خوب ميدانست، شعر ميسرود ... به مذهب ابو حنيفه و گفتار زيديان ميگراييد. از رأفت و شفقت و رقت قلب حظي نداشت، و به خاطر جرأت و جسارت و قدرت و بسط يدي كه او را بود، مردم از وي پرهيز ميكردند، كيفر او سخت و پاداش وي كم بود.» تا آنكه گويد:
«مردي را هلاك و جمعي را از روي تكبر و غرور و ظلم تبعيد كرد. و با اين همه، كودكي تواند او را فريب دهد. چه راه غلبه بر او بازو كاري آسان است. و طريق آن، اينكه ميگويند مولاي ما اجازت فرمايد تا اندكي از كلمات منظوم و منثور او را عاريت ببرم چه از فرغانه مصر يا تفليس جز به خاطر استفاده از كلام او زمينها را نپيمودهام ...» سپس نمونههايي از رياكاريها و عوامفريبيها و خودخواهيهاي او را ذكر ميكند. ابو حيان گويد: «بيشتر مردم به خاطر جلب رضايت صاحب، مذهب وي را اختيار كردند، و او كوشش بسيار داشت تا ابو الحسن متكلم كلابي را به مذهب خود درآورد. ليكن او گفت مرا بگذار، كه اگر منهم به مذهب تو درآيم، ديگر كسي نزد تو نخواهد بود، كه او بد را به تو بگويند ... صاحب خنديد و گفت: اي ابو عبد اللّه، تو را معاف داشتم و آتش جهنم را از تو دريغ ندارم. هرگونه كه خواهي بدان درآي، ابو حيان گويد:
ابو الحسن مرا گفت، آيا من بايد به جهنم بروم كه عقايد و اعمال من معروف و مشهور است و او به بهشت رود با آن قتل نفوس محترم، و ارتكاب محرمات بزرگ ... گويند هنگامي كه يكي از اهل علم بر او داخل ميشد، ميگفت: برادر! با ما مأنوس باش و سخن گوي، و از اين خدم و حشم و جاه و جلال وحشت مكن كه سلطان علم برتر از سلطان ولايت است. از ما جز انصاف و مؤانست نخواهي ديد. و چندان از اينگونه ميگفت تا آن مرد بدين سخنان فريفته شده با وي به مباحثه و مجادله ميپرداخت و او را در تنگناي بحث و جدال قرار ميداد. در اين وقت صاحب، برافروخته ميشد و بر وي غضب ميكرد، سپس ميگفت اي غلام دست اين سگ را بگير و او را پانصد عصا و تازيانه بزن و به زندان انداز كه خدا عصا را بيهوده نيافريده است ...» «1»
ابو حيان گويد: به سال 358 ... جواني از مردم سمرقند كه او را ابو واقد كرابيسي ميگفتند، در مجلس حضور داشت ... او را گفت: «اي برادر مأنوس باش و سخن گوي كه خاطر تو رعايت كنيم ... بگو چه كارهاي: گفت؟ «دقاق» (كوبنده)! پرسيد «چرا ميكوبي؟» گفت: «خصم را آنگاه كه از راه حق منحرف شود.» صاحب چون اين بديعه از وي بشنيد، به شگفت آمد و درهم شد و گفت: «اين بگذار و سخن بگوي.» او اظهار عجز كرد. صاحب پرسيد: «مذهب تو چيست؟» گفت: «مذهب من آنست كه ستم را نپذيرم و به خواري نخوابم و جز برابر ولينعمت خويش، يا آنكه عصمت من بدو پيوسته است خاموش نشوم.» صاحب گفت: اين مذهبي نيكوست، ليكن
______________________________
(1). معجم الادبا، پيشين، ج 2، ص 288
ص: 305
طريقي كه آنرا ياري ميكني چيست؟ گفت: «آن در سينه من پنهان است، و نزد مخلوق نميبرم و كوس آن در بازارها نمينوازم و بر كسي كه سگ دارد عرضه نميدارم ...» پرسيد: «درباره قرآن چه ميگوئي؟» گفت: «در حق كلام پروردگار چه بگويم كه، آفريدگان از آگهي بر غيب و بحث در اسرار جهان و عجايب حكمت آن، ناتوانند ...» صاحب گفت: «راست گفتي، بگو مخلوق است يا غير مخلوق» گفت: «اگر چنانكه خصم گويد، مخلوق باشد تو را زياني نرساند» صاحب گفت آيا بدين قرآن در دين خداي مناظره و به عبادت وي قيام كني؟» گفت: «اگر كلام خداست، ايمان من بدو، عمل من به محكم و تسليم من به متشابه آن، مرا فايدت دهد. و اگر كلام غير خداست (و حاش اللّه كه چنين باشد) مرا زياني نخواهد داشت.» صاحب با خشم تمام سكوت كرد. آنگاه معلوم افتاد كه او جاسوس ركن الدوله و از نزديكان وي ميباشد.» «1» ... از صاحب، لطايف و بذلههايي به جاي مانده است ... از جمله ياقوت گويد، جماعتي از مردم اصفهان وي را گفتند اگر قرآن مخلوق باشد، رواست كه بميرد و هرگاه در آخر شعبان بميرد نماز تراويج را در رمضان چگونه به جاي آريم؟ گفت: «هرگاه قرآن در پايان شعبان، بميرد، رمضان نيز خواهد مرد، و گويد پس از تو مرا زندگي نشايد و ما نيز از نماز تراويج آسوده ميشويم» همانطور كه ابو حيان، نوشته، يكي از علل فساد امرا و وزراء ايران در طول تاريخ، اين بود كه هيچيك از رجال و شخصيتهاي مملكتي، جرأت و جسارت اين را نداشتند كه سران مملكت را آنچنانكه هستند، مورد مطالعه و انتقاد قرار دهند و جنبههاي مثبت و منفي و كارهاي خوب و بد آنها را بدون حب و بغض بيان نمايند و آنان را از لغزشها و معايب خود آگاه سازند. «2» البته در كشورهاي عقبمانده بحث و انتقاد در پيرامون روش زورمندان و وزراي خودكامه كار آساني نيست و چه بسا كه منتقد با عكسالعمل شديد ارباب قدرت مواجه گردد، ولي در هرحال چارهاي جز فداكاري نيست و چنانچه تاريخ نشان داده است استفاده از نعمت آزادي و امنيت فردي و اجتماعي بدون مقابله با ستمگران ممكن نيست و تا افراد و گروههاي متجاوز، در مقابل خود قدرت و نيروي مقاوم و مبارز نبينند، دست از تعدي و تجاوز بر نخواهند داشت. ابو حيان پس از ذكر مواردي چند از نقاط ضعف صاحب، به علل اصلي انحراف اخلاقي او توجه ميكند و مينويسد: «امر عمدهاي كه او را درباره خودش به اشتباه انداخته و نسبت به فضل خودش مغرور كرده و بر استبداد رأيش افزوده است، اين است كه هرگز كسي روبروي او وي را تخطئه نكرده است و كسي زشتي كارهاي او را هرگز به روي او نياورده است. هيچگاه او را نگفتهاند اشتباه كردي، يا خطا گفتي. همه وقت به او گفتهاند سيدنا درست گفت و راست فرمود ...! كسي مثل او نديديم و مردي همپايه او نشنيديم ... همينكه صاحب اين هذيانات و امثال آن را ميشنود، ميجنبد و ميخندد و از شادي ميپرد و ميگويد نه، چنين نيست، اينها كه برشمردي، حق سبقت دارند، و
______________________________
(1). همان، ج 2، ص 292
(2). همان، ص 296
ص: 306
ما از پيروي آنان ناتوانيم ... اين همه را ميگويد، ولي آثار ريا و دروغ و تزوير بر وجناتش ظاهر است ... خيال ميكند تمام اين حالات بر ناقدان بصير و خردهبينان و مردمشناسان پوشيده است.
يكي از علل فساد و در عين حال خوشبختي او، اين است كه شاه نسبت به او اطمينان فراوان دارد و سخن هيچكس را درباره او نميشنود، و اين معني بر كبر و نخوت و خودپسندي او افزوده است. ولي چه فايده كه ثروت و جاه و جلال، همه اين معايب و زشتيها را پوشانده است: وقتي از ابو حيان ميپرسند با همه اين صفات كه برشمردي، كارها را چگونه روبهراه ميكند، مينويسد:
«... بخدا اگر پيرزن نادان يا كنيز بيخردي را بر جاي او برگمارند، امور را به همان ترتيب اداره خواهد كرد. زيرا كسي به او ايراد نخواهد كرد كه چرا كردي يا چرا نكردي و چنين موقعيتي، تاكنون به هيچيك از كسان پادشاهان جهان دست نداده است.
روزي كسي درباره حيف و ميل اموال و كارهاي زيانبخشي كه از او سرزده بود، به شاه گزارشي داد. شاه عين همان گزارش را به وي داد، و او شخص مزبور را خفه كرد. با اين همه ادعا ميكند كه من به روز قيامت معتقدم. و اگر كارهاي جهان و مقامات اشخاص براساس عقل و منطق بود، ميبايست كودكان خردسال را تعليم دهد. زيرا تكبر و داد و فرياد و حركات لب و دهان و قيافه او، تنها مورد پسند كودكان تواند بود ...» «1»
وزير خوب: ابو طالب جراحي كاتب، در نامه شكوهآميزي كه به ابن عميد نوشت، در شرايط وزارت و رياست چنين گفت: «در خانه رئيس، هنگام بسته بودن بايد بسته، و هنگام باز بودن بايد باز باشد، مجلس رئيس با مردمان فاضل بايد پيوسته آبادان و خيرش به هركس برسد و احسانش لبريز و رويش گشاده و خدمتگارش باادب و حاجبش بزرگوار و گشادهرو و دربانش پرلطف و سكهاش رايگان و طعامش خوردني و قدر و منزلتش زياده و دفترش سياه از صلات و جوايز و صدقات باشد. ولي تو در خانهات همواره بسته، و مجلست خالي، و نيكيات يأسآور، و احسانت نوميدكننده و خدمتگزارت بيادب و حاجبت پرخاشجو، و دربانت ترشرو، و سكهات در عيوق (نام ستاره) و دفترت پر از حبس فلان شخص و برانداختن بنيان فلانكس و تبعيد فلان آدم است. تو را بخدا سوگند جز اين چيزي داري؟» «2»
وزراي دوره غزنويان
پس از پايان حكومت سامانيان و استقرار حكومت تركان و غلامان، شكل حكومت و سازمان اداري و قضايي ايران تغيير مهمي نكرد.
در اين دورهها نيز فئودالهاي صاحبنفوذ يا اشخاصي كه در طول زمان مراتب خدمت و وفاداري خود را به امرا ثابت ميكردند، ميتوانستند به مقامات مهم، از جمله وزارت منصوب شوند. نظام الملك در سياستنامه، مينويسد: «البتكين كه بنده و پرورده
______________________________
(1). مجله يغما، خردادماه 27، ص 124 به بعد
(2). تاريخ فخري، ترجمه گلپايگاني، ص 62
ص: 307
سامانيان بود به سي و پنجسال سپهسالاري خراسان دست يافت.» «1»
در دوره پادشاهي محمود، سه نفر به وزارت رسيدند:
1- ابو العباس فضل بن احمد اسفرايني. يكي از وزراي ايراندوست ابو العباس اسفرايني است. اين مرد با پيروي از روش صفاريان و سامانيان ميكوشيد تا بار ديگر زبان و ادبيات فارسي را رونق دهد و ايرانيان را از نفوذ زبان عرب خلاصي بخشد. وي در دوران هفده ساله وزارت خود، دستور داد كليه مراسلات و دفاتر ديواني را به زبان فارسي نويسند و از نوشتن دفاتر و نامهها به زبان عربي خودداري كنند. ولي محمود كه ترك بود و در بين ايرانيان خود را بيگانه ميديد، سعي ميكرد تا پشتيباني خليفه عباسي را به خود جلب كند. به همين جهت به اقدامات اسفرايني روي خوش نشان نميداد. و بالاخره كاري كرد تا اسفرايني، وزير ايراندوست از كار كناره گرفت. يكي از اقدامات خير اسفرايني اين بود كه فردوسي شاعر طوسي عاليقدر ايراني را به تنظيم شاهنامه برانگيخت و او را به ياري محمود اميدوار ساخت.
فردوسي در اينباره ميگويد:
كجا فضل را مسند و مرقد استنشستنگه فضل بن احمد است
نبد خسروان را چنو كدخدايبه پرهيز و داد و به دين و به راي
كه آرام اين پادشاهي بدوستكه او بر سر نامداران نكوست
ز دستور فرزانه دادگرپراكنده رنج من آمد به سر
بپيوستم اين نامه باستانپسنديده از دفتر راستان ناگفته نماند كه ابو العباس فضل بن احمد اسفرايني، نخست در ديوان عميد الدوله، حاجب و سردار نوح بن منصور، هفتمين امير ساماني، شغل دبيري داشت. و زماني كه سبكتكين و پسرش محمود، به كمك ابو علي سيمجور و نوح بن منصور به خراسان آمدند، صاحب بريد مرو بود. يعني مأموريت داشت كه وقايع آن ديار را مرتبا به وسيله بريد (چاپار يا قاصد) به اطلاع حكومت مركزي برساند.
پس از آنكه محمود از جانب امير ساماني به امارت نيشابور رسيد، پدر محمود سبكتكين، كه به كارداني اسفرايني اعتقاد داشت، از امير نوح تقاضا كرد تا او را به وزارت محمود بفرستد. عتبي در تاريخ يميني مينويسد با آنكه محمود قلبا به وزارت احمد بن حسن ميمندي علاقه داشت، براي رضاي خاطر پدر به وزارت اسفرايني رضايت داد.
علت اختلاف محمود با اسفرايني
عوفي در جوامع الحكايات، سبب عزل او را چنين بيان ميكند:
«... خواجه ابو العباس اسفرايني كه وزير سلطان محمود بود، در منصب وزارت تمكن يافت ... ساعيان به سمع رسانيدند كه او غلامي
______________________________
(1). سياستنامه، همان، فصل 27، ص 134
ص: 308
ترك دارد رامش نام كه مادر ايام به جمال او نزاده است و چشم روزگار صورتي زيباتر از وي نديده سلطان ميخواست آن غلام را از وي بخواهد، و بهانه ميطلبيد. تا روزي به خواجه گفت:
شنيدهام كه عمارتي خوب ساختهاي ... ما را به مهماني كي خواهي برد تا آن عمارت را ببينيم؟ ...
گفت: هرگاه كه پادشاه فرمايد. گفت: روز سهشنبه كه ناف هفته و اواسط عقد ايام و فراغت اهل ديوانست، آنجا آييم. وزير خدمت كرد و به ترتيب ضيافت مشغول شد. و بر ميعاد، سلطان به وثاق او خراميد. خواجه ابو العباس دعوتي ساخته بود كه فلك به صد هزار ديده مثل آن نديده بود و ايام نشنيده ... چون هنگام عرض خدمتي آمد، از هرچيز بسيار خدمت نمود، از آن جلمه ده غلام ترك بود كه هريك به لطف بينظير و در حسن و جمال بيمثل ... محمود چون غلامان را بديد پسنديد، و از آنكس كه حال آن غلام در خدمت او گفته بود، سؤال كرد كه آن غلام در ميان اينان كدام است؟ گفت: آن غلام درين ميان نيست. سلطان فرمود بدو بگوي كه آن يك غلام را به من ده و اين ده غلام باز بر كه ما اين ده بدان، صلح ميكنيم. خواجه ابو العباس گفت: مرا بياو به سر نرود مگر تا سر رود. سلطان چون اين سخن بشنيد، آتش غضبش بر سر دويد و آن خدمتهاي او را هيچ قبول نكرد و به خشم از آنجا بيرون دويد و رفت و بر ابو العباس متغير شده و حرمت او روي به انحطاط آورد. خواجه آن را مشاهده ميكرد و از آن كوفته ميشد تا روزي از غايت ضجرت، به نزديك كوتوال قلعه غزنين رفت و گفت: از براي من در اين حصار خانهاي ترتيب كن كه به اختيار خود آنجا خواهم نشست. پس كوتوال از جهت او خانهاي مهيا كرد، خواجه آنجا نشست و رقعه به خدمت سلطان نوشت كه من به اختيار خود در حصار نشستم. خانه و اسباب و ملك و آن غلام و كنيزكان كه در خانهاند و آنچه دارم همه آنجااند، پادشاه داند. محمود چون اين رقعه خواند، فرمود كه بر آن نبوديم كه خواجه بنشانيم، اما چون او به اختيار نشست ما به اختيار وي تعرض نرسانيم.
پس بفرمود تا سراي خواجه را فروگرفتند و تمامت ملك و اسباب و نقد و جنس و اسب و استر و غلام و كنيزكان او را در تصرف خويش درآورد و پس از آن هرگز كار خواجه ابو العباس انتظام نپذيرفت.» «1»
بعضي علت غضب سلطان را به وي، سعايت امير علي خويشاوند و تنزل عايدات مملكت دانستهاند چون سلطان وزير را از جهت قلت عايدات، مورد عتاب قرار داد، وي ساحت خويش را از هراتهامي مبرا شمرد. و چون شاه در اين معني مبالغه كرد، «از وزارت استعفا خواستي.» سرانجام سلطان كه با وي بر سر مهر نبود، رئيس بلخ را مأمور رسيدگي به كار او كرد.
وزير چون اين حال بديد، با پاي خود به زندان رفت. محمود از اين كار در خشم شد و او را به خرابكاري متهم نمود و وادار كرد «خطي به صد هزار دينار بازداد و به اداي آن مال مشغول شد و
______________________________
(1). چند مقاله تاريخي و ادبي، از استاد فلسفي، از ص 198 به بعد
ص: 309
بعضي بگذارد و در باقي فقر و فاقه ... پيش گرفت، سلطان بفرمود خواجه را به افلاس سوگند دادند و خطي به اباحت خون از او بازستدند كه از صامت و ناطق و قليل و كثير وي را يساري نيست.» «1» عاقبت وزير را با همين اتهامات به سال 404 ه، در زير شكنجه كشتند.
خواجه احمد حسن ميمندي
پس از اسفرايني، ميمندي به وزارت رسيد. وي برخلاف اسفرايني، به زبان عربي علاقه داشت. به همين جهت دستور ميدهد كليه فرامين، دفاتر و مكاتبات را به زبان تازي نويسند. وي با رفتار خود، فردوسي شاعر بلندپايه ايران را از خود رنجانيد. در دوران وزارت ميمندي، وقايعي رخ ميدهد كه براي نشان دادن وضع سياسي و اجتماعي آن ايام، مختصري از آن حوادث را يادآور ميشويم.
در اين دوره يكي از ملوك خوارزم، نمايندگاني نزد سلطان محمود ميفرستد و تقاضاي وصلت با خاندان او ميكند. محمود ميپذيرد. ولي پس از خويشاوندي، پادشاه خوارزم به اتكاء قدرت محمود با مردم خوارزم، ظلم و ستمگري آغاز ميكند تا جايي كه مردم قصد جان او ميكنند، و هنگام غذا خوردن، او را از پاي در ميآورند. سلطان محمود از اينكه دامادش را به اين نحو كشتهاند، ناراحت ميشود و كليه رجال دولت را براي مشاوره دعوت ميكند. خواجه احمد و سپهسالار او نصر؛ كه برادر سلطان بود، و حاجب بزرگ و سرهنگان حشم، جملگي در اين بحث شركت كردند. ولي خواجه احمد كه وزير بود و سپهسالار نصر، ضمن اظهار عقيده، همواره نگراني خود را از دودلي و سوءظن سلطان اعلام ميكردند، و حاضر نبودند در مقابل سلطان عقيدهاي اظهار كنند. بالاخره پس از مشاوره طولاني، تصميم ميگيرند كه نامهاي به خوارزميان بنويسند و قاتلان امير را مطالبه كنند و از آنها بخواهند كه خطبه به نام سلطان كنند و ساليانه مبلغي بفرستند و دست فتنهجويان را كوتاه كنند. اين نامه به امضاي وزير، به خوارزميان نوشته شد. پس از آنكه سواران، نامه وزير را به خوارزميان ابلاغ كردند، آنان ضمن عذرخواهي به قبول تعهدات رضا دادند، و از خواجه خواهش كرده بودند كه از سلطان تقاضاي عفو كند، در همين ايام سلطان محمود با قواي خود، به جانب بلخ ميرود خوارزميان چون از آمدن محمود باخبر ميشوند، به گردآوري قوا ميپردازند و خود را براي مبارزه با سلطان آماده ميكنند. در نخستين برخورد، خوارزميان پيروز ميشوند. سلطان از اين جريان نگران ميشود و گناه شكست را به گردن وزير خود خواجه احمد مياندازد، و خطاب به ابو نصر ميگويد:
«ديدي كه خواجه با ما چه كرد، او مرا دشمن است به حقيقت وزير از بهر آن باشد كه پادشاه را نصيحت راست كند كه چاره نيست پادشاهان را از طلب زيادتي كردن ملك و نعمت؛ اما وزير را مصلحت باز بايد نمود و اگر خواستي، به نامهها و رسولان اين كارها را در ميتوانست يافت. اما قصد كرد و امروز چنين حالي پيش آمد ...» ابو نصر پس از شنيدن اين مطالب سلطان را
______________________________
(1). ترجمه تاريخ يميني، همان، ص 216
ص: 310
دلگرمي ميدهد و جرأت نميكند كه از بيگناهي خواجه و ديگر مشاوران سلطان سخني گويد.
سپس به ابو نصر ميگويد «نزديك خواجه رو و او را بگو كه هرچه به دشمني ممكن بود، به جاي آوردي و نصيحت بازگرفتي ... اگر لشكر مرا ناكامي پيش آيد، پوستت باز كنم و سخت در خشم شد.»
ابو نصر فرمان سلطان را اجرا كرد و پيغام را به خواجه ميرساند. خواجه خطاب به ابو نصر ميگويد: تو كه برادر سلطاني و ساير مشاوران ميدانند كه من سلطان را به جنگ ترغيب نكردهام، ولي اگر سلطان اجازه دهد، من فرماندهي سپاه را بر عهده گيرم و اين جنگ را با موفقيت پايان بخشم. سلطان محمود پس از شنيدن اين سخن خاموش شد، و پس يكي دو روز، فتح و پيروزي نصيب قواي سلطان محمود شد.
خواجه احمد حسن ميمندي، به علت مال و ثروت و طول مدت زمامداري و قدرت و نفوذ بسيار، به تدريج مورد غضب سلطان و ساير رجال و بزرگان درباري قرار ميگيرد. وي پس از وقوف بر اين معني، براي نجات از مكافات سلطان از ابو نصر استمداد ميجويد و ابو نصر كه منتظر فرصت مناسبي بود، روزي به مجلس شراب سلطان ميرود و با او از هردري سخن ميگويد، از جمله سلطان محمود خطاب به او ميگويد: «وزيران، دشمن پادشاه باشند تو اين را در هيچ كتاب خواندهاي؟ گفت: «بر اين جمله نخواندهام، اما خواندهام كه احمق و ابله كسي باشد كه وزارت پادشاهان جويد». سلطان گفت: از بهر چه؟ گفت: «از بهر آنكه پادشاهان در ملك خود شريك نتوانند ديد كه فرمان دهد كسي را وزارت دادند. اگرچه آنكس عزيز باشد، او را دوست دارند، يك هفته برآيد او را دشمن گيرند و خوار دارند. اين سخن را البته جواب نداد.» سلطان پس از چندي بار ديگر با ابو نصر در باب خواجه احمد مشورت ميكند و ضمن اقرار به كفايت و كارداني او، ميگويد چون او از كودكي با من بود، چنانكه بايد براي من احترام قائل نيست، و از طرف ديگر، از درازدستي و آزمندي او در جمع مال، شكايت ميكند. پس از اين جريانات، سلطان فرمان ميدهد كه تمام دارائي او را (از صامت و ناطق در زيرزمين و زبرزمين) به نفع خزانه سلطان ضبط كنند.
سلطان محمود در آخرين نامه خود به خواجه احمد چنين ميگويد:
«گرفتم كه هرچه در حق تو گفتهاند دروغ بود و جوابها دادي و بگذشت، يك چيز مانده است و ما آن را بازپس ميداشتيم تا چون بهانه نماند ترا بدان بگيريم و سزاي تو بفرمائيم. و آن، اين است كه وزيري را كه مال صامت از سي هزار هزار درم بگذرد، بايد در سر فسادي بزرگ داشته باشد تا اين غايت سي و اند هزار درم از جهات تو به خزانه رسيده است، به رسم هديه و سه دفعه از قماش و ديگر عوارض سي هزار هزار درم پوشيده به خزانه رسانيدهاند و امروز چون مصادره يافتي، هفتاد و اند هزار هزار درم از تو بستدند و اگر در سر فضولي بزرگ نداشتي و دولتي را نخواستي گردانيد تو را با اين مال ساختن چه بوده است؟ راست بايد گفت تا چه در سر
ص: 311
داشتي؟ اگر راست نگوئي بر خون خود سعي كرده باشي.»
پس از وصول پاسخ وزير، سلطان به مدافعات او توجهي نكرد. گفت: چنين كسي مستحق مرگ است. و فرمان ميدهد كه بار ديگر او را سوگند دهند كه آخرين دينار دارايي خود را تحويل دهد. سپس او را پس از هجده سال وزارت، در قلعه كالنجار زنداني كردند.» «1»
تدبير و كارداني احمد بن حسن، مورد تأييد محمود بود. چنانكه محمود به ابو نصر مشكان گفت: «اين احمد مرديست سخت كافي و كارديده و كارآزموده و در كار راندن، مرا بيدردسر ميرانده، اما من به چشم او سبك مينمايم، به جهت آنكه از كودكي باز با من بوده است و احوال و عادات من دانسته و حشمتها رفته.»
در دوره مسعود چنانكه خواهيم ديد، اين مرد مدت دو سال وزارت او را به عهده گرفت.
و چون درگذشت، مسعود گفت: «... به مرگ اين محتشم شهامت، ديانت و كفايت مرد ...»
وزارت محمد ميكال معروف به حسنك
پس از ميمندي، محمود اين مقام را به حسنك ميسپارد. تا محمود حيات داشت حسنك مورد عنايت او بود ولي چون وي درگذشت و مسعود به زمامداري رسيد، حسنك كه در دوران امارت محمود، همواره در اختلافاتي كه بين محمود و مسعود وجود داشت جانب محمود را ميگرفت و از وليعهدي و جانشيني محمد فرزند ديگر محمود جانبداري ميكرد ظاهرا به اين علت و يا به مناسبت تمايلاتي كه به مذهب اسماعيليه داشته مورد بغض و كينه خليفه و مسعود قرار ميگيرد و به دستور آنها به دار آويخته ميشود. چون محاكمه و مجازات اين وزير نمودار جلوههايي از زندگي اجتماعي و سياسي آن ايام است، با رعايت اختصار، قسمتهائي از آن را از تاريخ بيهقي نقل ميكنيم. «2»
چرا حسنك را به دار آويختند؟
حسنك يكي از شخصيتهاي مهم دربار سلطان محمود بود كه مدتي به مقام وزارت رسيد، وي پيش از رسيدن به اين مقام، با جمعي از خراسانيان عازم حج ميشود، و در مراجعت ظاهرا به علت ناامني راه، از طريق شام به عراق ميرود. و در طي اين سفر خليفه فاطمي به جهات سياسي، براي عموم حجاج خلعت ميفرستد و حسنك و ديگران، خلعت را ميپذيرند و از طريق موصل به خراسان ميآيند. خليفه بغداد، از اين معني در خشم ميشود و رسولي نزد محمود ميفرستد.
ولي محمود به گفتههاي مغرضانه خليفه توجه نميكند اما مسعود پس از امارت به شرحي كه خواهيم ديد، گفته خليفه را به كار ميبندد و او را به محاكمه ميخواند و اعدام ميكند. علت دشمني مسعود با حسنك، ظاهرا اين بود كه در زمان قدرت سلطان محمود، حسنك به اشاره سلطان با مسعود از در مخالفت درميآيد و او را از خود ميرنجاند. ابو سهل يكي از درباريان كه با حسنك دشمني داشت، پس از پايان دولت محمود و استقرار امارت مسعود، موقع را مغتنم
______________________________
(1). آثار الوزراء، پيشين، ص 187
(2). تلخيص از تاريخ بيهقي، پيشين، ص 36- 221
ص: 312
ميشمارد و از راه سعايت و كينهتوزي، آتش دشمني ديرينه مسعود را تيز ميكند و حسنك را «قرمطي» و دشمن دين و دولت ميخواند. سرانجام مسعود تصميم به قتل حسنك ميگيرد و خطاب به بو سهل ميگويد «حجتي و غدري بايد كشتن اين مرد را.» بو سهل در جواب ميگويد «حجت بهتر از اينكه اين مرد قرمطي است، خلعت از مصريان استد تا امير المؤمنين القادر باللّه بيازارد. فرمان خليفه در اين باب نگاه بايد داشت.» در همين ايام خواجه بو نصر مشكان و بعضي از بزرگان دولت كه از حقيقت موضوع باخبر بودند، نهان و آشكارا ميكوشيدند كه اين آتش خاموش شود و خون حسنك ريخته نشود. ولي بو سهل نيز آرام نميگرفت و همواره از شكايت و اصرار خليفه مبني بر قرمطي بودن حسنك سخن ميگفت. ولي چنانكه بيهقي در تاريخ خود يادآور شده، در دوران قدرت سلطان محمود، كوشش خليفه و دشمنان حسنك به جايي نرسيد، و محمود در جواب خليفه گفت: «بدين خليفه خرف شده بايد نبشت كه من از بهر قدر عباسيان انگشت در كردهام در همه جهان و قرمطي ميجويم و آنچه يافتهايد و درست گردد، بردار ميكشم و اگر مرا درست شدي (يعني مسلم شدي) كه حسنك قرمطيست خبر به امير المؤمنين رسيدي كه در باب وي چه رفتي، وي را من پروردهام و با فرزندان و برادران من برابر است و اگر وي قرمطي است من هم قرمطي باشم.» پس از آنكه محمود درگذشت، كار سعايت بو سهل بالا گرفت تا سرانجام با صحنهسازيهايي موجبات بر دار كردن حسنك را فراهم ميكنند. روزي مسعود گفت «به طارم بايد نشست كه حسنك را آنجا خواهند آورد با قضاة و مزكيان تا آنچه خريده آمده است جمله به نام ما قباله نوشته شود و گواه گيرد بر خويشتن.» خواجه گفت: «چنين كنم، و به طارم رفت و جمله خواجهشماران و اعيان و صاحبديوان رسالت و ... قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدلان و مزكيان و كساني كه نامدار بودند، همه آنجا حاضر بودند. و چون اين كوكبه راست شد، من كه بو الفضلم و قومي، بيرون طارم به دكانها بوديم در انتظار حسنك ...» پس از آنكه حسنك به طارم وارد شد، جمله اشراف و قضاة به احترام او برخاستند.
در اين موقع خواجه بزرگ روي به حسنك ميكند و ميگويد: «خواجه چون ميباشيد؟ روزگار چگونه ميگذرانيد؟» گفت: «جاي شكر است.» خواجه گفت: «دلشكسته نبايد داشت كه چنين حالها مردان را پيش آيد ...» در اين موقع بو سهل بياختيار از سر عناد و دشمني ميگويد «اين سگ قرمطي» شايسته سخن گفتن نيست. حسنك ميگويد «سگ ندانم كه بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانيان دانند، جهان خوردم (يعني از نعمت دنيا برخوردار شدم) و كارها راندم و عاقبت كار آدمي مرگ است ... اين خواجه كه مرا اين گويد، مرا شعر گفته و بر در سراي من ايستاده است.» در اين موقع فرياد اعتراض بو سهل بلند ميشود. ولي خواجه بزرگ آرامش محضر را حفظ ميكند، در اين موقع حسنك از اينكه در عهد دولت محمودي عليه خواجه بزرگ (ميمندي) كارشكنيها كرده بود معذرت ميخواهد و شجاعانه اقرار ميكند كه «همه خطا بود ... به ستم وزارت مرا دادند و نه جاي من بود ...» سپس گفت كه از
ص: 313
سرنوشت زنان و فرزندانم نگرانم و از خواجه خواست كه او را «بحل كند» (يعني حلال كند) و او و خواجه گريستند و ميمندي گفت: از من بحلي و قول داد كه از خانواده او دلجويي كند. سپس بيهقي ميگويد: «دو قباله نبشته بودند، همه اسباب و ضياع حسنك را به جمله از جهت سلطان و يكيك ضياع را نام بر وي خواندند و وي اقرار كرد به فروختن آن به طوع! و رغبت! و آن سيم كه معين كرده بودند، بستد، و آن كساني گواهي نبشتند و حاكم سجل كرد، در مجلس و ديگر قضاة نيز علي الرسم في امثالها، ازين پس مقدمات بر دار كردن حسنك را فراهم ميكنند.
از اين جملات بيهقي پيداست كه در آن روزگار نيز دلقكهايي بنام قاضي و حاكم در دستگاه حكومت بودند كه برخلاف شرع و عرف به اينگونه محاكم فرمايشي و اجباري و معاملات يك طرفه «كرهي» صحه ميگذاشتند، و در اين موارد براي رضاي سلطان و حفظ مقام و موقعيت خود، وجدان و انصاف و دين را زير پا مينهادند. دريغا كه در آن روزگار مورخ نامدار و شجاعي، چون بيهقي نيز گهگاه از بيان واقعيات تاريخي سرباز زده است، شك نيست كه معامله حسنك، وزير محكوم به اعدام، با مسعود، سلطان مستبد زمان «به طوع و رغبت» صورت نگرفته است، بلكه حسنك به حكم اجبار و با نهايت بيميلي، به تنظيم اين قباله رضا داده است و جا داشت دبير و مورخ شجاع و صديقي چون بيهقي به اين معني اشاره ميكرد و يا دستكم از نوشتن اين جمله كه «وي اقرار كرد به فروختن بر طوع و رغبت!» خودداري مينمود.
اعتراض و مقاومت عمومي
«... روزي كه او را از كران بازار عشاق به ناحيه شارستان بردند تا بدار آويزند، يكي از عمال بو سهل به او دشنامهاي سخت داد. از جمله او را مواجز (يعني مزدور) خواند. حسنك در وي نگريست و هيچ جواب نداد و عامه مردم او را لعنت كردند. پس از آن حسنك به پاي دار رسيد، قرآن خوانان شروع به خواندن قرآن كردند. سپس خطاب به حسنك گفته شد كه «جامه بيرونكش.» حسنك جبه و پيراهن و دستار به دور افكند و بايستاد «تني چون سيم سپيد و روئي چون صد هزار نگار، و همه خلق بدو مينگريستند.» سپس آواز دادند «سر و رويش را بپوشيد تا از سنگ تباه نشود كه سرش را به بغداد خواهيم فرستاد نزد خليفه.» سپس به قصد اهانت به او، تكليف دويدن كردند.
وي اعتنا نكرد. مردم زبان به اعتراض گشودند و نزديك بود غوغايي بزرگ برپا شود «كه سواران، سوي عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنك را سوي دار بردند و به جايگاه رسانيدند در مركبي كه هرگز ننشسته بود، نشانيدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آوردند و آواز دادند، سنگ زنيد؛ هيچكس دست به سنگ نميكرد و همه زار ميگريستند. خاصه نيشابوريان. پس مشتي رند را زر دادند كه سنگ زنند. و مرد خود مرده بود كه جلادش رسن به گلو افكنده و خفه كرد. چون از اين فارغ شدند، بو سهل و قوم از پاي دار بازگشتند و حسنك تنها ماند، چنانكه تنها آمده بود از شكم مادر ...» حسنك هفت سال بردار بماند: چنانكه پاهايش همه فروتراشيد و خشك شد تا به دستور فروگرفتند و دفن كردند، چنانكه كسي ندانست كه سرش كجاست و تن
ص: 314
كجا. و مادر حسنك زني بود سخت جگرآور (يعني پردل) چنان شنيدم كه دو سه ماه، از او اين حديث پنهان داشتند. و چون بشنيد، جزعي نكرد چنانكه زنان كنند. بلكه بگريست به درد. چنان كه حاضران از درد او خون گريستند. پس گفت: «بزرگا مردا كه اين پسرم بود، كه پادشاهي چون محمود اين جهان به او داد و پادشاهي چون مسعود آن جهان.» يكي از شعراي نيشابور در مرثيه او چنين گفت:
ببريد سري را كه سران را سر بودآرايش ملك و دهر را افسر بود
گر قرمطي و جهود و يا كافر بوداز تخت به دار بر شدن منكر بود مطالعه در احوال حسنك و صحنهسازيهاي مسعود و عمالش، بسياري از اسرار تاريخي آن روزگار را فاش ميكند و نشان ميدهد كه در آن ايام نيز، مخالفان را به عناوين بياساس چون «قرمطي» بودن به محاكمه ميكشيدند و پس از آنكه كليه دارايي آنان را به عناوين شرعي! و قانوني! تصرف ميكردند، خونشان را ميريختند. در پايان ماجراي حسنك ذكر اين نكته ضروري است كه حسنك نيز از شمار وزرائي بود كه در دوران قدرت خود از راه تجاوز، مال و ثروت فراواني گرد آورده بود. و به گفته بيهقي «بناهاي شادياخ را به فرشهاي گوناگون بياراسته بود ... كه مانند آنكس ياد نداشت و كساني كه آنرا ديده بودند در اينجا نبشتم تا مرا گواهي دهند.»
ظاهرا حسنك براي خوشآمد محمود، به عناوين مختلف متمكنين و ثروتمندان را ميدوشيده و اموال آنان را به نفع سلطان و خود ضبط ميكرده است. فرخي به اين معني اشاره كرده ميگويد:
مال خدايگان بستاند به عنف و كُرهاز دست منكراني چون منكر و نكير و بيهقي هم از بيان اين حقيقت خودداري نميكند و مينويسد: «... عاقبت تهور و تعدي خود كشيد ... و اگر زمين و آب مسلمان به غصب بستد نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت هيچ سود نداشت او برفت، اين قوم كه اين مكر ساخته بودند نيز برفتند ... اين افسانهاي است بسيار با عبرت، و اين همه اسباب منازعت و مكاوحت از بهر حطام دنيا به يك سو نهاد، احمق مردا كه دل در اين جهان بندد نعمتي بدهد و زشت بازستاند.
به اين ترتيب ميتوان حدس زد كه حسنك غير از بو سهل زوزني بعلت تجاوزاتي كه به حقوق ديگران كرد، دشمنان ديگري نيز داشته كه با زوزني در آشفته كردن روزگار او همقدمي ميكردند.
پايان اسفانگيز كار حسنك، گفتار عبرتآميز رودكي و ملاي رومي را به ياد ميآورد:
مهتران جهان، همه مردندمرگ را سر همه فروكردند
زير خاك اندرون شدند آنانكه همي كوشكها برآوردند
از هزاران هزار نعمت و نازنه به آخر جز از كفن بردند؟ (رودكي)
ص: 315 نردبان اين جهان ما و منيستعاقبت اين نردبان افتادنيست
هركه بالاتر رود، ابلهتر استاستخوانش سختتر خواهد شكست! (مولوي)
حسنك وزير به حكايت تاريخ بيهقي و ديگر منابع، مردي آزمند و متجاوز بود. ولي ديگر وزرا نيز از اين خصلت ناپسند مبرا و بينصيب نبودند، رشوهخواري و زورگويي و تجاوز به حقوق ضعفا، شيوه اكثريت قاطع وزرا، حكام و متنفذين زمان بود. ولي فرخي كه شاعري درباري و بيشخصيت بود، بدون اينكه به حقايق توجه كند، ممدوح معزول را به باد انتقاد ميگيرد و او را گرگي رباينده، و وزير حاكم را مظهر عدل و امن ميشمارد.
عدل آمد و امن آمد و رستند رعيتاز پنجه گرگان رُباينده غدار
دندان همه كنده شد و چنگ همه سستگشتند چو كفتار كنون از پي مردار
شش سال به كام دل و آساني خوردندبايد زدن امروز چون اشتر همه نشخوار
گويي همه زين بيش به خواب اندر بودندزان خواب گران گشتند ايدون، همه بيدار
هوش از سرشان برده همي مستي غفلتوايدون شده زان مستي غفلت، همه هشيار! (فرخي)
وزارت حسن ميمندي براي دومين بار
در دوره سلطان محمود و جانشين او مسعود، ابو نصر مشكان دبير رسائل بود. پس از آنكه مسعود به سلطنت رسيد، فرمان آزادي ميمندي را صادر كرد، و به ابو نصر مشكان گفت: «اكنون همين زمان به ديوان رو، نامهنويس به كوتوال قلعه، و اين انگشتري من بر موم زن. و نشان همين است و بايد مردي جلد بازجويي و سواران مرد به اين كار فرستي تا او را بيرون آرند و من به خط خود چيزي نويسم تا اگر نامه توقيعي و مهر را قبول نكند، خط من بيند و اعتماد كند ... اتفاقا كوتوال قلعه فقط به خط سلطان اعتماد ميكند، و ميمندي را آزاد ميكند.»
بيهقي سپس مينويسد: «سيزده سال بود، در آن حبس بود و هرگز جزع نكرده بود.» «1»
حسن ميمندي براي قبول وزارت، از سلطان مسعود اختيارات وسيعي ميخواهد
چون سلطان مسعود براي دومين بار ميمندي را به قبول مقام وزارت دعوت كرد، وي به بو سهل كه پيام سلطان را ابلاغ ميكرد، گفت: «من نذر دارم كه هيچ شغل سلطان نكنم، اما چون خداوند، سلطان مي- فرمايد و ميگويد كه سوگندان را كفارت كنم، من نيز تن در دادم اما اين شغل را شرايط است. اگر بنده اين شرايط را درخواهد تمام، و خداوند بفرمايد يكسر همه اين خدمتگاران بر من بيرون آيند و دشمن شوند. و همان بازيها كه در روزگار امير ماضي (- سلطان محمود) ميكردند، گردن گيرند و من نيز در بلايي بزرگ افتم. و امروز كه من دشمني ندارم، فارغدل ميزيم. و اگر شرايط در نخواهم و به جاي نيارم، خيانت
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، همان، ص 224 به بعد
ص: 316
كرده باشم و به عجز منسوب گردم. و من نزديك خداي عز و جل و نزديك خداوند معذور نباشم.
اگر احيانا چاره اين شغل مرا به بايد كرد، من شرايط اين شغل را درخواهم به تمامي. اگر اجابت باشد و تمكين يابم، آنچه واجب از نصيحت و شفقت به جا آرم» پس از آنكه بو نصر مشكان و بو سهل، پيام ميمندي را به امير رسانيدند، وي گفت: «من همه شغلها بدو خواهم سپرد، مگر نشاط و شراب و چوگان و جنگ. و در ديگر چيزها همه كار، وي را بايد كرد و بر رأي و ديدار او هيچ اعتراضي نخواهد بود.» «سرانجام پس از گفتگويي چند، شاه موافقت ميكند كه ميمندي تحت شرايط معين و با كسب اختياراتي وسيع به اين كار خطير تن دهد ... ديگر روز خواجه بيامد و چون بار بگسست به طارم آمد و خالي كرد و بنشست و بو سهل و بو نصر مواضعه پيش او بردند. امير دويت و كاغذ خواست، و يكيك باب از مواضعه جواب نبشت به خط خويش و توقيع كرد. و در زير آن سوگند بخورد و آن را نزديك خواجه آوردند ... خواجه آن را بر زبان راند.
پس بر آن خط خويش نبشت و بو نصر و بو سهل را گواه گرفت.» سپس بيهقي مينويسد كه آن مواضعهنامه را در مقامات محمودي نوشتهام و از تكرار آن خودداري ميكنم. چون اين مواضعه نامه حاوي مطالب پرارزش سياسي است و از سازمانهاي دولتي و اختيارات نخستوزيران با شخصيت آن دوران حكايت ميكند قسمتي از آن را نقل ميكنيم.
«اين مواضعهاي است كه بنده نوشته كه فصول آن بر رأي عالي زاده اللّه علوا عرضه افتد، و زير هرفصلي جوابي، باشد تا بنده شغل وزارت به دلي قوي پيش گيرد. و چون اماني و دستوري باشد كه به آن رجوع ميكند، چه به هروقت ممكن نگردد به مزاحمت مجلس عالي تصديع آوردن. در فصل اول ميمندي مينويسد با وجود ضعف پيري اين كار خطير را قبول ميكنم. و آنچه شرط بندگي و نيكوخواهيست به جا ميآورم مشروط بر اينكه اگر در بعضي اشغال ديواني تقصيري رود، و بنده را در آن قصدي نباشد عتابي نرود.» جواب: ما خواجه فاضل را نه امروز ميشناسيم كه روزگار دراز است كه وي را ميبينيم و سيرت نيكوي وي در منزلتي كه بدان موسوم بوده ميدانيم، و حقهاي وي بدين دولت پوشيده نيست. دل را به چنين ابواب مشغول نبايد داشت و در تمشيت امور وزارت جهد خويش ميبايد كرد. و در جمله و تفصيل از وي جز امانت و مناصحت متوقع نيست. و به هيچ حال ما را با وي عتابي نباشد و انكاري نرود در كاري كه وي را در آن تقصير بود و السلام.
فصل دوم، بر رأي عالي پوشيده نباشد كه وزير، خليفت پادشاه باشد. و هرچند فرمان دهنده خداوند جهان است، اما كارها باشد اندر اينكه وزير را به محل آن دانند كه بياستطلاع رأي، اندر آن مهم ايستادگي نمايد و صلاح دولت نگاه دارد. و چيزهاي ديگر است كه بر رأي عالي پوشيده دارند، و در پوشيده داشتن آن، فسادهاي بزرگ باشد. و بر بنده واجب باشد باز نمودن و كشف حالات كردن. و ايمن نيست كه حاسدان و دشمنان در تغيير صورت بنده كوشند.
اندر اين هردو حال، اگر رأي عالي بيند، بر آنچه اصحاب عرض نمايند اعتماد نفرمايند و صلاح
ص: 317
ملك و رعيت اندر آن دانند كه بنده گويد و نمايد و پيش گيرد.
جواب: از اين ابواب دل فارغ بايد داشت و خويشتن اندر شغل وزارت و نيابت ديوان حضرت ممكن و محترم بايد دانست، و به دلي قوي و استظهاري تمام كار ميبايد راند ... كس را زهره آن نيست كه در چنين ابواب مداخلتي كند و چيزي سازد، دل فارغ دار و السلام.
فصل سوم، بنده ميبيند كه چند تن راه انبساط پيش تخت ملك يافتهاند و در اعمال و اموال سخن ميگويند و هرنامستحقي را عملها ميسازند و مثالها و توقيعهايي ميستانند و محل خويش در تمكيني كه دارند، بدان محكم ميگردانند كه توفيري نه از وجه خويش به هر وقت خزانه را مينمايند، و ضرر آن سخت بزرگ است. چه اگر در حال از طريق ظاهر، رأي عالي را بسنده نمايند و سودمند، از راه حقيقت ببايد دانست سر تا به سر، همه زشتنامي و زيان است. اگر رأي عالي زاده اللّه اقتضا كند، فرمايد تا اين در بر همگان بسته دارند. و اگر در اين باب خواهند كه خزانه را توفيري نمايند، فرمايند تا با بنده اولا رجوع كنند و وجوه باز نمايند تا آن توفير از وجهي حاصل گردد، كه تا ثانيالحال به فسادي و خللي ادا نكند. و السلام
جواب: ما، چون از اصفهان روي بدين ديار آورديم و هنوز استقامتي و انتظام احوالي و اعتمادي ممالك را پيدا نيامده بود، از شاگردپيشگان و خدمتگاران، هر جنسي مردم پيش ما ميرسيدند و كاري، چنانكه مقتضي وقت بود، ميگزاردند. امروز حالي ديگر است ... پس از اين، هيچكس را تمكين آن نباشد، كه پيش ما خارج حد خويش سخن گويد كه چه فرمان ماراست، و از ما گذشته خواجه فاضل را، و ديگران، بلدگان مااند و شاگردان وي ... ما خواجه فاضل را رخصت داديم تا آنچه واجب آيد در تلافي آن خللي كه روي نمايد، به جاي آرد.
فصل چهارم، ديوان عرض (مربوط به امور سپاهيان) و ديوان وكالت كه ديوان بزرگ است بايد كه متوليان اين دو ديوان كساني باشند كه خداوند ... ايشان را بشناسد و به نام و نان و جاه و كفايت و مناصحت و امانت معروف باشند، و محاسبات ايشان معلوم بنده ميگردد ... چه اندر اين دو شغل، گزافها رود، بايد فرمود تا اين هردو ديوان پس از فرمان عالي، اشارت و رأي بنده را مقتدا دانند و بر رأي خويش مستقل و مستبد نباشند.
جواب: رسم چنان رفته است كه سخن در چنين ابواب با وزراء گويند و در روزگار پدر سلطان ماضي، همچنين معهود بوده است. و اين دو ديوان را هنوز ترتيبي داده نيامده است و متوليان نامزد نفرمودهايم و تا اين غايت كاري ميراندهاند نه بر قاعده. و ميخواستهايم كه ديوان وزارت را رونقي دهيم، ديگر ابواب، خود تبع آن است. اكنون چون اين مهم از پيش برخاست، و كار ديوان را نظمي و ضبطي و نسقي پيدا آمد، با خواجه فاضل اندر اين باب رأي ميزنيم و اين دو شغل را دو مرد كارآمده با نام با استصواب خواجه فاضل نامزد كنيم و فرماييم تا بر مثالهاي وي كار كنند ... تا خللي نيفتد و تضييعي نرود.
فصل پنجم، اولياء و حشم نصر هم اللّه همگان را ولايت و نعمت و يسار و بيستگاني و
ص: 318
مشاهرههاي گران هست. آن انعام بدان سبب ارزاني داشتهاند تا دست كوتاه باشند و حمايت نگيرند و بر رعايا ستم نكنند، و اندر اعمال ولايتها كه به رسم مقطعان باشد، نايبان ايشان را تصرفي نباشد، و دستها كوتاه مانند، و در آنچه دارند قناعت كنند، و اگر روا داشتهاند كه نايبان ايشان دستها برگشايند و ولايت و رعيت را تعرض رسانند. و در چنين ابواب، توسطها كنند.
ضرر آن به بيت المال بازگردد و سخت بزرگ خللي باشد، و ولايت ويران شود و رعيت مستأصل گردد.
جواب: در حمايت بر فرزندان ما، پس بر جمله اولياء و حشم بسته است و به هيچ حال رضا داده نيايد ... خواجه فاضل بايد كه در اين باب انديشه تمام دارد و همداستان نباشد كه حمايت كنند و حمايت گيرند ... و نخست از فرزندان ما در بايد گرفت، پس، از ديگران و اگر از جايي تعذري رود، بيحشمت باز بايد نمود تا آنچه رأي واجب دارد فرموده شود.
فصل ششم، رسم چنان رفته است كه صاحب بريديها و مشرفيها كه خداوند عالم ارزاني دارد، بندگان و خدمتگاران را فرمايند. اما نايبان ايشان بايد كه از ديوان بنده روند، تا كساني باشند امين و معتمد كه بنده ايشان را بشناسد. و با عمال مطابقت نكنند، در بردن اموال ديوان، و متوليان اين اشغال، بايد بر مشاهرهاي كه مطلق باشد، اختصار كنند و زيادتي و منافع خويش اندر آن خدمت به كار نبرند.
جواب: بر رسمي كه رفته است، در اين باب زيادتي نتوان آورد، هم بر آن جمله كه در عهد سلطان ماضي بوده است قرار ميبايد داد و از رسم پيشتر تجاوز نبايد كرد.
فصل هفتم، هرچند بندگان را اگرچه محل قربت دارند، نرسد كه از خداوند فراغت كلي خواهند و در تمشيت اعمال و مهمات وثيقت جويند، اما در حق اصحاب ديوان وزارت، اين رسم رفته است و نامعهود نيست. اگر رأي عالي بيند، بنده را اين تشريف ارزاني دارند تا بنده مستظهر گردد و با فراغ دل بدين خدمت مشغول باشد.
جواب: خواجه فاضل را بدين مسئلت اجابت فرموديم و آنچه رسم است نوشتيم.
همي گويد ابو سعيد مسعود بن محمود كه و اللّه الطالب الغالب الرحمان الرحيم كه ابو القاسم احمد بن الحسن را بر اين جمله نگاه داريم، و تا از وي در ملك خيانت آشكار پيدا نيايد، رأي نيكوي خويش را در باب وي نگردانيم و سخن حاسدان و دشمنان را بر وي نشنويم، و خداي عز و جل را برين جمله گواه گرفتيم و كفي باللّه شهيدا.
سوگندنامه ابو القاسم احمد بن حسن بن- ميمندي
بسم اللّه الرحمن الرحيم «إِنَّ الَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَيْمانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلًا، أُولئِكَ لا خَلاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكِّيهِمْ، وَ لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ «1»» يعني آنان كه عهد و پيمان خودشان را به بهاي اندك سودا كنند، آنان را در آن جهان بهرهاي نيست، و در روز
______________________________
(1). قرآن، سوره آل عمران، آيه 72
ص: 319
رستاخيز خداي با ايشان سخن بگويد، و به آنان ننگرد، در پاكيزگي آنان نينديشد. و ايشان را عذابي دردناك است- به ايزد و به زينهار ايزد و بدان خداي كه پيغمبر (ع) را به راستي به خلق فرستاد. و بدان خداي كه نهان و آشكار داند كه من كه ابو القاسم احمد بن الحسنم با خداوند عالم سلطان بزرگ ولي النعم ابو سعيد مسعود بن محمود، راست باشم، به اعتقاد و بنيت و وجوه معاملت. و با دوستان او دوستي كنم. و با دشمنان، دشمني پيوندم. و در هرچيزي كه به صلاح تن و ملك و دولت وي و مصالح و اسباب و فرزندان و اولياء و حشم و اصناف لشكر و مال و ملك وي بازگردد، اندر آن سعي تمام كنم و در شغل وزارت كه بر من اعتماد فرموده، طريقه امانت سپرم و خيانت نكنم، و خويشتن را اندر تضييع مال آن خداوند، هيچگونه توفير نكنم و نگيرم و در طلب اموال و دخل ولايات وي آنچه جد و جهد است، به جاي آورم با فرزندان و سپاهسالاران و كافه حشم وي مطابقت نكنم. در چيزي كه ضرر آن به وي و ملك وي بازگردد، و همچنان با دشمنان و مخالفان وي چون خاينان و يا ناموافقان و معاندان از مجاوران و ملوك اطراف، اگر سخني بايد گفت يا مكاتبتي بايد كرد، به فرمان عالي كنم. و بر پوشيدگي كاري نه پيوندم كه در آن فسادي به ملك و تن وي بازگردد. و اگر اين شرايط را يكان يكان به جاي نياورم، از خداي عز و جل و حول قوه وي بيزار باشم و بر قوت و حول خويش اعتماد كردم و هرنعمت و خواسته كه دارم از صامت و ناطق و تا آخر عمر بدارم به سبيل (يعني در راه خدا داده شود.)
و اگر سوگند را دروغ كنم، هر برده كه دارم و تا آخر عمر، بدارم آزاد، و اگر اين سوگند را دروغ كنم، هر زن كه دارم و تا آخر عمر بخواهم، به سه طلاق باشند. و اگر اين سوگند را دروغ كنم و يا رخصتي جويم و يا استثنائي كنم. اين سوگندان را سر لازم آيد، و نيت من اندر اين سوگندان كه خوردم، نيت خداوند عالم، سلطان اعلم ابو سعيد مسعود بن محمود است، و خداي عز و جل را بر اين سوگند كه خوردم، گواه گرفتم و كفي باللّه شهيدا (به نقل از كتاب مجمل فصيحي خوافي «1»)
بيهقي در تاريخ خود به تفصيل از وزارت مجدد خواجه احمد حسن ياد ميكند و مينويسد كه وي در آغاز امر، از قبول شغل وزارت امتناع ورزيد و گفت «من پير شدم و از من اين كار به هيچ حال نيايد ...» «2»
مسعود او را به حضور خود ميخواند و با بياني دوستانه به او ميگويد «خواجه چرا تن در اين كار نميدهد؟ و داند كه ما را به جاي پدرست و مهمات بسيار پيش داريم. واجب نكند كه وي كفايت خويش از ما دريغ دارد. خواجه گفت من بنده و فرمانبردارم و جان بعد از قضاء اله تعالي از خداوند يافتهام، اما پير شدهام و از كار بمانده ...» بالاخره خواجه به اصرار شاه تحت شرايطي كه نوشتيم وزارت را قبول ميكند. بيهقي مينويسد: «خواجه به درگاه آمد و پيش رفت، و اعيان و بزرگان و سرهنگان و اولياء و حشم بر اثر وي درآمدند و رسم خدمت به جاي آوردند،
______________________________
(1). محمد دبيرسياقي، گزيده تاريخ بيهقي، پيشين، ص 23 به بعد (به اختصار)
(2). تاريخ بيهقي، ص 155
ص: 320
و امير روي به خواجه كرد و گفت خلعت وزارت ببايد پوشيد كه شغل در پيش بسيار داريم و ببايد دانست كه خواجه خليفت ماست، در هرچه به مصلحت بازگردد و مثال و اشارت وي روان است در همه كارها، و بر آنچه بيند كس را اعتراض نيست.» «1» سپس به اشارت امير، خواجه را به جامهخانه ميبرند تا خلعت وزارت بپوشد.
خلعت پوشيدن بزرگان و رجال
چون احمد حسن ميمندي بار ديگر به زمامداري رسيد، بلكاتگين كه مقدم حاجبان بود، وي را به جامهخانه برد «... تا نزديك چاشتگاه همي ماند و همه اولياء و حشم بازگشته چه نشسته و چه برپاي، و خلعت بپوشيد ... قباي سقلاطون بغدادي بود سپيدي سپيد، سخت خرد نقش پيدا و عمامه قصب بزرگ، اما بغايت باريك و مرتفع، و طرازي سخت باريك و زنجيره بزرگ، كمري از هزار مثال، پيروزهها در نشانده.
حاجب بلكاتگين بر در جامهخانه بود نشسته. چون خواجه بيرون آمد، بر پاي خاست و تهنيت كرد و ديناري و دستارچه باد و پيروزه نگين سخت بزرگ به انگشتري نشانده، به دست خواجه داد، و برفت در پيش خواجه. چون به ميان سراي رسيد، او را پيش امير بردند، بنشاندند.
امير گفت: خواجه را مبارك باد! خواجه بر پاي خاست و زمين بوسه داد و پيش تخت رفت و عقدي گوهر به دست امير داد. و گفتند دو هزار دينار قيمت آن بود. امير مسعود انگشتري پيروزه بر آن نگين، نام امير بر آنجا نبشته به دست خواجه داد و گفت انگشتري ملك ماست، و به تو داديم تا مقرر گردد كه پس از فرمان ما، مثالهاي خواجه است و خواجه بستد و دست امير و زمين بوسه داد و بازگشت به سوي خانه و با وي كوكبه بود كه كس چنان ياد نداشت ...» «2»
سپهسالاران، كدخدايان، حاجبان، نديمان و ديگر رجال، هريك به فراخور شغل و مقامي كه داشتند، خلعت ميپوشيدند. «چنانكه احمد ينالتكين را به جامهخانه بردند و خلعت پوشانيدند، خلعتي سخت فاخر و پيش آمد كمر زر هزارگاني بستد و با كلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگاني بود.»
بيهقي در مورد حاجب بلكاتگين مينويسد: «... بلكاتگين را به جامهخانه بردند و خلعت پوشاندند و كوس بر اشتران و علامتها بر در سراي بداشته بودند و منجوق غلامان و بدرههاي سيم و تختههاي جامه در ميان باغ بداشته بودند و پيش آمد با خلعت قباي سياه و كلاه دو شاخ و كمر زر ...» همينكه كسي به اميري و يا سپهسالاري، يا مقام مهم ديگري ارتقاء مييافت، غير از خلعت، وي را اسب نيز ميدادند. چنانكه مسعود به احمد ينالتكين گفت:
«هشيار باش، قدر اين نعمت را بشناس ... جوابداد آنچه واجب است از بندگي به جاي آرد، و خدمت كرد، و اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت.» «3»
______________________________
(1). همان، ص 268
(2). همان، ص 160
(3). همان، ص 271
ص: 321
خواجه احمد بن حسن در اين مقام بود تا به علت پيري و ضعف، درگذشت. وي مردي با كفايت، كاردان و كينهكش بود تا آخرين روزهاي حكومت، حساب خود را با دشمنان تصفيه كرد چون خبر مرگ او را بو نصر به امير داد، سخت متأثر گرديد و گفت: «... دريغ احمد، يگانه روزگار، چنو كم يافته شود و بسيار تأسف خورد ... بو نصر گفت اين بنده را اين سعادت بسنده است كه در خشنودي خداوند گذشته شد ... به مرگ اين محتشم شهامت و ديانت و كفايت و بزرگي بمرد ...
هيچكس را اينجا مقام نخواهد بود، چنان بايد زيست كه پس از مرگ، دعاي نيك كنند.» «1»
مشورت مسعود با سران قوم
مسعود در كفايت، كارداني و رزمجويي به پاي محمود نميرسيد. با اين حال سعي ميكرد خود را چون او پادشاهي كشورگشا جلوه دهد.
در تاريخ بيهقي كه از گرانبهاترين مدارك تاريخي آن روزگار است، يكي از جلسات مشورتي سلطان را با بزرگان توصيف ميكند و اعمال ناصواب سلطان را آشكار ميسازد. «2»
«... خواجه بزرگ (مقصود ابو الفضل احمد بن محمد وزير سلطان مسعود است) را بار گرفت با عارض و بو نصر مشكان و حاجبان بلكاتگين و بكتغدي، و خالي كردند (يعني خلوت كردند). امير گفت: بر كدام جانب رويم، خواجه گفت: كه خداوند را رأي چيست و چه انديشيده است؟ گفت: بر دلم غزوي (يعني جنگي) كنيم به جانب هندوستان ... تا سنت پدران تازه كرده باشيم ... در هندوستان بدانند كه اگر پدر ما گذشته شد، ما ايشان را نخواهيم گذاشت كه خواب بينند و تنآسان باشند. خواجه گفت: خداوند، اين سخن نيكو است ... اما اين مسئلتي است، و چون سخن در مشورت افكندهايد، بنده آنچه داند بگويد، و خداوند نيكو بشنود تا صواب هست يا نه؟ آنگاه آنچه خوشتر آيد، ميبايد كرد ... علي تكين مار دمكنده است (يعني دشمن است) و ... با قدرخان سخن عقد و عهد گفته است و رسولان رفتهاند و در مناظرهاند ... اگر رايت عالي قصد هندوستان كند، اينكارها همه فرومانده باشد كه بپيچد ... كه سلجوقيان با وي يكي شدهاند ... بنده را صواب بر آن مينمايد كه خداوند اين زمستان به بلخ نرود.
چون اين قاعده استوار گشت و كارها قرار گرفت، اگر رأي غزو دوردستتر افتد، توان كرد ... شما كه حاضريد اندر اينكه گفتم، چه ميگوييد همگان گفتند «... آنچه خواجه بزرگ بيند و داند، ما چون توانيم ديد و دانست، و نصيحت و شفقت وي معلوم است ... امير گفت رأي درست اين است كه خواجه گفت و جز اين نشايد و ما را پدر است ...»
با اين حال مسعود بدون توجه به اوضاع آشفته خراسان براي آنكه ثابت كند از پدرش كمتر نيست، عازم هندوستان شد، ولي بزرگان و فئودالها با وي همداستان نبودند. به همين جهت در جلسه مشورتي وزير گفت: «... من به هيچ حال روا ندارم كه خداوند به هندوستان رود،
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، فياض
(2). تلخيص از بيهقي، فياض، ص 745
ص: 322
چه صواب آنست كه به بلخ رود، در بلخ هم مقام نكند و تا مرو برود، تا خراسان به دست آيد ...» با اين اندرزها، چون شاه آهنگ هندوستان كرد، سران قوم با نگراني گفتند: اين خداوند را استبداديست از حد و اندازه گذشته يكي ديگر از معتمدان گفت: «ندانم عاقبت اين كار چون بود و من باري خونجگر ميخورم و كاشكي زنده نيستمي كه اين خللها نميتوانم ديد.» پس از شكست سختي كه در اثر استبداد رأي نصيب مسعود شد يكي از بزرگان ضمن نامهاي به شاه نوشت: «اين خللها پديد آمدن از رفتن دوبار، يكبار به هندوستان و يكبار به طبرستان، و كار مخالفان امروز بمنزلتي رسيده است كه بهيچ سالار شغل ايشان كفايت نتوان كرد كه دو سالار محتشم را با لشكر گران بردند ... دست از ملاهي ببايد كشيد، و لشكر پيش خويش عرض كرد و اين حديث توفير برانداخت» و شاه پس از شكستهاي مكرر ناچار به خطاهاي خود اعتراف كرد. «1»
موقعيت وزراء در برابر استبداد سلاطين
در ايران با وجود استبداد مطلق سلاطين، و با اينكه امراء و فرمانروايان به علت غرور و خودخواهي به اندرزهاي سياسي وزيران خود وقعي نمينهادند، معهذا هيچگاه خود را از وزيران دلسوز و كارآزموده بينياز نميديدند، چنانكه سلطان محمود بطوري كه اشاره رفت، از احمد بن حسن ميمندي به نيكي ياد ميكند و او را وزيري كافي و كاردان ميداند و فرزندش مسعود نيز چون به جاي پدر نشست، با اعتمادي كه به درايت و كارداني ميمندي داشت، به اصرار، اين مرد را با اختياراتي وسيع به مسند وزارت نشاند، و او را چون پدر خويش خواند و گفت: «مهمات بسيار پيش داريم، واجب نكند كه وي كفايت خويش از ما دريغ دارد. در جاي ديگر، مسعود پيغام داد «من همه شغلها را بدو خواهم سپرد ... بر رأي و ديدار وي هيچ اعتراضي نخواهد بود.» «2»
پس از آنكه ميمندي خلعت وزارت پوشيد و از دست سلطان «انگشتري» دريافت داشت، مسعود گفت: «انگشتري ملك ماست و به تو داديم تا مقرر گردد كه پس از فرمان ما، مثالهاي خواجه است.»
با اين حال نبايد تصور كرد كه اين اختيارات در مقابل استبداد سلاطين كوچكترين سد و مانعي ايجاد ميكرد. چنانكه از مطالعه در احوال ابو العباس اسفرايني برميآيد، محمود پس از قريب هفده سال وزارت، بر اين مرد بهانهجوئي ميكند و او را به حيف و ميل در عايدات مملكتي متهم ميسازد، ولي وزير كه خود را بيگناه ميدانست، در مقابل عتاب و اعتراض سلطان پايداري ميكرد. به قول مترجم تاريخ عتبي «هرگاه كه از جانب سلطان در آن معاتبت مبالغه رفتي، از وزارت استعفا خواستي.» سلطان كه در مقام خردهگيري و آزار اسفرايني بود، رئيس بلخ را مأمور رسيدگي به حساب او ميكند. و چون او به اشاره شاه دلايلي بر گناهكاري وزير ابراز ميكند، وزير از سر لجاج به پاي خود به قلعه غزنه ميرود. ولي سلطان دست از سر
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، فياض، ص 724
(2). تاريخ بيهقي، پيشين
ص: 323
وي برنميدارد و او را به پرداخت مالي گران محكوم ميكند كه وي از تاديه آن عاجز ميماند.
«... سلطان بفرمود تا خواجه را به افلاس سوگند دادند و خطي به اباحت خون از او بازستدند كه از صامت و ناطق و قليل و كثير وي را يساري نيست.» «1»
بعيد نيست كه منشأ همه اين پروندهسازيها به شرحي كه گفتيم، همان غلام مورد علاقه سلطان محمود باشد كه وزير از تسليم آن خودداري كرد و عناد سلطان متديننما! را عليه او برانگيخت تا جايي كه به نام وصول مابقي اموال دولتي، آن مرد را آنقدر شكنجه دادند تا جان سپرد.
پس از او جانشينش يعني احمد بن حسن ميمندي نيز با وضع دشواري روبرو شد. دكتر غلامحسين يوسفي ضمن شرح روزگار فرخي، سرنوشت احمد بن حسن ميمندي را چنين توصيف ميكند «... احمد بن حسن ميمندي نيز مانند سلف خود، پس از چندي گرفتار شد. پس از حبس ابو العباس فضل بن احمد، به قول مترجم تاريخ يميني «سلطان، مهمات ديوان خويش به شيخ جليل سپرد ... و اگر اسم وزارت هنوز نبود اما جملگي امور ملك براي وي به قطع ميرسيدي و وزارت در پرده عزلت ميراندي.» اما سبب تفويض منصب وزارت را به او چنين نوشتهاند «به وقت آنكه خاطر سلطان به خواجه ابو العباس متغير گشت و او را محبوس كرده متوجه ديار هند گشت، خواجه احمد، حسن را به خراسان فرستاد تا ضبط اموال و خراج نمود.
آثار شهامت! به اظهار رسانيد و به وقت مراجعت رايات سلطاني اموال وافر و تحف متكاثر به خدمت سلطان آورد، و رعاياي خراسان بر اخلاص و هواداري او متفق شدند و زبانها به ثناي او گشادند. سلطان، منصب وزارت بدو ارزاني فرمود» «2» اگر اين موضوع درست باشد، ميتوان گفت كه در ترقي احمد حسن نيز ضبط اموال و خراج و تقديم تحف فراوان بيتأثير نبوده است. اما از آنجا كه وزيران و ديگر صاحبان مناصب در دربارهاي پرفتنه و توطئه، هميشه گرفتار خصومتها بودند، پس از مدتي احمد بن حسن هم مخالفاني پيدا كرد و ازو سعايت كردند و نظر سلطان از وي برگشت.
ارسلان جاذب كه از امرا بود، در خراسان از اين موضوع خبر يافت و در نامه خود به ابو نصر مشكان، وزير را ستود و چنين نگاشت:
«من واجب دانستم، چون خبر شنيدم اين مشورت نوشتن، اگر چنانست كه تغيير رسمي است و بر طمعي چنانكه به هروقت همي بود كار نيك خواهد شد، بدان كه مال بذل كند فرصت نگاهداري و اين نكتهها را بازنمايي» «3» از پيغامي هم كه احمد بن حسن ميمندي به توسط خواجه و نهاني به نزد ابو نصر مشكان فرستاده است، آشكار است كه معمولا با تقديم مال و هدايا، فرونشاندن خشم سلطان ممكن بوده است. مضمون پيغام چنين است «يا ابا نصر بدان كه
______________________________
(1). ترجمه تاريخ يميني، ص 216
(2 و 3). آثار الوزراء، ص 153- 155
ص: 324
اين پادشاه هرگاه بر من تغييري پيدا كردي به مالي عظيم تدارك آن كردي. اين نوبت، خلاف آن ميبينم و بدان منزلت رسيده كه مال سود نميدارد.» «1»
محمود نيز به بو نصر مشكان پس از بيان كفايت و لياقت احمد بن حسن در كار وزارت، عيب عمده او را در اين ميداند كه «بسيار درازدست است، مال نه فراخور خويش ميستاند كه صد هزار و دويست هزار دينار ميستاند ...» «2» درستست كه سلطان قاعدتا بايستي با درازدستي وزير و عمال او در اموال دولتي موافق نباشد، ولي در اينجا از قراين مختلف، از جمله از سفارش وي به سارغ مأمور محافظ احمد بن حسن، درجه علاقه و توجه او به مسائل مالي به خوبي استنباط ميشود. بخصوص كه ميبينيم احمد بن حسن پس از اينكه درمييابد كه به جان او كاري ندارند، به ابو نصر مشكان پيغام ميدهد «دل من باري قوي گشت كه به جان قصدي نيست. مال آسانست و مرا هرچه هست از خويشتن دريغ نيست.» «3» پيداست كه گرفتن دارائي وزير هم موردنظر بوده است. در شرح حال وزير نوشتهاند كه «بعد از گرفتاري، خواجه احمد را به ولايت او بردند، آنچه داشت تمام بستدند و بعد از آن دانشمند صابوني را بفرستادند تا او را در مسجد جامع حاضر كردند و سوگند دادند مغلظه كه او را از صامت و ناطق در زبر زمين و زيرزمين چيزي نمانده و دشمنان ... جان او ميخواستند كه بر شود، گفتند هنوز مال بسيار دارد و پنهان نموده و سوگند به دروغ خورده است. پس از آنكه احمد بن حسن ميمندي به يكايك تهمتها كه برو وارد كرده بودند جواب درست داد، و «ديگران همه از وي سپر بيفكندند»، محمود پيغام داد خطايي بزرگتر مانده است كه همان براي كيفر تو كافي است و آن اينكه ثروتي بزرگ اندوختهاي «اگر در سر فضولي نداشتي و دولتي را نخواستي گردانيد، ترا با اين مال ساختن چه بوده است؟» ... خواجه احمد ميمندي در جواب سلطان ميگويد: ثروت خود را از دولت سلطان يافتهام، و در راه سلطان و براي حشمت دولت او ميخواستهام خرج كنم. به قول ابو نصر مشكان، سلطان ازين سخنان خوشش ميآيد و ميخواهد از خون او درگذرد.» «4» بالاخره اين وزير در كالنجر زنداني ميشود و در دوران سلطنت مسعود بار ديگر بر مسند وزارت مينشيند.
پس از آنكه احمد بن حسن ميمندي بعد از عزل و حبس، بار ديگر به وزارت رسيد، فرخي زبان به تملق گشود و در وصف او چنين گفت:
بودن تو به حصار اندر جاه تو نبودآن نه جاهست كه تا حشر پذيرد نقصان
شرف و قيمت و قدر تو به فضل و هنرستنه به ديدار و به دينار و به سود و به زيان
هر بزرگي كه به فضل و به هنر گشت بزرگنشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان
گرچه بسيار بماند به نيام اندر تيغنشود كند و نگردد هنر تيغ نهان
______________________________
(1 و 4). از كتاب آثار الوزراء، عقيلي، بتصحيح آقاي محدث، ص 156- 173
(3). از كتاب آثار الوزراء، عقيلي، بتصحيح آقاي محدث، ص 156- 173
(4). از كتاب فرخي سيستاني، تأليف آقاي دكتر يوسفي، ص 263 به بعد
ص: 325 ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر ميغنشود تيره و افروخته باشد به ميان
شير هم شير بود، گرچه به زنجير بودنبرد بند و قلاده، شرف شير ژيان
باز هم باز بود ورچه كه او بسته بودشرف بازي از بازفكندن نتوان «1»
مقام و موقعيت مشورتي وزراء
غالبا در مواقع بحراني سلاطين با وزراء و نزديكان خود در مسائل مهم بحث و گفتگو و مشاوره ميكردند. ولي در هيچ حال خود را مكلف به انجام نظريات خيرخواهانه آنان نميشمردند. چنانكه سلطان مسعود پيش از عزيمت به گرگان، در نيشابور با وزراء و نزديكان خود گفتگو ميكند و نظر آنان را در اينباره ميخواهد. در تاريخ بيهقي شرح اين مذاكرات چنين آمده است: «... رأي ما برين جمله قرار گرفتست و ناچار بخواهيم رفت، شما درين چه ميبينيد و گوييد؟ خواجه بزرگ احمد عبد الصمد در قوم نگريست و گفت: اعيان سپاه شمائيد، چه ميگوئيد؟ گفتند ما بندگانيم و ما را از بهر كار جنگ و شمشير زدن و ولايت زيادت كردن آرند و هرچه خداوند سلطان بفرمايد، بندهوار پيش رويم و جانها فدا كنيم. سخن ما اين است؛ سخن بايد و نبايد و شايد و نشايد، كار خواجه باشد كه وزير است و اين كار ما نيست.» نه تنها در اين مورد، بلكه در موارد ديگر نيز سران سپاه خود را كنار ميكشند و حتي الامكان اظهار نظري نميكنند و اعلام رأي را به عهده نخستوزير وقت يا خواجه بزرگ ميگذارند.
خواجه احمد كه به مشكلات امور واقف بود، با نظر امير، شجاعانه به دلايلي چند مخالفت ميكند و در پايان ميگويد «پس اگر والعياذ باللّه خللي پيدا آيد، خداوند نگويد كه از بندگان كسي نبود كه ما را خطاي اين رفتن باز نمودي.»
در مورد ديگري كه سلطان، رأي مشورتي بزرگان را ميخواهد، يكي از سران سپاه ميگويد «من و مانند من كه خداوندان شمشيريم، فرمان سلطان نگاه داريم و هركجا فرمايد برويم و جان فدا كنيم. عيب و هنر اين كارها خواجه بزرگ داند كه در ميان مهمات ملك است و آنچه او خوانده و شنوده و داند و بيند، ما نتوانيم دانست و اين شغل وزيران است نه پيشه ما.» پس از آنكه «عارض» از طريق مداهنه و به نام كثرت كار عارضي از بيان نظر خودداري كرد، بو نصر مشكان كه ظاهرا مرد خيرخواهي بود و از تملقگويي و رياكاري بزرگان و مشاوران شاه رنج ميبرد، به ابو الفضل بيهقي ميگويد «همگان عشوهآميز سخن ميگفتند و كارهاي بزرگ افتاده سهل ميكردند چنانكه رسم است كه كنند و من البته دم نميزدم و از خشم بر خويشتن ميپيچيدم و امير انكار ميآورد.» به طوري كه گفتيم در مواردي كه سران مملكت از روي خيرخواهي، اعمال سفيهانه سلطان را به زباني نرم بيان ميكردند و او را از ادامه نقشههاي غلط بر حذر ميداشتند وي از سر نخوت و خودخواهي به اندرزهاي مشفقانه آنان گوش نميداد. بيهقي
______________________________
(1). همان كتاب، ص 265
ص: 326
از قول بو نصر مشكان در اينباره مينويسد «چون ازين خلوت فارغ گشتيم وزير مرا گفت ميبيني اين استبدادها و تدبيرهاي خطا كه اين خداوند پيش گرفته است؟ ترسم كه خراسان از دست ما بشود كه هيچ دلايل اقبال نميبينم. جواب دادم كه خواجه مدتي دراز است كه از ما غائب بوده است. به هيچ حال سخن نميتواند شمرد ... جز خاموشي و صبر رهي نيست.»
بدگماني مسعود بر وزير خود خواجه احمد عبد الصمد
پس از سالها خدمت در نتيجه سعايت بدخواهان نظر مسعود به وزير خود تغيير كرد و به وي بدگمان شد خواجه بو نصر كه بر بيگناهي وزير وقوف كامل داشت و سوءظن سلطان را نسبت به وي به زيان مملكت و ملت ميديد بر آن شد كه آتش اختلاف و سوءظن را خاموش كند پس با موافقت وزير يك بار با امير خلوت كرد و گفت: «يك چندي دست از طرب كوتاه بايد كرد و تن به كار داد و با وزير رأي زد، امير گفت چه ميگويي اينهمه از وزير خيزد كه با ما راست نيست و درايستاد و از خواجه بزرگ «گلهها كردن گرفت» خواجه بونصر موقع را مناسب ديد و گفتههاي وزير و گلهها و نوميديهاي وي را به امير بازنمود و گفت، «وزير بدگمان تدبير راست چون داند كرد كه هرچه بينديشد و خواهد تا بگويد به دلش آيد كه ديگر گونه خواهد شنود.» پس از مدتي گفتگو امير بخطا و سوءظن نارواي خويش اعتراف ميكند و ميگويد «همچنين است كه گفتي و ما را تا اين غايت ازين مرد خيانتي پيدا نيامده است، اما گوش ما را از وي پر كردهاند.» خواجه بو نصر بعدا نزد وزير ميرود و آنچه گذشت با وي در ميان ميگذارد وزير ميگويد «... من هرگز حق خداوندي اين پادشاه فراموش نكنم، بدين درجه بزرگ كه مرا نهاد تا زندهام از خدمت و نصيحت و شفقت چيزي باقي نمانم، اما چشم دارم كه سخن حاسدان و دشمنان مرا بر من شنوده نيايد و اگر از من خطايي رود مرا اندر آن بيدار كردهايد و خود گوشمال داده شود و آنرا در دل نگاه داشته نيايد.» با تمام اين مشكلات رجال و زمامداران مردمدوست و شرافتمند، بدون آنكه به جان و مال خويش بينديشند در مواقع بحراني و خطرناك به شاه اعلام خطر ميكردند.
چنانكه خواجه بزرگ در يك مورد ضروري از شاه دعوت كرد كه بيدرنگ در جلسه مشورتي حاضر شود، پس از تجاوز سلجوقيان به گرگان و طبرستان خواجه عبد الصمد گفت:
«امير را آگاه بايد كرد و بو نصر گفت: همه شب شراب خورده است تا چاشتگاه فراخ و نشاط خواب كرده است، گفت: چه جايگاه خواب است؟ آگاه بايد كرد، و گفت كه شغلي مهم افتاده است تا بيدار كنند. مرا كه بو الفضلم نزديك آغاجي خاصه خادم فرستادند. با وي بگفتم. در وقت در سراي پرده بايستاد و تنحنح كرد، من آواز امير شنيدم كه گفت چيست؟ آن خادم گفت بو الفضل آمده است و ميگويد كه خواجه بزرگ بو نصر ... ميبايد كه خداوند را ببيند كه مهمي افتاده است. گفت: نيك آمد و برخاست و من دعا بگفتم و امير رضي اللّه عنه طشت و آب خواست و آب دست بكرد و از سراي پرده به خيمه آمد و ايشان را بخواند و خالي كرد، من ايستاده بودم
ص: 327
نامهها بخواندند و نيك از جاي بشد و عراقي را بسيار دشنام داد.» خواجه بزرگ مؤدبانه امير را سرزنش و توبيخ كرد و گفت: «خداوند را در اول هركار كه پيش گيرد، بهتر انديشه بايد كرد؛ و اكنون كه اين حال بيفتاد جهد بايد كرد تا دراز نشود گفت چه بايد كرد؟ وزير گفت اگر رأي عالي بيند حاجبان بكتعذي و بو النصر را خوانده آيد ... با كسانيكه خداوند بيند از اهل سلاح و تازيكان تا درين باب سخن گفته آيد و رأي زده شود. گفت نيك آمد.» «1» با تمام صداقت و صراحتي كه خواجه بزرگ داشت سلطان مسعود حاضر نبود حقايق را درك كند.
بو نصر مشكان وضع دولت مسعود را پس از پيش روي تركمانان در آخرين سالهاي زندگي امير، چنين تصوير ميكند: «... حال خراسان چنين و از هرجانب خللي، و خداوند جهان شاديدوست و خودرأي و وزير متهم و ترسان، و سالاران بزرگ كه بودند همه رايگان بر افتادند ... و ندانم كه آخر اين كار چون بود و من باري خونجگر ميخورم و كاشكي زنده نيستمي كه اين خللها نميتوانم ديد.» «2»
رفتار وزراء با مردم
در دوران قرونوسطا، تجاوز و زورگويي اكثر وزراء و تعدي آنان به مال و جان مردم، امري عادي بود. امير و خليفه و قدرتمندان زمان غالبا وزراي خود را در چپاول خلق آزاد ميگذاشتند و همينكه كاملا ثروتمند و صاحب ضياع و عقار ميشدند، اموال و دارايي آنها را به بهانهيي ميگرفتند. «وقتي وزيري را استصفاء ميكردند و مالي را كه از او مطالبه مينمودند، از عهده ادايش برنميآمد، او را دوباره بر سر شغل خويش ميبردند تا به حشمت و جاه سابق، بتواند از آنچه به دست ميآورد باقيمانده «قرض» خود را به دستگاه خليفه بپردازد. اين خلفا و وزرا، البته نماز ميخواندند و روزه ميگرفتند، صدقه هم ميدادند، ليكن بيوحشتي، اموال مسلمين را به انواع حيلهها ميربودند، از تجار و سوداگران قرض و امانت ميگرفتند و غالبا در اداي آن، تعلل مينمودند، به املاك و ضياع عامه تجاوز ميكردند و به شكايات و تظلم آنها گوش نميدادند. وزيري كه پس از چند سال وزارت معزول ميشد گذشته از ضياع و عقار بسيار، ميليونها دينار زر نقد داشت كه از مصادره و مرافق و رشوه و هديه به دست آورده بود. با اين همه، زندگي وزرا همه در دغدغه و نگراني ميگذشت و غالبا به پريشاني ميانجاميد. زيرا نه فقط خلفا در هنگام حاجت آنها را مصادره ميكردند، بلكه تركان و غلامان نيز خاصه در ادوار ضعف خلافت، مكرر ميشوريدند و خانههاي آنها را غارت ميكردند ... در واقع به سبب همين تطاولها كه خلفا و وزرا ميكردند، خزانه بيت المال خالي بود و غالبا چيزي از آن به لشكريان عايد نميشد حرص در اندوختن مال اختصاص به خليفه و وزير نداشت ساير طبقات قدرتمند هم در اين كار حرصي تمام ميورزيدند مصادره همه جا از منابع عمده تحصيل مال به شمار ميآمد. عامل، رعيت را
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، ص 612 به بعد
(2). همان، ص 710
ص: 328
مصادره و غارت ميكرد، وزير عامل را مصادره مينمود. و امير الامرا يا خليفه، وزير را مصادره ميكرد؛ گاه خليفه اميري را به امير ديگر ميفروخت، از او پولي ميگرفت و به او اجازه ميداد كه آنرا به اضافه هرمبلغي ديگر كه بتواند، از آن امير به مصادره بستاند. رفتهرفته كار به جايي رسيد كه حسابي خاص و صندوقي و ديواني جداگانه براي محاسبه اموال مصادره در درگاه خليفه درست شد ...» «1» و اين خود آيت زوال و انحطاط حكومت بود.
تشريفات و مراسم و مقامات گوناگون ديواني در عهد غزنويان
مراسم استقبال: هروقت امير يا شخصيت بزرگي به شهر ميآمد، مردم و دولتيان از او استقبال ميكردند. بيهقي در وصف استقبال مردم شهر غزنين از مسعود، چنين ميگويد: «ديگر روز امير سوي حضرت دار الملك راند، با تعبيه سخت نيكو. مردم شهر غزنين مرد و زن و كودك برجوشيده و بيرون آمدند و بر خلقاني چند خيمههاي با تكلف زده بودند كه پيران ميگفتند بر آن جمله ياد ندارند. و نثارها كردند از اندازه گذشته. و زحمتي بود چنانكه سخت رنج ميرسيد بر آن خوانها گذشتن ... و امير نزديك نماز پيشين به كوشك معمور رسيد و به سعادت و همايوني فرود آمد.» «2»
هديه، صله و انعام- در جشنها و اعياد و عروسيها، به عنوان هديه و پيشكش، درم و دينار و لباس و جامه و كنيز و غلام و چهارپا و اشياء تزييني و تجملي نثار ميكردند و به رسولان و شاعران و مطربان و پستچپيها صله و انعام ميدادند. در ايام بيماري و هنگامي كه واقعهاي صعب اتفاق ميافتاد، به شكرانه سلامتي و بهروزي، صدقه ميدادند، هريك از اعيان و رجال كه به مقامي ارزنده ميرسيدند ... مناسب حال خود به سلطان هديهاي تقديم ميكردند و سلطان هم در عوض هديهاي به آنان ميداد ... چون كسي به مقام شامخ ميرسيد، همه اولياء و اعيان براي تهنيت و تقديم هدايا، به خانه او ميرفتند. در اين موقع مرسوم بود كه شخص مزبور همه هدايا را به خزانه سلطان ميفرستاد، و گاه سلطان مقداري از هدايا را به وي ميبخشيد ...
مسعود بر اثر بدخواهي اطرافيان، به جان مردم افتاد و صلههايي را كه امير محمد برادرش به اشخاص داده بود، بزور از ايشان پس گرفت و رسوائي و فضاحتي به بار آورد كه شرح آن گذشت.
مشاغل درباري و سلطاني به استناد تاريخ بيهقي
1) آغاجي: آغاجي ظاهرا يك نوع حاجب و خادم خاصه، و واسطه ابلاغ مطالب و رسايل سلطان است «نزديك آغاجي خادم بردم و بدو دادم.» ص 169
2) آخورسالار: كسي كه امور طويله اسبان و ستوران را عهدهدار بوده است. «اين دو سالار بكتگين چوگاني پدري و پسري آخورسالار مسعودي را» ص 342
3) پردهدار: كسي كه در دربار مأمور بالا بردن پرده است و معمولا به دربان اطلاق ميشود. «پردهداري بر وي استخفاف كرده بود و وي را بينداخته» ص 181
______________________________
(1). دكتر زرينكوب، تاريخ ايران، ص 571 و 573
(2). تاريخ بيهقي، پيشين، ص 255 تاريخ اجتماعي ايران بخش1ج4 329 مشاغل درباري و سلطاني به استناد تاريخ بيهقي ..... ص : 328
4) جاسوس: «شبها را جاسوسان و قاصدان رسيدند و ملطفهاي منهيان آوردند.» ص 577
5) جامهدار: كسي كه مأمور جامهخانه و رختخانه سلطاني بود. در اين ميان احمد جامهدار ميآمد سوار و روي به حسنك كرد. ص 187
6) چوگاندار: كسي كه گوي و چوگان سلطان نزد او بوده است. «هشتم ربيع الاول، نامه رفت سوي بكتگين چوگاندار محمودي.» ص 563
7) حاجب: پردهدار و دربان «حاجب آن كرد كه از خرد و دوستداري وي چشم داشتيم.
8) حاجب بزرگ: رئيس و فرمانده حاجبان «حاجب بزرگ گفت نقيبان را بايد گفت تا لشكر را بازگردانند.» ص 8
9) حاجب نوبتي: چون آنجا رسيدم، حاجب نوبتي را آگاه كردم؛ فرخي گويد:
شاه تركستان بر درگه فرخنده توگاه خود خسبد چون نو بنيان، گاه پسر 10) حاجب سالار: بزرگ و فرمانده حاجبان.
«واريارق حاجب سالار هندوستان را نيز مثال داديم تا به بلخ آيد.» ص 83
11) حوائجكشان: كارپرداز لوازم مطبخ «چنانكه حوائجكشان و ثاقها نزديك وي آمدندي» ص 272
«سه غلام هندو بايد خريد از بهر خدمت او را و حوائج كشيدن را.» «1» ص 237
12) خازنان: خازن، حافظ و نگهدار خزينه بوده است. «طاهر برخاست و جانبي بنشست و خازنان را بخواند.» ص 23
13) خيلتاشان: سپاهي و لشكري را گويند كه همه از يك خيل و طايفه باشند. «و خيلتاشان كه رفته بودند، سوي غزنين بازآمدند.»
14) خواجهشماران: اشخاصي كه در شمار خواجگان بودند «جمله خواجهشماران و اعيان و صاحبديوان رسالت آنجا آمدند.» ص 183
15) رسولدار: كسي كه مأمور راهنمايي و پذيرايي رسولان بود «تا آنگاه كه رسولدار رسول را به سرائي كه ساخته بود، فرود آورد، و رسولي رسيد از آن منوچهر با كاليجار و پيغام گزارد.»
16) زمامان: به معني ناظر و مشرف. و شغل زمامي شغلي بوده است مانند مشرفي. «با ايشان خردمندان بودندي، نشسته از خردمندتران روزگار بر ايشان چون زمامان.»
17) ساقيان: كساني كه به شاه آب و شراب ميدادند. «و اين ساقيان ماهرويان عالم، به نوبت دوگاندوگان ميآمدند.» 252
______________________________
(1). فلاح رستگار، «آداب و رسوم»، در يادنامه ابو الفضل بيهقي، ص 458
ص: 330
18) سفير، سفارت: سفير كسي بود كه به عنوان نماينده شاه به بلاد ديگر فرستاده ميشد. «و اين قاضي از اعيان علماء حضرت است، شغلها و سفارتهاي با نام كرده.»
19) شحنه: شخصي كه از طرف سلطان مضبط «در شهري گماشته ميشد. و ولايت تكيناباد و شحنگي نسبت بدو مفوض كرديم.» «1»
20) غاشيهدار: كسي كه زين روي اسب را در جلو حمل ميكرد «چون قاسم رازي غاشيهدار شد، محال باشد پيش ما غاشيه برداشتن»
21) مبشران: كساني كه مأمور رسانيدن خبرهاي خوش بودند و «مبشران مسرع از خيلتاشان سوي غزنين فرستادند.»
22) مسخرگان: لطيفهگويان «عنصري را هزار دينار دادند و مطربان و مسخرگان را سي هزار درم.»
23) مطربانسرايي و بيروني: مطربانسرايي در داخل دربار و حرمسرا، به رامشگري ميپرداختند. و «مطربانسرايي و بيروني دست به كار بردند و نشاطي برپا شد»
24) نقيبان: بزرگان و پيشوايان و آنان كه معرفت به احوال مردم داشتند «امير اسب نداشت و نقيبان را گفت هماكنون خواهم كه اين مولانازاده را حاضر كنيد.» 449
حركت سلاطين و خلفا
«هنگام عبور خلفا و پادشاهان و شاهزادگان، عدهاي با حربه جلو آنان ميدويدند و مردم را از سر راهشان دور ميكردند، و به اين رسم، رسم «دورشو» ميگفتهاند و نظامي گويد:
نفير چاوشان از دورشو دورز گيتي چشم بد را كرده مهجور از زمان صفويه به بعد، كساني كه جلو پادشاهان ميدويدند و دورشو ميگفتهاند، شاطر ناميده ميشدند. شاطران چوبي سرخرنگ كه طبرخون نام داشت در دست ميگرفتند و چابك جلو پادشاهان ميدويدند (فرهنگ برهان قاطع و ديگر فرهنگها.) «2»
به طوري كه از قرائن تاريخي استنباط ميشود گردانندگان سازمانهاي اداري و ديواني، پس از سقوط يك سلسله خود را در اختيار سلسله يا دودماني كه حكومت و قدرت را در دست ميگرفت قرار ميدادند و سران حكومت جديد به حكم احتياج از سوابق ديواني و احاطه و تسلط كارمندان مجرب و كارآزموده به نفع خود استفاده ميكردند، گاه اعيان دولت همينكه سلسلهاي را در حال افول ميديدند ناجوانمردانه با مخالفان زورمند، از در دوستي در ميآمدند تا از اين راه موقعيت سياسي و اقتصادي ديرين خود را حفظ كنند.
ابو الفضل بيهقي مينويسد: در اخبار يعقوب ليث چنان خواندم كه وي قصد نيشابور كرد تا محمد بن طاهر بن عبد اللّه بن طاهر امير خراسان را فروگيرد، و اعيان دولت وي به يعقوب تقرب
______________________________
(1). تلخيص از مقاله مهدي محقق، يادنامه ابو الفضل بيهقي، «اصطلاحات ديواني»، ص 624 به بعد
(2). شاهنشاهي عضد الدوله، همان، ص 240
ص: 331
كردند و قاصدان مسرع فرستادند با نامهها كه: «زودتر ببايد شتافت كه از اين خداوند ما هيچ كاري نيايد جز لهو و ثغر خراسان كه بزرگ ثغري است به باد نشود، سه تن از پيران كهنتر داناتر سوي يعقوب ننگريستند و بدو هيچ تقرب نكردند و بر در سراي محمد طاهر ميبودند تا آنگاه كه يعقوب ليث دررسيد و محمد طاهر را ببستند، اين سه تن را بگرفتند و پيش يعقوب آوردند، يعقوب گفت چرا به من تقرب نكرديد چنانكه يارانتان كردند؟ گفتند تو پادشاهي بزرگي و بزرگتر از اين خواهي شد، اگر جوابي حق بدهيم و خشم نگيري بگوئيم، گفت نگيرم، بگوئيد. گفتند امير جز از امروز هرگز ما را نديده است؟ گفت نديدم، گفتند به هيچ وقت ما را با او و او را با ما هيچ مكاتبت و مراسلت بوده است؟ گفت نبوده است. گفتند پس ما مردمانيايم پير و كهن و طاهريان را سالهايي بسيار خدمت كرده و در دولت ايشان نيكوييها ديده و پايگاهها يافته، روا بودي ما را راه كفران نعمت گرفتن و به مخالفان ايشان تقرب كردن. اگرچه گردن بزنند؟ گفتند پس احوال ما اين است و ما امروز در دست اميريم خداوند ما برافتاد با ما آن كند كه ... از بزرگي او سزد، يعقوب گفت به خانهها بازرويد و ايمن باشيد كه چون شما آزادمردان را نگاه بايد داشت و ما را به كار آيد بايد كه پيوسته به درگاه من باشيد، ايشان ايمن و شاكر بازگشتند و يعقوب پس از اين جمله آن قوم را كه بدو تقرب كرده بودند فرمود تا فروگرفتند و هرچه داشتند پاك بستدند و براندند و اين سه تن را بركشيد و اعتمادها كرد.» «1»
ديوان وزارت در عهد سلاجقه
سازمان اداري و تشكيلات حكومت سلاجقه از حكومت سامانيان و غزنويان اقتباس شده بود زيرا چنانكه ميدانيم تركان غزو خزر كه پس از سالها زدوخورد به تشكيل حكومت عظيم سلجوقي توفيق يافتند قومي بيتجربه و دور از تمدن بودند به طوري كه سنجر يكي از بزرگترين سلاطين اين سلسله از خواندن و نوشتن بيبهره بود. چيزي كه به دوام و بقاء اين دولت كمك شايان كرد، وجود كتّاب و عمال زبردست ايراني بود كه طي چند نسل در دولت ساماني، غزنوي و ديالمه به اداره قسمتهاي مختلف اين سرزمين مشغول بودند و در رشتههاي مختلف مالي، اقتصادي و جنگي، يعني در كليه مسائل لشكري و كشوري، سوابق و اطلاعاتي داشتند. سلاجقه كه قومي جنگجو و رشيد بودند، با قبول اسلام و استفاده از ذخائر علمي و فرهنگي ايرانيان و به كار گماشتن عمال كهنهكار ديواني به كارهاي خود، زمينه را براي پيشرفت امور فراهم ساختند. در عهد طغرل اول سه وزير باتدبير يعني ابو القاسم علي بن عبد اللّه سالار بوژگان و ابو محمد حسن بن محمد نظام الملك دهستاني و رئيس الرؤسا ابو عبد اللّه حسين بن علي بن ميكال غزنوي، كار خطير صدارت را به عهده گرفتند و به كمك عمال ديواني و كارمنداني كه در اختيار داشتند، نخستين سنگ بناي حكومت سلاجقه را استوار كردند، و بعد از ايشان عميد الملك كندري و
______________________________
(1). بيهقي، فياض، ص 323
ص: 332
خواجه نظام الملك طوسي كه بزرگترين وزراي اين سلسلهاند، بيش از پيش بنيان حكومت سلجوقي را استحكام بخشيدند، عباس اقبال در وصف خواجه مينويسد: «در مدت سي سال وزارت خود در دستگاه البارسلان و ملكشاه، به دستياري عمال و كتّاب زبردست و پسران با كفايت خود، به قوه درايت و تدبير، قسمت اعظم ممالك اسلامي را در منتهاي نظم و ترتيبي كه تهيه آن در آن ايام ميسر ميشده است، راه ميبرد، و خود به شخصه به جزئيات امور لشكري و كشوري و تفحص حال مردم و نشر علم و ادب و رفع جور و ستم، توجه ميكرد، و بقدري مقتدر و محبوب و نافذ الحكم بود، كه در بعضي موارد قدرت حقيقي او بر نفوذ سلطان سلجوقي ميچربيده. چه علاوه بر محبوبيت در ميان عامه، رشته غالب امور كشوري و لشكري را به دست پسران و پروردگان خود داده بود، و كتّاب و عمال ديواني، همه ريزهخوار خوان نعمت و برآورده او بودند و هيئت غلامان شخصي او كه ايشان را نظاميه ميخواندند در واقع حكم لشكري جان نثار را نسبت به خواجه خود داشتند، و همين كيفيات بود كه در مدت سي سال، با وجود تحريكات بعضي از عمال ديواني و دلسرديهاي ملكشاه هيچكس جرئت آن كه خواجه را از مقام خود بيندازد، نداشت و چندين بار كساني كه در اين مرحله قدم زدند همه مغلوب و منكوب از ميان رفتند، و خواجه تا وقتي كه به پيري رسيد و امارت ضعف و سستي مزاج، در او ظاهر شد، چون كوه بر مقام متين خود استوار بود.» «1»
بنظر شادروان اقبال آشتياني تنها عاملي كه بزودي جميع حوائج ديواني و سياسي و مالي تركان سلجوقي را به نحوي شايسته تأمين كرد و آنان را در حفظ همه ممالك مفتوحه توانايي داد «طبقه كتّاب و عمال ديواني ايراني بود كه عمر خود را در دولت ساماني و غزنوي و ديالمه و خلفا باداره قسمتهاي مختلف ممالك شرقي گذرانيده و از همه جهت بصير و كارآزموده و خير بودند و در جميع شعب امور كشوري و لشكري همه گونه اطلاعات داشتند در ماوراء النهر و خراسان و عراق از اين جماعت عده كثيري چه از عمال سابق ديوان و چه از طبقه جواني كه بر روي كار ميآمدند وجود داشت.
سلاجقه چون مسلمان بودند به سهولت ميتوانستند از اين جماعت استفاده كنند و ايشان را در كار كتابت و عميدي و استيفا و حكومت «قضاة» محل رجوع خود قرار دهند، مخصوصا چون از خود هيچگونه فكري در باب اداره ممالك نداشتند اين طبقه از عمال ديواني تقريبا عين تشكيلات و انتظامات اداري را كه در عهد سامانيان و غزنويان در ماوراء النهر و خراسان وجود داشت باقي گذاشتند و ديوان سلاجقه به غير از پارهاي تغييرات به مقتضي زمان و بعضي تبديلات اصطلاحي عين همان ديوان غزنويان و سامانيان بود.
اداره اين كارگاه عظيم را ابتدا ابو القاسم علي بن عبد اللّه سالار بوژكان و ابو محمد حسن بن
______________________________
(1). وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقي، تأليف عباس اقبال از ص 18 به بعد.
ص: 333
محمد نظام الملك دهستاني و رئيس الرؤسا حسين بن علي بن ميكال غزنوي كه طبقه اول وزراي سلاجقه محسوبند و هرسه در ابتداي تشكيل اين سلسله و در عهد طغرل اول متصدي صدارت شدهاند، در عهده داشتند و به معيت يك عده كتّاب و عمال پرورده دستگاه غزنويان امور اداري مملكت تازه تأسيس شده را راه ميبردند و بعد از ايشان ابو نصر منصور بن محمد بن عميد الملك كندري وزير طغرل مخصوصا خواجه بزرگ ... نظام الملك اين شالوده را استحكام بخشيدند و خواجه بزرگ نظام الملك ... در مدت سي سال وزارت خود در دستگاه البارسلان و ملكشاه به دستياري عمال و كتّاب زيردست و پسران باكفايت خود و به قوه درايت و تدبير، قسمت اعظم ممالك اسلامي را در منتهاي نظم و ترتيبي كه تهيه آن در آن ايام ميسر ميشده است راه ميبرند.
و خود به شخصه به جزئيات امور لشكري و كشوري و تفحص حال مردم و نشر علم و ادب و رفع جور و ستم توجه ميكرد. و به قدري مقتدر و محبوب و نافذ الحكم بود، كه در بعضي موارد قدرت حقيقي او به نفوذ سلطان ميچربيده ...» «1»
«خواجه نظام الملك طوسي، وزير سلاطين سلجوقي يكنفر ايراني بوده كه از مرتبت و مقام نازل به شامخترين منزلتي كه در آن زمان ممكن بوده، رسيد و منشأ تغييرات عظيمي در حالت اجتماعي كافه مسلمانان گرديد و عنان همه امور و پيشآمدهاي سياسي ايران را در سراسر دوره سي ساله سلطنت البارسلان و ملكشاه در دست داشت و حوزه قلمرو حكومت ايران را چنان وسيع كرده كه در كليه اين هزار و سيصد ساله تاريخ اسلام نظير آن در ايران ديده نشده است، و در تمامي نواحي ... جائي نبود كه در انجام دادن امر او اندك تأخيري روا دارند، دو سلطان مذكور كه بزرگترين سلاطين سلجوقي بودند، آراء و تصرفات او را اطاعت ميكردند و وي را مختار مطلق كليه امور ولايات مفتوحه خويش كرده بودند، غالبا خلفاي عباسي از اراده او سر نميپيچيدند، شاهان روم و غزنه در سايه حمايت او ميزيستند، سلطان عرب در ركاب او پياده رفت، و سم اسب او را بوسيد. ملوك اطراف نامههاي او را بر سر و چشم ميگذاشتند و پوشيدن خلعت او را تشريف ميدانستند. راستست كه جنگجويان ترك در جنگها پيش برده بودند ... ليكن جهانگيري غير از جهانداري است و قوم تركمان پس از تأسيس سلطنت ناگزير بودند از مغلوبين خود مدد بخواهند، و از تجارب ايشان در اداره مملكت و شناسائي ايشان به احوال بلاد و عباد و معرفتشان به قوانين نظم و اداره، استفاده كنند، وزراي برمكي و پسران سهل در دربار هارون الرشيد و مأمون باعث توسعه تسلط و استحكام اساس خلافت عباسي شدند، ابن العميد و صاحب ابن عباد دولت آل بويه را رونق دادند. نظام الملك طوسي آل سلجوق را صاحب امپراطوري عظيمي ساخت و نصير الدين طوسي قوم مغول را از صورت يك قوم غارتگر خونخوار جهانسوز به صورت مردمان فاتح و باتدبير و باسياست درآورد، در اين ادوار
______________________________
(1). وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقي، تأليف عباس اقبال، از ص 18 به بعد.
ص: 334
متوالي اين رجال مسلمان ايراني تمدن ايران قديم را كه با اصول و مباني اسلام مطابقت داشت، تجديد ميكردند، و آن را بر مهاجمين عرب و ديلم و تركمان و مغول تحميل ميكردند ..
نظام الملك از دهقانزادگان طوس بود. طبقه دهقانان، در ايران قبل از اسلام و در مدت چند قرن صدر اسلام عبارت از ملاكين درجه دوم بودند كه جزء آزادگان و مردمان اصيل و نجيب محسوب ميشدند و در حكم ستون فقرات جامعه بودند كه استواري و بقاي كليه اصناف پايينتر يعني برزگران و پيشهوران و كسبه و غير هم به وجود ايشان بسته بود، و وظيفه اداره كردن ناحيهاي زمينهاي ملكيشان ارثا به ايشان مفوض بود و در مرافعات بين مردم، قضاوت و حكومت ميكردند و هرگاه ولايت مسكوني ايشان معرض حمله ميشد به دفاع آن قيام مينمودند، و در دوره اسلامي، خود رسوم و سنن قديم ايران و فرهنگ و تاريخ و داستانهاي ملي را عهدهدار بودند، گاهي از ميان ايشان رجال بزرگ و سرداران نامي برميخاست و گاهي نيز ملك و مالشان از دستشان ميرفت و فقير ميشدند اما هميشه اهل علم و معرفت بودند ... گاه در كارهاي ديواني و اداري مثل نويسندگي و حسابداري و وصول كردن ماليات و خدمت در خانه شاهان و حكمرانان داخل ميشدند- پدر و جد نظام الملك از اين دهقانان بودند و ابو الحسن علي كه پدر نظام الملك باشد در دستگاه حكمران خراسان داخل شده بود ...» «1»
مخالفت نظام الملك با مداخله زنان در امور سياسي
چنانكه گفتيم زنان، چه قبل از اسلام و چه در دوره بعد از اسلام در دوران ضعف و انحطاط سلسلهها، در كارهاي سياسي كمابيش مداخله ميكردند، پس از استقرار حكومتهاي محلي در خاورميانه زنان مداخله مؤثري در فعاليتهاي اجتماعي و سياسي نداشتند. با اين حال، فعاليتهاي سياسي عايشه به نفع عثمان و به زيان علي (ع) شايان توجه است. پس از حمله تركان به ممالك اسلامي زنان ترك به سنت اباء و اجدادي خود، در امور مختلف با مردان بحث و گفتگو و اظهارنظر ميكردند، نظام الملك كه سياستمداري كهنهكار و باتدبير بود چه از نظر سياسي و چه از لحاظ مذهبي با مداخله زنان در امور ديواني و سياسي مخالف بود و ميكوشيد تا نوعي تمركز و همآهنگي در امور مختلف مملكتي پديد آورد، و از مداخله اين و آن در امور سياسي و اداري مملكت جلوگيري نمايد، براساس اين فكر در فصل چهل و سوم سياستنامه مينويسد: «نبايد زيردستان پادشاه زبردست گردند كه از آن خللهاي بزرگ متولد شود و پادشاه بيقدر و بيشكوه گردد، خاصه زنان كه ايشان اهل سترند و ايشان را كمال عقل نيست و غرض از ايشان گوهر نسل است كه بجاي ماند و هرچه اصيلتر شايستهتر و هرچه مستورتر ستودهتر، و هر وقتيكه زنان پادشاه فرمان دهند همه آن فرمايند كه صاحب غرضان، ايشان را شنوانند، و چنانكه مردان، احوال بيرون پيوسته به رأي العين ميبينند ايشان نتوانند ديد ... لابد فرمان ايشان برخلاف راستي باشد، و از آنجا فساد تولد كند و حشمت پادشاه را زيان دارد و مردمان در رنج
______________________________
(1). نقد حال، نظام الملك طوسي، از مجتبي مينوي، ص 190 به بعد
ص: 335
افتند و خلل در ملك و دين آيد، و مال مردمان تلف شود، و بزرگان دولت آزرده شوند، و در ايام قديم (هرگاه) زن پادشاهي بر پادشاهي مسلط شده است جز فتنه و فساد و شور و شر نبوده است.»
سپس خواجه شواهدي چند از نتايج سوء فرمانبرداري مردان از زنان ذكر ميكند و در مقام اندرز به مخدوم خود، و سران سلجوقي ميگويد: «هميشه پادشاهان و مردان قوي رأي طريق نيكو سپردهاند و چنان گذاشتهاند كه زنان و ضعيفان از راز دل ايشان خبر نداشتهاند و پند و هوي و فرمان ايشان را در بستهاند و مسخّر ايشان نشدهاند.» «1»
تنها زنان حرم شاهي مستقيما و يا بوسيله عمال و ايادي خود در امور سياسي مملكت مداخله نميكردند بلكه سران سپاه و قبايل ترك نيز در امور مختلف دخل و تصرف ميكردند و با ايجاد تمركز كه مطلوب خواجه بود مخالفت مينمودند.
با اين منشور البارسلان وزارت فرزند خود ملكشاه را به خواجه- نظام الملك واگذار ميكند
در اين منشور بعد از مقدمهاي، چنين آمده است: «... چون استقرار قواعد جهانداري، به منصب وزارت و اصحاب اقلام مفوض و موكول است ... مسند وزارت او را، بعد از اقامت شرايط استخارت ... به نظام المله و الدنيا ... ارزاني داشتيم. تا ... الدال علي الخير كفاعله حاصل آرد و صورتهاي فاسد و تصويرات بد، از دل و چشم او دور كند، چه دل پادشاهان آيينهاي است نقشپذير ... چنان سازد كه مقصود ما ...
توفير ديوان و ظهور آسايش مردمان حاصل باشد و صلاح جمهور را شامل جانب فرزند ... بايد كه جناب ... دولت ملاذي را به عين عنايت و نظر احترام و شفقت نگرد ... در معضلات بيمشورت عقل كامل و استصواب خرد شامل عزيمت مصمم نگرداند و حشم و خدم و امرا و كبرا و نواب و حجّاب خصوصا و عموما به خدمت او و رعايت جانب شريفش وصايت واجب داند ... تا به دل فارغ و رفاهيت خاطر، به مهمات ديوان فرزند مشغول تواند بود، تا مصالح امور آن فرزند مرعي باشد و حاجات مسلمانان مقتضي، و آثار خدمت او در آن دولت مرضي، و ايزد عز اسمه از همگنان بدين افعال راضي، و اللّه ولي التوفيق.» «2»
ملكشاه بموجب اين فرمان به نظام الملك اختيار فراوان ميدهد
«چون حضرت تبارك و تعالي و تقدس از آدميان به پادشاهي مرا گزيد و در جهانداري خليفه گردانيد، و همچنين او را كه بهترين تاجيكان است و در اين روزگار، به مثل او خواجه كس نديده و نشنيده، و ما او را به جايگاه پدر دانستيم، و مملكت را و خود را و لشكر را بدو سپرديم، اكنون خواستيم كه جهانيان را معلوم گردد كه ما، با او چگونهايم و از بهر مردم اين تشريفات فرموديم و حكم ترا بر همه روان كرديم كه آنچه تو كني و گويي، گفته و كرده ما باشد، و عهده هر
______________________________
(1). سياستنامه، به تصحيح قزويني و مهدي چهاردهي، ص 183 به بعد
(2). مؤيد ثابتي، اسناد و نامههاي تاريخي، ص 20 به بعد (به اختصار)
ص: 336
دو جهان بر تو افكنديم، تا در اين جهان خلق را آسوده داري و نگذاري كه ظلمي رود، يا رنجي رسد. و لشكر را وظيفه و جامگي به وقت رساني و جهان را سربهسر آبادان سازي، چنانچه از پادشاهي ما و وزارت تو، تا قيام قيامت باقي خواهد ماند كه از ما بزرگتر پادشاهي و از تو شايستهتر وزيري و دستوري نبوده است. و در آن جهان كه فريادرس، حضرت بيچون خواهد بود، جواب و سؤال با تست. بر ما امان بود كه تمكين تو داديم، و به نفس خود، از سخن تو نگذشتيم و فرمان تو را بر همه مطلق گردانيديم و دستوري داديم كه بدخواهان خود را از روي زمين برداري، و اگر اكنون عذري هست از كاهلي تو است.» «1»
دسايس و دستهبنديهاي سياسي در عهد نظام الملك
نظام الملك وزير نامدار عصر سلجوقي نه سال در عهد البارسلان و بيست سال در زمان ملكشاه، با قدرت تمام وزارت كرد، با اينحال دوران صدارت او از توطئهها و تحريكات سياسي خالي نبود، وي همانطور كه دوستاني صميمي چون امام محمد غزالي داشت از تحريكات و دسايس دشمنان نيز رنج ميبرد، هانري لائوست در كتاب سياست و غزالي مينويسد: «در سال 472 ملكشاه فرمان قتل «ابن علان يهودي» يكي از كارگزاران نظام الملك را كه مأمور اخذ ماليات ارضي بصره بوده است صادر ميكند، ميگويند ملكشاه تحت تأثير سعايت دو رقيب نظام الملك به اسامي خمارتكين شرابي، امير سلجوقي كه عليه بساسيري با ابن مسلمه همكاري داشته و سعد الدوله گوهر آئين، يكي از درباريان عاليرتبه قرار گرفته و چنين تصميمي اتخاذ كرده است، اما برخلاف انتظار، اين امر به سقوط وزير منتهي نشد، نظام الملك با به كار بردن حيل مختلف سياسي با پذيرايي بسيار شكوهمندي كه هنگام مراجعت سلطان از اصفهان تدارك ديد، و نيز با تقديم تحف گرانبها، موفق شد، سلطان را با خود موافق كند، در عين حال با رعايت احترام و به طريق دوستانه، اشتباهات سلطان را به وي گوشزد نمود و چون سلطان به وزير قدرتمند خود احتياج مبرم داشت او را به پشتيباني خويش مستظهر ساخت. هدف از توطئهاي كه در سال 474 تدارك ديده شد، آن بود كه وزير به سوء سياست مالي و نيز به خيانت متهم شود، توطئه را بهمنيار منشي خمارتكين شرابي رهبري ميكرد، توطئهكنندگان نظام الملك را مورد اتهام قرار دادند كه سالانه هفتصد هزار دينار بين هوادارانش بخش ميكند و هفتاد هزار دينار حاصله از ماليات اراضي را خود ميستاند، به عبارت ديگر، اينان مدعي بودند كه وزير پيرامون خود، دارودستهاي مقتدر تشكيل داده و از اعتماد سلطان سوء استفاده كرده است، متقابلا نظام الملك بهمنيار را متهم كرد كه قصد جان وي دارد، بالاخره پس از يك سلسله تحريكات متقابل، قضيه به پيروزي وزير خاتمه يافت، ملكشاه بهمنيار را عزل و زنداني كرد و چشمانش را از كاسه بيرون كشيد. نفس وجود اينگونه مجازاتها، خود گوياي كيفيت اوضاع و رويه سياسي
______________________________
(1). همان، ص 23
ص: 337
آن عصر است.
توطئه سال 476 نيز از نوع توطئه قبلي است، اين توطئه نيز به طرز فجيعي خاتمه يافت.
اينبار، گرداننده اصلي شخصي است به نام ابو المحاسن بن رضا، يكي از نزديكان ملكشاه كه پدرش صاحبديوان انشاء (طغرا) ي سلجوقي بود. نظام الملك از اين توطئه نيز به سلامت رهيد، ضيافت بسيار مجللي براي سلطان ترتيب داد، تحفه و تعارف فرستاد و خدمات بزرگي كه براي دولت انجام داده بود يادآور شد، صورت اموالي را كه وقف كرده بود از لحاظ سلطان گذرانيد و حتي به ملكشاه پيشنهاد كرد كه تمام اموالش را به عنوان هديه قبول كند، سپس اجازه زاويهنشيني طلبيد تا باقي عمر را در گوشه عزلت بگذراند، اعمام و اقوال وزير در سلطان مؤثر افتاد. ابو المحاسن نيز، بمرگ محكوم شد و طغراء به مؤيد الملك يكي از پسران نظام و يكي از حاميان غزالي سپرده شد، عمل وزير، ما را به ياد اعتراف غزالي در منقذ مياندازد آنجا كه وي افسوس ميخورد كه چرا به دنبال ثروت و جاه رفته و از همان ابتدا عزلت اختيار نكرده است.
پس از خاتمه اين حوادث و سفر سلطان و وزير به بغداد در سال 479 چنين گمان ميرفت كه اين دو، عاقبتالامر به اتفاق نهائي رسيده باشند ولي واقعيت امر با ظواهر آن يكي نبود، ملكشاه كه در اين زمان به سركوبي دشمنان متعدد خود توفيق يافته بود، در مقابل خود، وزيري ميديد كه زياده از حد قدرت داشت بدين سبب براي تضعيف وي انديشه ميكرد ...» «1»
نصيحتنامه نظام الملك به پسر خود فخر الملك
نظام الملك ضمن نامهيي بدون تاريخ، از فرزند خود فخر الملك گله ميكند كه چرا اندرزهاي سياسي او را در مأموريت طوس كاملا به كار نبسته است. و سپس مينويسد: «... پادشاه حق خدمت مرا مراعات فرموده به تصور اينكه، چون خدمت من پسنديده افتاد، خدمت فرزندم نيز پسنديده افتد و انشاء اللّه اقتدا به من كند. مرد خردمند چون به ابتدا در شغلي شروع كند، جايگاه دارد و نيكنامي حاصل گرداند، كه چون نيكنامي منتشر شد ... اگر حاسدي يا مفسدي خواهد كه ذكر جميل از او بازستاند، نتواند. و آنكس كه جاهل بود، به كسب مال مشغول شود و خود را به محقرات آسوده گرداند تا هم جاه به باد دهد و هم بدنام شود ... بايد كه چون به حضرت رود، به ادب رود و به ادب نشيند و گوش هوش سوي او دارد، تا چون سخني گويد، نيك فهم كند و بداند كه جواب برچه وجه ميدهد. و در ديوان با حلم و وقار باشد و سخن مردم را به غور رسد و درماندگان را اعانت كند ... در سراي خويش بر لشكريان و رعايا گشاده دارد، و اگر كسي را پيعذري مسموع بازگرداند، لابد متوحش گردد آنرا تبعها بود، و بهر وقت تحفهاي از ظرائف كه ميل حضرت بدان بيشتر باشد از سلاح و اسب و جز آن ... در جشنها، رسم خدمت به جاي آورد ... با اركان دولت دوستي ورزد ... اگر به ديدن او آيند، ايشان را جامه دهد و
______________________________
(1). سياست و غزالي، تأليف هانري لائوست، ترجمه مهدي مظفري، ج 1، ص 39 به بعد
ص: 338
اسب برنشاند ... مردم كمخرد دون همت را از پيش خود دور دارد. دست خائنان كوتاه ميبايد داشت، چون خود حمايت كند راست نيايد، خود را به حسن اداء معروف كند، و اگر چيزي خرد بهاي آن تمام و نقد دهد تا در هيچوقت دلتنگ نباشد، وكيل خرجان را سفارش كند تا همين طريقه ورزند چه نيك و بد چاكر در عداد محاسن و مقابح مخدوم معدود شود و بايد كه هميشه ايشان را چيزي بر مردم باشد نه مردم را بر ايشان، به تخصيص از جايي كه وجه مايحتاج مطبخ و اصطبل ستانند ... رسم خوان نهادن از معظمات شمرد و هروقت اين معني را رعايت كند ... در هر حال دل قوي دارد. ظن ما در حق خود راست گرداند ... از حال عمال باخبر باشد و اگر از جايي تقصيري رود، تدارك كند ... در مال خزانه هيچ تصرف ننمايد، و البته محترز باشد و بدان هيچ حوالتي نكند ... و مشرفي بر خزانه گمارد تا نفير و قطمير آن بازگويد، و صندوقهاي زر به مهر او باشد و بيحضور او كس تصرف نكند. باقي جماعت نيكخواهان كه مصاحباند، به هروقت تذكار كنند انشاء اللّه تعالي.»
روش نظام الملك
نظام الملك راه سازش با دستگاه حكومت سلجوقي و متابعت از خلفاي بغداد و بزرگان سني را پيش گرفت، و چنانكه خود ميگويد «بر درگاه آن ترك ملازم شد تا مطالب ارباب حاجات را به اسعاف و انجاح مقرون گرداند.» «1»
وي ضياع و عقار فراوان به هم زد، پسران و دامادان و كسان و نزديكان خويش را به آب و نان و جاه و جلال رسانيد. به فرهنگ و دانش نيز خدماتي كرد تا به زعم خويش در آن جهان نيز از همگان عقب نماند. دار العلمي چون نظاميه بغداد كه مرجع مردم دانشپژوه زمانه بود، و كساني چون غزالي در آن به تدريس اشتغال داشتند، تأسيس كرد و منظورش هرچه بود، از اين رهگذر نام نيكي از خود باقي گذاشت.
در همين ايام «عمر خيام به پژوهشهاي علمي و فلسفي پرداخت و خود را از كشمكشهاي سياسي روز، به دور داشت و يكي از دانشمندان بزرگ زمان خويش شد و جمعي او را همتاي فارابي، و ابن سينا شمردند. گرچه به توصيه نظام الملك در تدوين تقويم جلالي، سهم به سزائي يافت، ولي از جهت عقيده و افكار، اگر با حسن صباح همراه نبود، به وي نزديكتر بود تا به نظام الملك. رسالهاي از خيام در دست است كه- گرچه بعضي از محققان در اصالت آن شك دارند- در آن خيام، اسماعيليان را در رديف حقيقتپژوهان ياد ميكند. ولي حسن صباح در پي به دست آوردن قدرت و مبارزه علني با سلجوقيان و خلفاي بغداد برآمد، و در اين راه از هيچ اقدامي دريغ نكرد، استوار و مصمم قدم نهاد، و به قول خود او «با آن ترك و آن روستائي (ملكشاه سلجوقي و نظام الملك) به مبارزه برخاست و اركان دولت سلجوقيان را به لرزه درآورد.» «2»
______________________________
(1). مؤيد ثابتي، اسناد تاريخي، پيشين، ص 24 به بعد
(2). كريم كشاورز، حسن صباح، ص 7- 56
ص: 339
حسن تدبير نظام الملك
به طوري كه حمد اله مستوفي در تاريخ گزيده نوشته است ملكشاه سلجوقي «يك روز بر سبيل شكار با چند غلام از لشكر جدا گشت ناگاه در دست روميان افتاد، سلطان با غلامان گفت مرا تواضع نكنيد و يكي از شما شماريد كه اگر روميان مرا بشناسند زنده نگذارند. چون نظام الملك از اين معني آگاه شد، شب هنگام غلامي چند را به منزل سلطاني فرود آورد و آوازه افكند كه سلطان نزول كرد و كسي به رسم رسل پيش قيصر رفت. قيصر از او صلح طلبيد. نظام الملك صلح قبول كرد. قيصر گفت: جمعي از لشكر شما را كسان ما گرفتهاند كيستند؟ نظام الملك گفت مگر چند غلام بيسر و بن باشند و اگرنه آنجا از اين معني خبري نبود. قيصر ايشان را بدو سپرد. چون از لشكر قيصر جدا گشت، فرود آمد و ركاب سلطان ببوسيد و عذر خواست كه اگرنه اين معني كردمي، خلاصي صورت نبستي.
سلطان او را نوازش نمود و منتها داشت. چون به لشكر پيوست، با قيصر جنگ كرد و او را اسير گردانيد. قيصر سلطان بشناخت، گفت اگر پادشاهي، ببخش و اگر بازرگاني بفروش و اگر قصابي بكش، سلطان ملكشاه گفت: پادشاهم نه بازرگان و نه قصاب. و او را امان داد و با سرملك فرستاد.»
روابط حسن صباح با خواجه نظام الملك
به طوري كه در بعضي منابع نوشتهاند، روزي سلطان ملكشاه از نظام الملك سؤال ميكند كه دفتري كه شامل جمع و خرج ممالك باشد، در عرض چه مدتي ممكن است تنظيم نمود؟ نظام الملك براي تهيه چنين دفتري، دو سال وقت ميخواهد. شاه ميگويد دير ميشود، حسن كه در مجلس حاضر بود اظهار ميكند كه در چهل روز اين دفتر را تنظيم خواهد كرد به شرط آنكه نويسندگان و ارباب اطلاع در اين مهم با او ياري كنند. شاه در اينباره نيز دستور كمك داد و حسن در پايان چهل روز، دفتري پاكيزه و منقح آماده كرد. نظام الملك چون از جريان باخبر گرديد، سخت متوحش و نگران شد و به روايتي به دست غلام خود و به قول عدهاي ديگر، به دست خويش دفاتر و اوراقي كه حسن به دستياري همكاران خود ترتيب داده بود، درهم و نامنظم گردانيد. چون وقت اعلام گزارش رسيد، سلطان از جمع و خرج مملكت مطالبي پرسيد، و حسن در جواب هانوهون ميگفت و به علت آشفتگي اوراق از گفتن جواب صريح عاجز بود.
نظام الملك موقع را مناسب ديد و گفت: «دانايان در اتمام امري كه دو سال مهلت خواهند، جاهلي دعوي كند كه آن را در چهل روز تمام كند، لاجرم جواب او جز هانوهون نباشد.»
پس از اين دسيسه، حسن نتوانست در دربار ملكشاه باقي بماند. ناچار به ري رفت و از آنجا متوجه اصفهان شد و در منزل رئيس ابو الفضل پنهان گرديد. روزي حسن در اثناي محاوره، شكايت از سلطان و وزير او به زبان آورد و گفت اگر دو يار موافق داشتم، مملكت اين ترك و
ص: 340
روستائي را بر هم ميزدم. رئيس ابو الفضل با خود گفت شايد در دماغ خبطي پيدا شده و الا چگونه ممكن است با دو كس در برابر سلطاني كه حكم او از انطاكيه تا شام جاريست ايستادگي نمود؟ رئيس بدون اينكه در اين باب با حسن سخني گويد، شب ديگر به هنگام غذا، شربت و موادي كه براي تقويت دماغ مفيد است، حاضر كرد. حسن كه مردي زيرك بود، به اين نكته واقف شد و عزم رحلت كرد. رئيس هرقدر اصرار كرد، مؤثر نيفتاد. چون حسن از مصر مراجعت كرد و بر قلعه الموت مستولي شد، رئيس ابو الفضل در سلك ياران او قرار گرفت. روزي حسن به او گفت «اي رئيس دماغ من مخبط شده يا دماغ تو و شربت معطر و غذاي مزعفر در خور تو بود يا لايق من؟ ديدي كه چون دو يار مساعد يافتم چگونه به سخن خويش وفا نمودم؟ گويند كه حسن صباح بعد از قتل نظام الملك و وفات سلطان ملكشاه، رئيس را به اين حديث مخاطب ساخت.» «1»
ميگويند نظام الملك در حدود سال 485 ضمن نامهاي خطاب به سلطان ملكشاه از شغل وزارت استعفا كرده است.
استعفانامه نظام الملك
«عرضه داشت كمينه پير غلام ديرينه نظام الملك آنكه بعز عرض باريافتگان بارگاه خليفة الارض ميرساند و از ملازمان آستان قيصر آشيان كه اميدگاه پادشاهان روي زمين و زمانست و كعبه اقبال حاجتخواهان، التماس مينمايد كه چون مدت مديد و عده بعيد شد كه من المهد الي العهد در سلك دولتخواهان بياشتباه كمر خدمت و عبوديت بر ميان جان بسته و از روي صدق و اخلاص كه از ايام شباب تا هنگام شيب بيغبار عار، و عيب به دولت آن حضرت بر مسند عزت نشسته، در سرانجام مهام ملك و اهل مملكت اهتمام تمام به جاي آورده و الحمد اللّه تعالي در اين مدت چهل سال كه در پايه تخت سلطنت حضرت شهريار اعدل اعظم به پاي خدمت و ملازمت ايستاده، از ايزد تعالي جل شأنه توفيق آن يافته كه در رعيتپروري دقيقهاي نامرعي نگذاشته، و حالا كه سنين عمر به هشتاد و نه رسيده، ميخواهد كه قلم از ورق دفتر تفرقه و قدم از روش راه و رسم تردد كوتاه و كشيده دارد، و به رخصت عالي، روي در بيابان كعبه مراد و مقصود نهد، و چند روزي كه از عمر باقي مانده باشد، در خدمت جاروبكشي بيت اله الحرام بگذراند. و در ليالي و ايامي كه در طواف باشد، به دعاي دوام دولت ابدي الانتظام قيام نمايد.
باقي آنچه از رأي ملك آراي قرار يابد محض بندهپروري خواهد بود و الامر اعلي.»
جواب ملكشاه: آصف جاها، اقبال پناها، دستور الوزراء في الافاق، صاحب اعظم اكرم،
______________________________
(1). روضة الصفا
ص: 341
خواجه جهان معظم، داراي نيكراي مكرم، رعيتپرور، عدالتگستر، معتمد الملك، ركن السلطنه، ناظم الملك و الخلافه معز الدين نظام الملك قواما، زيد قدرة و دولته، به وفور عنايات بيغايات پادشاهانه مخصوص و ممتاز و مستوثق و سرافراز بوده، بداند كه شفقت در باره آن ركن السلطنه به درجه اعلي است و توجه خسروانه را به خود مصروف و مقرون شناسد كه تا باشد چنين باشد. بر آن معتمد الملك واضح باشد كه هميشه خاطر انور متوجه انديشه و فكر آن وزير نيكوسير ميبود. حال نيز از رأي صوابنماي او كه موافق دولت ابدي الاتصال است و از علم اليقين به عين اليقين رسيده و رشته تفكر به جايي كشيده كه انجام مهام مملكت و قرار و آرام رعيت براي صوابنماي و تدبير آن وزير صافيضمير صورت نميبندد و نظام الملك انتظام نمييابد. نظم:
باش تا از لطف ما بر فرق تو افسر نهندباش تا شاهان، همه بر آستانت سر نهند بايد بيشتر از پيشتر اميدوار به خدا و خداوند بود. رضاجوئي بندگان حضرت خالق كرده، در دلالت خير و منع از شر، سعي موفور به ظهور رساند و اجر آن اگر در دنيا نرسد، در آخرت از حضرت ملك عفو طلب دارد. اگر حاجت يك فقير و درمانده عاجز به اهتمام آن وزير نيكو مشير، به سمع مبارك ما رسد و روا گردد ثواب آن به چندين حج برابري كند. وَ اللَّهُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلي صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ.*
اختلاف نظام الملك با تركان خاتون
بعضي منابع درباره منشأ اختلاف ملكشاه با نظام الملك مينويسد كه تركان خاتون از سلطان پسري داشت به نام محمود و ميل فراوان داشت كه محمود را به ولايتعهدي برساند. ولي نظام الملك بركيارق را كه از خاتون ديگري متولد و از ساير پسران سلطان لايقتر بود، براي احراز اين مقام شايستهتر ميدانست. تركان خاتون كه به اين جريان پي برده بود، همواره در فرصتهاي مناسب عليه خواجه سخنها ميگفت. از جمله به ملكشاه گفت: خواجه دوازده پسر دارد كه هريك را به امارت ناحيهاي گسيل داشته و راه ترقي و پيشرفت را بر ديگر خواص مسدود كرده است. در نتيجه اين تلقينات، سلطان به خواجه پيغام داد «كه اگر ترا با ما در ملك شركتي هست، در اقامت بينه و ايراد حجت اهمال و تكاسل چراست، و اگر نيست از چه جهت حكومت ولايات را بيحكم و فرمان، به فرزندان خويش ميدهد و در امور مملكت بر سبيل استبداد و استقلال دخل ميكند؟ اگر دست از اين طريقه بازداشتي، فهو المطلوب و الا فرمايم تا دوات از پيش دست، و دستار از سر تو بردارند. خواجه جواب داد كه موكلان قضا و قدر دوات و دستار من با ديهيم و افسر سلطان درهم بستهاند و ميان اين چهار جنس مختلف ملازمت ثابت كرده و استقامت آن به سلامت اين منوط است.» سلطان از جواب خواجه در خشم شد و تاج الملك قمي را كه رياست ديوان تركان خاتون را داشت، به جاي خواجه برگزيد. پس از چندي سلطان راه بغداد پيش گرفت و خواجه نيز از عقب او روان شد و در نهاوند به دست يكي از فدائيان از پاي درآمد. و پس از چندي ملكشاه
ص: 342
بيمار شد و هجده روز پس از قتل خواجه نظام الملك درگذشت. معزي گويد:
رفت در يك مه به فرودس برين دستور پيرشاه برنا از پي او رفت در ماه دگر
علل رنجش سلطان ملكشاه از نظام الملك
ملكشاه سلجوقي از طول مدت وزارت خواجه و استيلاي او بر ممالك و تصرف او در اموال و فرمانروايي پسران و داماد و نمايندگان او در اقطار دولت سلجوقي ملول و ناراحت بود. تا اينكه ميان عثمان ابن نظام الملك كه ضبط و ربط امور شاه جهان تعلق به او ميداشت و شحنه آن ولايت كه خواص سلطان بود، نزاعي درگرفت و عثمان به نماينده سلطان اسائه ادب كرد. شحنه سلطان از اين معني به خدمت سلطان شكايت كرد، شاه پس از وقوف از اين جريان، عدهاي از درباريان را نزد نظام الملك فرستاده گفت: «اگر در ملك شريك مني، آن حكم ديگر است. و اگر تابع مني، چرا حد خود نگاه نداري و فرزندان و اتباع خويش را تأديب نميكني كه بر عالم مسلط شدهاند. به مثابتي كه حرمت بندگان ما نگاه نداري، اگر ميخواهي فرمايم تا دوات از پيش تو بردارند. ايشان نزد خواجه آمده پيغام بگذاردند وزير در غضب رفته، گفت: با سلطان بگوئيد كه تو نميداني كه در ملك شريك توام و تو به اين مرتبه به تدبير من رسيدي، و به خاطر نداري كه چون البارسلان كشته شد، به چه كيفيت امرا و لشكريان جمع آوردم و از جيحون گذشته و براي تو شهرها گشادم اقطار جهان مسخر گردانيدم. دولت تاج تو به دوات من منوطست.
هرگاه دوات من برگيري تاج تو را بردارند. «1» چون خشم خواجه تسكين يافت، از گفته پشيمان شد و با فرستادگان گفت كه اين كلمات از سر آزردگي خاطر گفتم. اگر خواهيد، همين سخن به عرض رسانيد. و الا آنچه مصلحت وقت باشد معروض داريد. رسولان مراجعت كرده با سلطان گفتند كه خواجه ميگويد من بنده كمينه شهريار عالميانم و فرزندان من بندهزادگانند و حكم سلطان بر خون و مال ما نافذ است. هرچه فرمان شود، تجاوز از آن صورت نبندد و من با عثمان آن كنم كه موجب عبرت ديگران گردد. سلطان اين سخن شنيد و خاموش شد. و چون مجلس خالي گشت، رسولان معروض داشتند كه جواب خواجه نه اين بود كه در انجمن به مسامع عليه رسانيديم بلكه چنان و چنين گفت. از اين كلمات سلطان متوحش گشته به غايت كوفته خاطر شد ولي به عزل خواجه مبادرت نكرد و به جانب بغداد توجه نمود. خواجه از عقب سلطان روان شد.» در طي راه وقتي كه خواجه به بروجرد رسيد، يكي از فدائيان كه به لباس اهل تصوف ملبس بود، نامهاي به دست خواجه داد. در حالي كه خواجه به مطالعه آن مشغول بود، فدائي كاردي بر خواجه زد و كار او بساخت.
با اينكه در دوران سلطنت ملكشاه و پسرش سلطان سنجر، طايفه اسماعيليه گاه براي مبارزه با دشمنان خود، به اين قبيل كشتارها دست ميزدند، ولي نبايد از نظر دور داشت كه در اين ايام، گاه سلاطين و امراي وقت از اين وضع استفاده كرده به نام اين طايفه يا با مواضعه
______________________________
(1). تجارب السلف، همان، ص 279 و 285
ص: 343
محرمانه با آنان، به قتل دشمنان خود مبادرت ميكردند. غلامان و ياران نظام الملك، درست يا غلط، اين قتل خواجه را محصول مخالفت باطني سلطان شمرده و ظاهرا در مقام انتقامجوئي برآمدند. چنانكه سي و سه روز پس از قتل خواجه، ملكشاه نيز در بغداد فوت كرد. امير معزي شاعر نامدار اين ايام، در اين رباعي به اين دو واقعه اشاره ميكند.
دستور و شهنشه از جهان رايت خويشبردند و مصيبتي نيامد زين بيش
بس دل كه شدي ز مرگ شاهنشه ريشگر كشتن دستور نبودي در پيش مورخين آن ايام، علت مرگ سلطان را، سمي ميدانند كه به او خورانيدند.
استاد فقيد عباس اقبال مينويسد: «بعد از قتل خواجه و مرگ ملكشاه، دولت سلجوقي به هم برآمد و كساني كه خواجه را پيش ملكشاه، منفور كرده بودند، نتوانستند حتي چند ماه نيز چرخ كارهاي اداري ممالك ملكشاه را بگردانند. به علاوه نفوذ سي ساله خواجه به زور از ميان نميرفت و تا نظاميه و پسران خواجه به امري رضا نميدادند، از هيچكس كاري ساخته نميشد.
چنانكه مدعي خواجه يعني تاج الملك ابو الغنائم شيرازي، موفق نشد كه با وجود مساعدت خليفه و تركان خاتون زوجه سلطان، محمود را به جاي ملكشاه به سلطنت بردارد و خود جاي خواجه را بگيرد. نظاميه او را قطعهقطعه كردند، و بركيارق پسر بزرگ سلطان را به روي كار آوردند و وزارت او را به يكي از پسران خواجه يعني عز الملك حسين سپردند.
حق خواجه نظام الملك و پسران او در دولت سلجوقي و منتي كه خاندان او بر سلاطين اين سلسله دارند از مسلميات است ... همين قدر در اينجا ميگوييم كه بر تخت نشاندن البارسلان و تثبيت سلطنت او در مقابل سليمان برادرش كه دستنشانده عميد الملك بود، و استقرار سلطنت بركيارق، نتيجه كفايت و كارداني مؤيد الملك پسر هنرمند او، و سلطنت سلطانمحمد ايضا بر اثر زحمات و تدابير همين مؤيد الملك است. و دولت سنجر نيز قريب پنجاه و پنج سال در دست فخر الملك پسر خواجه و شهاب الاسلام برادرزادهاش، و صدر الدين محمود و ناصر الدين طاهر دو پسر فخر الملك ميگشت (تمام مدت امارت و سلطنت سنجر شصت و دو سال است) و شمس الملك عثمان پسر ديگر خواجه، مدتي وزارت سلطان محمود بن محمد بن ملكشاه، و قوام الدين حسن بن ناصر الدين طاهر بن فخر الملك ايامي چند وزارت سلطان سليمان سلجوقي را داشت. و پسران ديگر و دامادان و دستپروردگان خواجه نيز از ايامي كه چغري بيگ بر مرو مسلط شد تا قريب برافتادن سلاجقه عراق، امور دولت سلجوقي بتفاوت ايام كموبيش تحت سيطره و نفوذ خاندان آل اسحاق يعني خواجه نظام الملك و برادرزادگان و بني اعمام و فرزندان و دامادان او بود.» «1»
به طوري كه شادروان اقبال در كتاب وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقي متذكر شده
______________________________
(1). عباس اقبال، وزارت در عهد سلاطين بزرگ سلجوقي، به اهتمام محمد تقي دانشپژوه و يحيي ذكاء، ص 21
ص: 344
است، خوشبختانه قسمتي از مراسلات رسمي عهد سلاجقه در كتابخانه شرقي لنينگراد موجود است كه از طرف وزارت فرهنگ، از روي آن عكسبرداري شده، و ما از روي اين منبع قسمتهايي از نامههاي تاريخي اين عصر را كه براي تشريح اوضاع اجتماعي و سياسي آن دوران سودمند است، نقل ميكنيم:
فرمان صدارت: «اوليترين كار كه انديشه صافي و نظر شافي بدان گمارند ... كار وزارت است كه مصالح جمهور و مناظم امور خلق بدان تعلق دارد ... از آن عهد كه نوبت ملك و پادشاهي به ما رسيده است و آفتاب جهانداري ما بر اقطار عالم تافته، انديشه ما مقصور بوده است بدان كه مملكت را ثبتها اللّه، دستوري متدين و عالم و كافي و خوب سيرت و نيكوسريرت و قوانين ملك شناخته و آينده دولت دانسته و سير ملوك خوانده و از تجارب روزگار تهذيب يافته اختيار كرده آيد تا ما را بر نيكوكاري داده و راههاي خوب نمايد ... مصالح كافه مسلمانان ياد دهد و مقرر گرداند. چه ما به همه حال آن فرمائيم كردن كه وزير گويد و نمايد و پيش ما آرد و هر چه فرمائيم، اعتماد بر قول او بايد داشتن و فصول سخن او همه به اصول انگاشتن ...» «1»
از مندرجات اين نامه نيز تا حدي قدرت فراوان بعضي از وزراء و درجه نفوذ آنها در امور مملكتي و شخص شاه آشكار ميشود. در دوره حكومت سلاجقه، مظاهر رژيم فئوداليته در ايران بيش از پيش آشكار ميشود. غير از اختلافاتي كه فئودالها و ملوك الطوايف با هم داشتند، شاه نيز همواره از قدرت آنها نگران بود، و گاه براي از بين بردن مدعيان خود با عدهاي از اشراف و زورمندان همدست ميشد و دشمن بزرگ خود را از بين ميبرد. چنانكه ملكشاه كه از نفوذ خواجه نظام الملك و بستگان وي نگران شده بود، به دستياري عدهاي از اشراف، نظير تاج الملك و مجد الملك، خواجه را از كار بركنار و شايد مقدمات قتل او را فراهم ساختند و بعد علت و عامل اساسي قتل را، يكي از فدائيان فرقه اسماعيليه معرفي كردند.
چون مقام وزارت ارزش فراوان داشت، جمعي با دادن رشوه به اين مقام ميرسيدند.
چنانكه شمس الملك در حدود سال 500، با دادن دو هزار دينار خدمتانه، به وزارت عرض لشكر در دستگاه سلطان محمد بن ملكشاه برقرار گرديد، و در تمام مدت صدارت نظام الملك ثاني در اين شغل باقي بود.
همچنين فخر الملك براي آنكه وزارت را از دست مؤيد الملك خارج كند، به دستياري زبيده خاتون مادر شاه و مجد الملك قمي، به تطميع بركيارق پرداخت، و به طوري كه در كتاب راحة الصدور صفحه 143 نوشته شده است «رهآورد و پيشكش بسيار و آلت و تجمل آورد از سراپرده جهرمي و نوبتي اطلس و سلاحهاي نيكو و ساختهاي مرصع به جواهر و اسبان تازي تنگبسته و شكره وزرادخانه و وزارت بستد.» به اين ترتيب مؤيد الملك كه براي وزارت از
______________________________
(1). همان، ص 21
ص: 345
فخر الملك شايستهتر بود، به كمك رشوه از كار بركنار و زنداني شد، و ظاهرا فخر الملك و در معني مجد الملك قمي، به مقام وزارت رسيد. و از اين مثال ميتوان دريافت كه خريد مقامات مهم با پول و اعمال نفوذ در كارها، در ايران سابقهاي كهن دارد. «1»
توطئههاي سياسي عليه مخالفان
علاوه بر اين، در آن دوره بهترين سلاح سياسي براي سركوبي مخالفان، متهم ساختن آنان به همكاري با باطنيان بود. چنانكه در ايام سلطان محمد، شخصي به نام قاضي خطيب كه در سال 500 سعد الملك و چهار تن از ديوانيان را به تهمت باطني بودن به كشتن داده بود، بار ديگر براي از بين بردن دشمنان و مخالفان، يكنفر باطني را فريب ميدهد و نام صد تن از مردان سياسي و درباري را به او ميآموزد و ميگويد كه اگر از تو پرسيدند از باطنيه چه كساني را ميشناسي، اين عده را نام ببر و بيمي به خود راه مده سپس اين قاضي مغرض براي اجراي نقشه خود، به سلطان محمد ميگويد كه من مردي باطني را ميشناسم كه به ياري او ميتوان از خصوصيات باطنيه اطلاعاتي كسب كرد. چون مرد باطني را حاضر ميكنند، او طبق تعليمات، خطيب قريب صد تن از بزرگان زمان را برميشمارد، سلطان جاهل كه به گفتههاي او اعتماد كرده بود آنها را به دست امراي ترك ميسپارد و آنها املاك و دارائي ايشان را به غارت ميبرند. ولي خوشبختانه در سال 502 يكي از فدائيان اسمعيلي خطيب را بضرب كارد از پا درميآورد. سلطان پس از اين واقعه، به اشتباه خود پي ميبرد و زندانيان را آزاد ميكند. به طوري كه مرحوم اقبال در شرح حال وزراي سلجوقي متذكر شدهاند: از زمان جلوس طغرل تا مرگ سنجر يعني از 429 تا 552 كه صد و بيست و سه سال به طول انجاميده، سي تن به وزارت طغرل، البارسلان و ملكشاه و محمد و بركيارق و سنجر رسيدهاند. از اين جماعت خواجه نظام الملك و دو پسرش فخر الملك و قوام الدين احمد نظام الملك و نظام الدين ابو المحاسن عبد الجليل اعز دهستاني و معين الدين مختص الملك كاشي را باطنيه كارد زدند و پنج وزير ديگر به سعايت همكاران درباري، يا امراي سلطان به قتل آمدند. و عدهاي از وزراء نيز به تحريك رقبا و درباريان به دست باطنيه به قتل رسيدهاند.
ظهير الدين نيشابوري در سلجوقنامه مينويسد: «... چون آلبارسلان به زمامداري رسيد به دلالت نظام الملك عميد الملك ابو نصر كندري را كه وزير عم او طغرل بيگ بود و ذهني پاكيزه داشت، بگرفت و وزارت بر نظام الملك حسن بن علي بن اسحق طوسي مقرر كرد، چون ابو نصر كندري بر ملك واقف و مطلع بود و چند سال ملازم سلطان بود او را با خود ميگردانيد. مفيد و قانون ولايت و احوال خير و شر مملكت ازو استكشاف و استنطاق مينمود و نظام الملك به رأي و كياست و ذهن و فراست، دشمن جان او بوده، به هلاكت و ريختن خون او سعي مينمود.
چه از كفايت و درايت و دورانديشي و باريكبيني او مخوف و مستشعر بود، عاقبت به خون او
______________________________
(1). همان، ص 205
ص: 346
اجازت حاصل كرد، و سايسي را به خون او به زندان فرستاد، عميد الملك از كشنده خود، يك زمان امان و مهلت خواست، و وضو به شرايط نيكو ساخت و چند ركعت نماز وداع بگذارد و گفت خون من بر تو حلال نيست، اما من حلال ميكنم به شرط آنكه با من سوگند خوري كه چون فرمان به جاي آوري و از قتل من فارغ شوي، حسبة للّه از من پيغامي به سلطان و خواجه برساني. سلطان را بگوي كه كندري گفت بس خجسته خدمتي و مبارك قتلي كه از خدمت ملازمت درگاه شما مرا كرد، از صحبت شما دنيا و آخرت، يعني عمت طغرل بيگ مرا بركشيد و اين جهان به من داد تا بر آن حكم كردم و تو آن جهانم دادي به ادراك درجه شهادت، از خدمت شما مرا دنيا و آخرت حاصل شد ... و خواجه را بگوي كه مذموم بدعتي و زشت قاعدهاي در جهان آوردي، به وزير كشتن و عدر و مكر كردن و عاقبت آن بينديشيدي، ميترسم كه اين رسم ناستوده مكروه و مذموم به اولاد و اخلاف و اعقاب تو برسد و از آنگاه باز، يك وزير به مرگ خود نمرد ...» «1»
كارهاي نظام الملك: ناگفته نماند كه پس از مرگ طغرل بيگ، ابو نصر كندري مايل بود سليمان فرزند ديگر طغرل به جاي پدر بنشيند، ولي تلاش او به جايي نرسيد و به زندان افتاد و دو سال بعد، ظاهرا به تحريك نظام الملك به دست آلبارسلان به قتل رسيد. كندري قبل از آن كه به دست دژخيمان از پاي درآيد، پيام زير را به نظام الملك فرستاد: «با كشتن وزراء بدعت و رسم بسيار زشتي در دنيا به جاي گذاشتي، از خداوند مسئلت ميكنم كه خودت و اعقابت را به همين سرنوشت مبتلا كند.» در مقابل اين قبيل كارهاي منفي كه گاه از سياستمداران سر ميزند.
نظام الملك در دوران قدرت، پس از برقراري امنيت و آرامش در سال 1074 م. (466 ه) حكيم عمر خيام نيشابوري و تني چند از منجمين زمان را مأمور تهيه تقويم جديد يعني تقويم «جلالي» (به مناسبت اسم جلال الدين ملكشاه) نمود، و آنان اين مأموريت را با دقت تمام به پايان رسانيدند.
ديگر از اقدامات خير نظام الملك، توجه به امور فرهنگي و ايجاد مدارس عالي نظاميه در بغداد است كه يكي از استادان به نام آن حجة الاسلام غزالي بود. بزرگترين شاهكار قلمي نظام الملك سياستنامه است كه ظاهرا خواجه به دستياري دانشمندان در 55 فصل راه و رسم مملكتداري و بعضي از سازمانهاي ديواني ايران در قرونوسطا و مسائل مهم سياسي ديگري را مطرح كرده است.
خواجه نظام الملك مانند يحيي برمكي (وزير هارون الرشيد)، عاقل و مآلانديش بود «يحيي در دوران زمامداري نظم و امنيت و عدالت نسبي را برقرار كرد، راهها، پلها و كاروانسراها ساخت و كانالهاي آبياري حفر كرد، و با وجود مالياتهاي سنگيني كه براي پر كردن خزانه خليفه و
______________________________
(1). سلجوقنامه، نشريات كلاله خاور، ص 23 به بعد
ص: 347
خزانه شخصي خود ميگرفت همه ولايتها كمابيش از امنيت و رفاه برخوردار بودند.» «1» خواجه نظام الملك نيز مانند يحيي، به خوبي ميدانست كه يك زمامدار و وزير عاقل، براي استثمار و بهرهكشي از اكثريت جامعه، بايد قائل به ضوابط و حدودي باشد، و اگر كار استثمار عاقلانه، به چپاول و غارت هستي رعايا منجر شود، پس از سالي چند، عوايد و درآمد عمومي نقصان مييابد، و در نتيجه از ميزان ماليات و عوايد دولت كاسته ميشود. و از اين رهگذر نه تنها توده مردم، بلكه دولت و هيأت حاكمه نيز زياني جبرانناپذير خواهند ديد.
يكي از مدارك گرانبهاي تاريخي در عهد سلجوقيان، نامههاييست كه بين رجال سياسي و شخصيتهاي علمي و فرهنگي آن دوران ردوبدل شده و تا حدي اوضاع سياسي و فرهنگي و اجتماعي آن دوران را روشن ميكند.
اندرز غزالي به خواجه ضياء الملك
در اين نامه مشروح، پس از مقدمهاي چنين مينويسد: «... چون صدر وزارت بلغه اللّه اعلي المقامات، مرا از جاي نازلتر به جاي رفيعتر ميخواند، من نيز وي را از مقام گروه اول كه اسفل السافلين است به اعليعليين كه مقام گروه سوم است ميخوانم ... بسيج آن كند كه به زودي از حضيض درجه عوام به رفاع درجه خواص انتقال كند كه راه از طوس و از بغداد و از همه بلاد به حقتعالي يكي است، بعضي نزديكتر و بعضي دورتر نيست. اما راه از اين سه مقام به حقتعالي برابر نيست و به حقيقت بشناسد كه اگر يك فرض از فرايض خداي تعالي فروميگذارد و يا از محظورات شرع ارتكاب ميكند و يا يك شب آسوده سر ميخسبد و در همه ولايت يك مظلوم رنجور باشد، درجه وي جز حضيض مقام نيست و از جمله اهل غفلت است.» «2»
قسمتي از نامه حكمتآميز غزالي به خواجه فخر الملك بن نظام الملك وزير سلطان سنجر
«بسم اللّه الرحمن الرحيم امير و حسام و نظام و هرچه بدين ماند همه خطابست و القاب و از جمله وهم و تكلف است و انا و اتقياء امتي براء من التكلف معني «امير» به دانستن و حقيقت وي طلب كردن مهمتر است، هركه ظاهر و باطن به معني اميري آراسته است امير است، اگرچه هيچكس او را امير نگويند و هركه از اين معني عاطل است اسير است اگرچه همه جهان ويرا امير گويند. و معني امير آن است كه امر وي بر لشكر وي روان بود، و اول لشكري كه در ولايت آدمي كردهاند جنود باطن وي است و اين جنود را اصناف بسيارند و «ما يعلم جنود ربك الا هو» و رؤساي ايشان سهاند يكي شهوت كه به قاذورات و مستقبحات گرايد، و يكي غضب كه قتل و ضرب و هجم فرمايد، و ديگر كرنري كه به مكر و حيلت و تلبيس راه نمايد و اين معاني را اگر از عالم شكل و صورت كسوتي پوشيدندي به سزا، يكي خنزيري بودي و ديگري كلبي و ديگر شيطاني، و خلق دو گروهند: گروهي آنند كه اين هر
______________________________
(1). ويل دورانت، تمدن اسلامي، ص 75
(2). غزالينامه، از استاد همائي، ص 210
ص: 348
سه را مقهور و مسخر كردهاند و فرمان بر ايشان روان كردهاند اين قوم اميران و پادشاهانند. و گروهي آنند كه كمر خدمت ايشان بستهاند و روز و شب در طاعت و متابعت ايشان استادهاند اين قوم اسيرانند و نابينايان اين عالم باشند ...»
سپس در پاياننامه به خواجه فخر الملك اندرز ميدهد «... اگر سعادت آخرت خواهي، فرمان حقتعالي پيش گير، مپرس و مپوش و مجوي و مخور و تصرف مكن الا در فرمان حق تعالي. و اگر دلت قرار نميگيرد و ميخواهي تا شمهاي از حقيقت كارها بشناسي، از كتاب كيمياي سعادت طلب كن و صحبت كسي اختيار كن كه وي از دست شيطان بجسته باشد و برسته بود تا ترا نيز برهاند.» «1»
در مراسلهاي كه سلطان سنجر به وسيله منشي تواناي خود مؤيد الدين به وزير خليفه مسترشد در نيمه رمضان سال 528 از خراسان نوشته است، روش سياسي خود را نسبت به فرقه اسماعيليه و توده مردم روشن ميكند. و از جمله مينويسد: «امروز ايزد تعالي همه جهان را در تحت تصرف و امان ما دارد ... هر روز ايزد جل و جلاله ملك و دولت مستحكمتر ميگرداند ... ما هر روز اندرين كامراني متواضعتريم و در متابعت سراي عالي غاليتر، در حق رعايا مسلمانان و كافه رعايا هميشه به نيكويي انديشيدهايم و سريرت و عقيدت از همه انديشههاي ذميم و ارادت ظلم و عدوان صافي داشتهايم و از تجبر و تكبر و نخوت بر خلق خداي تعالي دوري جستهايم و خويشتن را از قواعد جباران و فراعنه صيانت كرده و راه وصول اصحاب حاجات به حضرت خويش سهل و آسان گردانيده و حجاب توقع از ميان برداشته و به قدر ميسور اولياء و اصفيا و حشم و رعايا را مواسات فرموده و خويشتن را بنده گناهكار ضعيف شناخته. چه معلوم است كه از همه اموال و ذخاير دنيا، در روزي دو قرص و كسوتي بيش نصيب ما نيست. و ميدانيم كه پدر و جد و اعمام و اخوان ما و ديگر ملوك سلاطين عالم، نيز، جمعي كه فراهم آوردهاند بگذاشتند، و ملك باقي جز آفريدگار را نتواند بود ... و ديگر به سمع ما ميرسد كه ميگويند بر سبيل تشنيع كه ملحدان را امان داده است، آن هم از آن سخنهاست كه به مراد ميرسانند و آن اثر كه ما را و حشم ما را بوده است، در قهر ايشان ياد نيارند. و ندانند كه مثل آن به هيچوقت نبوده است.» «2»
منشور وزارت مجد الدين كرماني
ارزش ديوان وزارت و تأثير وزيري كاردان و بيغرض در حسن جريان كارها در منشور زير بيان شده است منشور زير ظاهرا از محي الدين طغرلشاه بن محمد بن ارسلان شاه سلجوقي است كه بعد از پدرش در سال 551 در كرمان به سلطنت رسيده است. به موجب اين فرمان، مجدالدين كرماني در سال 544 به منصب وزارت برگزيده ميشود. در اين نامه پس از مقدمهيي مينويسد: «كه توفيق در كار مملكتداري موقعي امكانپذير است كه مملكت را دستوري متدين، عالم كافي خوب
______________________________
(1). عباس اقبال آشتياني، مجموعه مقالات، مكاتيب فارسي غزالي، ص 871
(2). نامه سنجر به وزير المسترشد، مجله يادگار، سال 4، ش 1009، ص 142 به بعد
ص: 349
سيرت و نيكوسريرت، قوانين ملك شناخته و آيين دانسته و سير ملوك خوانده و از تجارب روزگار تجذب يافته اختيار كرده آيد، تا ما را به نيكوكاري دارد و راههاي خوب نمايد ... و مصدوقه حال رعايا و زيردستان صافي از شوايب غرض به سمع ما رساند، مصالح كافه مسلمانان ياد دهد و مقرر گرداند چه ما به همه حال آن فرماييم كه وزير گويد و نمايد و پيش ما آرد ... مجمع اين مآثر و شايسته اين منصب بزرگ صاحب اجل مؤيد منصور ... به آداب دين و دنيا آراسته است.» «1»
وزارت در عهد سلجوقيان
اشاره
به نظر بارتولد، سلجوقيان به اقتضاي محيط نشوونماي خود، با زندگي آميخته با تمدن و شهرنشيني آشنا نبودند و نميتوانستند همانند سامانيان و غزنويان حكومت نمايند، حتي سران اين قوم تا تا پايان كار خود، از هرگونه دانش و تعليمي بيگانه بودند و خبر موثقي در دست است كه حتي آخرين سلطان مقتدر سلجوقي يعني سنجر، سواد خواندن و نوشتن نداشت. دليلي هم نيست كه بگوئيم اسلاف وي باسوادتر از او بودند، گرچه پدرش ملكشاه، واجد فرهنگ بيشتري معرفي ميشود. بديهي است كه سلطان بيسواد نميتوانسته مراقب دستگاه اداري متصرفات وسيع خويش باشد. و اين وظيفه منحصرا به عهده وزير بود. بدين سبب در عهد سلجوقيان، وزيران به درجهاي از اقتدار رسيدند كه پيشتر بيسابقه بود. نظام الملك كاملا حق داشت كه خود را با سلطان خويش شريك در حكومت بخواند، درعينحال در چنين شرايطي مداخله سلطان و دربار او در امور حكومت انعكاس نكبتبار خاصي در جريان امور داشت. به همين جهت نظام الملك ميكوشيد كه حتي الامكان تمركز و ثباتي در اوضاع پديد آورد. و اين آرزو با ماهيت استبدادي حكومتهاي آن دوران تحققپذير نبود. نظام الملك ميكوشيد كه دستجات صحرانشين سلجوقي را اندكاندك با زندگي شهري آشنا و مأنوس كند و فرزندان «دشت و صحرا» را به صورت غلامان درباري درآورد. ولي تحقق اين انديشه كاري سهل و آسان نبود. «2»
مناصب دولتي در عهد سلاجقه روم
در كتاب مسامرة الاخبار و مسايرة الاخيار در توصيف مناصب دولت در عهد غياث الدين كيخسرو، چنين ميخوانيم: «مناصب كماكان بر اكابر مقرر ماند. وزارت بر صاحب فخر الدين ...
امارت به اسم پروانگي بر معين الدين پروانه، و نيابت سلطنت به اسم امين الدين ميكائيل و استيفا به نام مجد الدين ... و اشراف ممالك به اسم جلال الدين ... بگلربيگي بر شرف الدين ...
مفوض شد.» «3» بارتولد مينويسد:
«... در دولت خوارزمشاهيان نيز همان مشاغل عمده عهد سلطنت
______________________________
(1). مؤيد ثابتي، اسناد و نامههاي تاريخي، پيشين، ص 143
(2). بارتولد، تركستاننامه، پيشين، ص 649 به بعد (به اختصار)
(3). اخبار سلاجقه روم، پيشين، ص 418 (به اختصار)
ص: 350
سلجوقيان، يعني مقام وزير و قاضي و مستوفي وجود داشته است. مورد استعمال اصطلاحات «وكيل» و «مشرف» در قرن ششم هجري ظاهرا اندكي تغيير كرد، گذشته از «وكيل درگاه» از «وكيل ديوان خاص» كه محتملا مطابق با «وكيل خرجي» عهد مغولان بود، ياد شده است. وكيل بر وصول و دريافت وجوه نقدي- به استثناي آنچه خاص نگهداري لشكر بود- نظارت ميكرد در ايالات اين وظيفه را مشرفان ايفا ميكردند. رئيس اين اداره به نظر خويش متصديان مشاغل را در ايلات معين و منصوب ميكرد. فقط وزيران ايالتي به فرمان همايون منصوب ميگشتند، به ويژه در نواحي كه ولايت به عهده شاهزادهاي بوده، در ميان مشاغل لشكري، برخلاف دولت سلجوقيان شغل دژخيم (جاندار) واجد اهميت بسيار بود. در سندي كه از طرف تكش نوشته شد، «جاندار» در شمار بزرگان لشكر و سران نگهبانان سلطان نام برده شده است.
در زمان سلطان محمد خوارزمشاه، اياز كه مأمور اجراي احكام قتل صادره از طرف سلطان بود، لقب «جهانپهلوان» داشته و رياست فوجي مركب از ده هزار سوار را عهدهدار بوده است. درباره قدرت و نيروي مأموران اداري اطلاعات ما كمتر است ... در اين دوره نيز به وزارتهاي موروثي برميخوريم. اساس و شيوه انتظامات لشكري كه در زمان سلجوقيان بسط يافته بود، در اين دوران هم كماكان وجود داشته است ...» «1»
القاب و عناوين
القاب و عناوين از ديرباز مورد علاقه ايرانيان بوده است. براون ضمن بحث در پيرامون آثار ادبي هخامنشي مينويسد:
«داريوش كبير قانع است به اينكه خود را پادشاه بزرگ، شاه شاهان، پادشاه ايران، پادشاه كشورها، فرزند ويشتاسپ، نوه ارشام هخامنشي بخواند.
ولي شاپور ساساني در كتيبههاي پهلوي واقع در حاجيآباد، خود را آسماني (يعني فوق بشر) و مزداپرست ميداند و ميگويد شاهپور شاه شاهان ايران و غير ايران، و مينوسرشت و از سوي يزدان فرزند موجودي آسماني و مزداپرست اردشير (ارتخشتر) مينوسرشت از سوي يزدان، نوه بابك پادشاه كه خود نيز آسماني و از سوي يزدان بوده است. به نظر براون هركس در پي تحصيل زبان فارسي باشد، به اندازه كافي با القاب و عناوين توخالي و پرطمطراقي كه بيشتر فرمانروايان كوچك ايران در ادوار بعد از اسلام براي تجليل و آرايش نام خود لازم ميشمردند، آشناست. و من با تكرار آن مكررات كه حاكي از خودخواهي و
______________________________
(1). تركستاننامه، پيشين، ص 785 به بعد
ص: 351
خودپسندي آنهاست، بيهوده مايه خستگي و ملال خاطر ديگران را فراهم نخواهم كرد.» «1»
به طوري كه كريستن سن دانماركي مينويسد: در ايران قبل از اسلام نيز طبقه ممتاز القاب و عناويني مختص به خود داشته. چنانكه بهرام اول لقب گيلانشاه و وهرام سوم حاكم سيستان لقب سگانشاه و حكمران كرمان به لقب كرمانشاه ناميده ميشد. علاوه بر اين، عناويني نظير ارگبذ اسواريذ و نژادگان از وجود القاب و عناوين در عصر ساسانيان حكايت ميكند.» «2»
چنانكه گفتيم، القاب تعارفآميز به طور رسمي از عهد عباسيان آغاز شد، آنان براي عمال خويش نظير ابو مسلم خراساني و ابو سلمه خلال، عناويني تعيين كردند و اولي را امين آل محمد و دومي را وزير آل محمد خواندند و به قول ابو ريحان بيروني، عباسيان دوست و دشمن را يكسان لقب دادند و در اين راه زيادهروي كردند. به طوري كه رفتهرفته سران حكومت به يكي دو لقب قانع نبودند و عباسيان لقبهايي نظير: بهاء الدوله، ضياء المله، ذو اليمينين، ذو الرياستين، ذو القلمين را به امرا و وزراي خود اعطا كردند. در عهد سلاطين آل بويه، سامانيان، غزنويان، سلاجقه، اتابكان، صفويه و قاجاريه نيز اعطاي القاب سخت معمول بود.
استاد فقيد محمد قزويني در حواشي و تعليقات چهار مقاله نظامي عروضي چنين مينويسد: «... و خلف بن احمد نخست كسي است كه محمود غزنوي را به لقب سلطان خواند، در مجمل التواريخ كه در عهد سلطان سنجر يعني در سنه 520 تأليف شده است و يك نسخه قديم مصححي از آن در كتابخانه ملي پاريس موجود است، گويد: و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امير خلف ملك سيستان رفت. چون محمود او را بگرفت و به غزنين آورد، گفت محمود سلطان است و از آن پس اين لقب مستعمل شد.»
ابن خلدون در مقدمه خود با آوردن شعري از ابن ابي شرف، به ابتذال القاب اشاره ميكند و ميگويد:
ممايز هدني في ارض اندلساسماء معتمد فيها و معتضد
القاب مملكة في غير موضعهاكالهريحكي انتفاخا صورة الاسد آنچه مرا از خاك اندلس دور نگاه ميدارد، لقبهايي چون معتمد و معتضد است كه در غير مورد به كار رفته است. دارندگان اين القاب توخالي به گربهاي مانند كه به خود باد ميكنند تا به صورت شير درآيند.
ابو بكر خوارزمي درباره لقبهايي كه از طرف خليفه به اين و آن داده ميشد در معجم الادبا چنين ميگويد:
«قل الدراهم في كيسي خليفتناو صار ينفق في الاقوام القابا
______________________________
(1). ادوارد براون، تاريخ ادبي ايران، ترجمه و تعليق از علي پاشا صالح، ص 142
(2). آرتور كريستنسن، ايران در زمان ساسانيان، ص 118 به بعد
ص: 352
پول در جيبهاي خليفه ما كم شده است در عوض به جاي پول لقب ميبخشد.» «1»
سير القاب و عناوين: در صدر اسلام از تشريفات درباري و القاب و عناوين و حاجب و دربان نام و نشاني نبود، پس از آنكه مردم با ابو بكر بيعت كردند، او را خليفة رسول الله خواندند.
و پس از آنكه عمر به خلافت رسيد، يكي از صحابه او را «امير المؤمنين» خطاب كرد و مردم اين لقب را شنيدند و از اين پس او را به اين لقب خواندند. پس از آنكه بر سر خلافت بين مسلمين اختلاف افتاد، شيعيان لقب «امام» را به علي (ع) اختصاص دادند و تنها او را امير المؤمنين خطاب كردند.
غير از شيعيان، رافضيان افريقيه و ادارسه مغرب و ساير فرق اسلامي، پيشوايان خود را امام و امير المؤمنين خطاب ميكردند بعدها بخصوص در دوره خلافت بني عباس، خلفا براي ابراز وجود به پادشاهان القاب ميدادند كه از آن جمله است لقب شرف الدوله، عضد الدوله، نظام الملك، ركن الدوله و غيره. بطوريكه در كتاب تجاربالسلف آمده است «عرب را القاب رسم نبوده است و وقتي كه خواستندي تعظيم كسي كنند ... كنيه او گفتندي، اما القاب آيين سلاطين عجم است مثل بني بويه و بني سلجوق ... اما عدول از لقبي به لقبي جهت آن كردند كه نامها متفاوت است. نام هست كه از نامي بهتر است ... و جاحظ گفته است كه ابو عبيد اله بزرگتر است از ابو عبد اله. و ادراك فرق به ذوق صحيح توان كرد. و همچنين القاب نيز متفاوت است ...
نصير الدين و مؤيد الدين و عون الدين ... بزرگتر است از نجم الدين و شمس الدين و تاج الدين.
خلفا چون خواستندي كه كسي را بزرگ گردانند و مراتب عالي بخشند، هيچ دقيقهيي از دقايق اجلال و تعظيم فرونميگذاشتند تا حدي كه در سراي، جاي ايستادن اسب آنكس هم معين ميگردانيدند.» پس از آنكه مستنصر وزير قمي را دستگير كرد، ابن ناقد را به خدمت خود خواند و ضمن اعطاي خلعت وزارت، كليه القاب وزير پيشين را به وي ارزاني داشت: المولي الوزير الاعظم الصاحب الكبير المعظم العالم العادل المؤيد المظفر، المنصور المجاهد نصير الدين صدر الاسلام غرس الامام، عضد الدوله مغيث الامه، عماد الملك، اختيار الخلافة المعظمه مجتبي الامامة المكرمه، تاج الملوك سيد صدور العالمين ملك وزراء الشرق و الغرب غياث الوري ابو الازهر محمد بن الناقد، ظهير امير المؤمنين.
اهميت القاب: معز الدوله پس از تصرف كرمان در سال 334 راه بغداد پيش گرفت و بر مستكفي چيره شد در اين هنگام خليفه او را معز الدوله و لقب عماد الدوله و ركن الدوله را به دو برادرش عطا كرد، عناوين و القاب از دوره سامانيان به بعد اهميت مخصوصي پيدا ميكند.
سلاطين، امراء و وزراء هريك براي كسب موقعيت، سعي ميكردند تا لقبي به دست آورند به طوري كه نظام الملك متذكر ميشود تا قبل از دوره سلاجقه، اعطاء القاب و عناوين ساده و سهل
______________________________
(1). علي اصغر فقيهي، شاهنشاهي عضد الدوله، پيشين، ص 37
ص: 353
نبود، و مقام و موقعيت و ارزش اجتماعي اشخاص را به وسيله القابي كه به آنها داده ميشد، تشخيص ميدادند. مثلا به امرا و بزرگان حسام الدوله، سيف الدوله و امين الدوله، نظام الملك، كمال الملك، جمال الملك، شرف الملك، عميد الملك، و به سلاطين در دوره سامانيان فقط يك لقب ميدادند مثلا نوح را شاهنشاه خواندند پدر نوح منصور را «امير سديد» و پدر منصور را «امير حميد» و محمود غزنوي را «يمين الدوله» لقب دادند. پس از آنكه خليفه به خان سمرقند سه لقب داد، محمود كه مردي متعصب و جاهطلب بود، سخت ناراحت شد كه چرا با همه كشورگشاييها او را فقط يك لقب داده است. پس از فرستادن نمايندگان و هداياي بسيار، بالاخره او را يمين الدوله، امين المله، ابو القاسم، ولي، امير المؤمنين لقب دادند.
قضات و پيشوايان دين را مجد الدين، شرف الدين، شرف الاسلام، فخر العلما، و اميران جنگجو را ظهير الاسلام، غياث الدين و الدنيا، شرف الاسلام و سيف الدين لقب ميدادند.
«در دوره سلاجقه لقب اتابك كه به معني پدرخوانده است، به معلم و مربي وليعهد اعطا ميشد، القاب و عناوين در عهد سلاجقه خيلي طرف توجه قرار ميگيرد. لقب شاه گاهي به اشخاص داده ميشد. نظير «بهرامشاه» پدر ابن بيبي مورخ، كه از رجال درباري بود ترجمان لقب داشت، در اين دوره لقب افندي كه از يونانيان گرفته شده مخصوصا در بين سلاجقه روم معمول بود. روساي قبايل كه از طرف سلطان انتخاب ميشدند، به عنوان «امير» خوانده ميشدند، تركهاي عثماني رئيس شهرباني را «شحنه» ميگفتند.» «1»
خواجه نظام الملك براي القاب اهميت و ارزش بسيار قائل است، و در معني القاب مينويسد:
«ديگر القاب بسيار شده است و هرچه بسيار شود، قدر و خطرش نماند.
و هميشه پادشاهان و خلفا در معني القاب تنگ مخاطبه بودهاند كه از ناموسهاي مملكت يكي نگاه داشتن لقب و مرتبت و اندازه هركسي است. چون لقب مرد بازاري و دهقان، همان باشد كه لقب عميدي، هيچ فرق نباشد ميان وضيع و شريف و محل معروف و مجهول يكي باشد. چون لقب امامي يا عالمي يا قاضيي معين الدين بود و لقب شاگردي يا تركي كه از علم شريعت هيچ دست ندارد، بلكه خواندن و نوشتن هم نداند لقبش معين الدين بود. پس چه فرق باشد ميان عالم و جاهل و قاضيان و شاگردان در مرتبت؟ لقب هردو يكي باشد و اين روا نباشد ... اكنون تميز برخاسته است و تركان لقب خواجگان بر خويشتن مينهند، و تازيكان لقب تركان و به عيب نميدانند ...» «2»
نظام الملك در صفحات بعد مينويسد:
______________________________
(1). كردلفسكي، تاريخ سلاجقه آسياي صغير، ترجمه شادروان علي اصغر جادلاقي (قبل از انتشار)
(2). سياستنامه به اهتمام هيوبرت، پيشين، ص 189
ص: 354
«كه در روزگار، ارزش لقب از بين رفته كه ... كسي را اگر هفت لقب با ده لقب كمتر نويسند، خشم گيرد و بيازارد ... و سامانيان كه چندين سال پادشاه روزگار ما بودند و بر ماوراء النهر و غزنين و خراسان و خوارزم و نيمروز و عراقين فرمان دادند، هر يكي را يك لقب بوده است. نوح را شاهنشاه خواندندي و پدر نوح منصور امير سديد و پدر منصور نوح را امير حميد ... از بوييان ... يكي را ركن الدوله لقب بود و يكي را عضد الدوله و وزيرانشان را لقب استاد جليل و استاد خطير بود و وزيري كه از وي بزرگتر و فاضلتر نبود، در عراق و خراسان صاحب عباد بود و لقب او كافي الكفاة بود و لقب وزير سلطان محمود شمس الكفاة بود ... سپس خواجه از اينكه در عهد او مسأله القاب نظم و نسق ديرين را از كف داده اظهار ملال ميكند و مينويسد:
«... اكنون هرنااهلي و مجهولي و بيفضلي را دين و دولت و ملك در لقب آوردهاند.» «1»
نخستين كسي كه با القاب و عناوين، مخالفت ورزيد
در ايران بعد از اسلام اولين كسي كه به مترسلان درس سادهنويسي آموخت، حسن صباح بود. در عهد سلطان سنجر رئيس مظفر را كه يكي از پيروان صديق حسن صباح بود، به علت پيري و ناتواني در محفّه گذاشته به نزد سلطان بردند. پادشاه او را بسيار نواخت. يكي از وزيران (كه محتملا فخر الملك فرزند نظام الملك بود) رئيس را نكوهش كرد كه «پيرانهسر مطيع ملحدان شده است و مال و دژ امير داد حبشي را به ايشان داده. رئيس پاسخ داد: زيرا كه حق با ايشان ديدم وگرنه توقع مال و جاه نداشتم و ندارم. آنگاه چند نامه را كه از دربار سلجوقي به وي نوشته شده بود خواست و به وزير نشان داد و گفت ببين «چه القابي عالي و اسامي بلند نوشتهاند.» و بعد نامههاي حسن را نمود و گفت: «ببين چگونه بيتكلف مينويسد اگر مقصودم مال و لقب و مقامي بود، هرگز نميبايست از درگاه سلطان دور شوم.»
كاغذهاي حسن چنين بود: «رئيس مظفر خدايش نيكي بر مزيد كناد ... چنين كند و چنان كند ...» وزير تعجب كرد و گفت: «احسنت به فرمان ده و فرمانبر. اين را چه توان گفت؟» «2»
ناگفته نماند كه چون حسن صباح بر آن شد كه دژ الموت را از مهدي علوي خريداري كند، براتي بر عهده رئيس مظفر نوشت كه متن آنرا مورخان نقل كردهاند و نمونه درخشاني از ايجاز و اختصار در نامهنويسي است بدين مضمون:
«رئيس مظفر حفظة اللّه، مبلغ سه هزار دينار بهاي دژ الموت به مهدي
______________________________
(1). همان، ص 198
(2). كريم كشاورز، حسن صباح، ص 185
ص: 355
رساند ... مهدي علوي برات را گرفت و در دل انديشيد كه رئيس مظفر داراي جاه و مقام است و قائممقام مرد مقتدري چون امير داد حبشي مقرب درگاه بركيارق ميباشد چگونه ممكن است برنامه و برات اين مرد بيسروپا وقعي نهد.
بنابراين در پي اخذ وجه نرفت. ولي پس از مدتي تنگدست شد، براي آزمايش برات را نزد رئيس مظفر برد و او نيز در حال، خط بيوسيد و زر بداد.» «1»
ناگفته نگذاريم، كه غزالي نيز با القاب پرطمطراق بسختي مخالف بود، وي در آغاز نامه حكمتآميزي كه به خواجه فخر الملك (فرزند خواجه نظام الملك) وزير سلطان سنجر نوشته است با صراحت تمام ميگويد:
«بسم اله الرحمن الرحيم، امير و حسام و نظام و هرچه بدين ماند همه خطابست و القاب و از جمله وهم و تكلف است «و انا و اتقياء امتي براء من التكلف» معني امير بدانستن و حقيقت وي طلب كردن مهمتر است، هركه ظاهر و باطن به معني اميري آراسته است امير است اگرچه هيچكس او را امير نگويد و هركه از اين معني عاطل است اسير است اگرچه همه جهان او را امير گويند ...» «2» با اينحال همه مردم مانند حسن صباح و غزالي فكر نميكردند و براي كسب القاب و عناوين سخت تلاش ميكردند.
محمد بن هندوشاه نخجواني در جزء دوم از جلد يكم كتاب دستور الكاتب في تعيين- المراتب از صفحه 1 تا پايان صفحه 93 كتاب خود را به توصيف القاب و عناوين امراء، وزراء، خواتين، نقبا، سادات، مشايح، قضاة و اتباع ايشان نواب ديوان سلطنت و ديوان وزارت و اصحاب ديوان، چون مستوفي، مشرف، ناظر، حكام اوقات، ملوك ولايات، رسولان اطراف، امير شكار، و امير مجلس و ديگر شخصيتهاي مملكتي پرداخته و برحسب مقام و موقعيتي كه دارند براي هريك عنواني خاص ذكر كرده است.
ابن يمين شاعر انساندوست و آزادانديش ما كه به سال 749 هجري قمري درگذشته است، از آشفتگي وضع القاب و عناوين در عهد خود سخن ميراند و از سر طعن ميگويد:
دوري درآمده است كه راضي نميشودكمتر كسي كه صدر معظم نويسمش
آخر وزير را چه نويسم كه هرفقيردارد طمع كه صاحب اعظم نويسمش
منصب بدان رسيده كه اكنون گداي كوينپسندد ار ز شاه جهان كم نويسمش كارري كه در عصر صفويه به ايران آمده است، در سفرنامه خود مينويسد: «در بين ايرانيان نام خانوادگي معمول نيست، اما براي معرفي شخص ميگويند فلان پسر فلان. عنوان افتخاري صاحبان قلم و نويسندگان «ميرزا» و لقب جنگاوران و اهل رزم «بيگ» است. ولي غالبا اين قبيل عنوانها را از سر اشتباه به نادانان ميدهند. به اولاد محمد (ص) معمولا صاحب
______________________________
(1). همان، ص 127
(2). عباس اقبال آشتياني، مجموعه مقالات مكاتيب فارسي غزالي، ص 871
ص: 356
ميگويند و اين كلمه معني سينيور دارد.» «1»
رستم الحكما در پايان كتاب خود رستم التواريخ به القاب آن دوران اشاره ميكند، از جمله مينويسد: كه القاب فتحعليشاه عبارت بود از نواب همايون، نواب مالك الرقاب، نواب اقدس و الا شاهنشاه عالم، خاقان اعظم، قاآن افخم، اولو الامر محترم، خديو صاحبقران، كامكار معظم ... و براي شاهزادگان القابي چون قهرمان الملك، شجاع الملك، توأمان الملك، اعتماد الملك، قوام الملك، معين الملك، رشيد الملك، امين الملك، مقيم الملك، ظهير الملك، غياث الملك، ناسخ الملك، ناصر الملك، ركن الملك، زين الملك، سعد الملك، و جز اينها بر ميشمارد.» «2»
شهوت كسب عناوين و القاب چنانكه اشاره كرديم، تا پايان سلسله قاجاريه در ايران وجود داشت.
غالبا اشخاص به موجب فرمان صاحب لقب ميشدند.
فرمان القاب: فرخ خان در رمضان 1272 به موجب فرماني به لقب امين الملكي ملقب و به اخذ نشان تمثال همايون (تصوير ناصر الدين شاه) مفتخر شد.
پس از مقدمهاي، در فرمان اعطاي نشان چنين آمده است «... مقرب الخاقان فرخ خان ... در هر وقتي از اوقات كه مصدر خدمتي از خدمات مهمه و مرجوعات معظمه گرديد، زر كامل العيار قابليتش از بوته امتحان بيغلوغش برآمد ... درين وقت درخور همت ملوكانه چنان ديديم كه نشاني طراز پيكر افتخارش قرار دهيم و به اعطاي لقبي خاص بين الاقرانش سرفراز فرماييم. لهذا در هذه السنه ميمونه لوئيئيل خيريت تحويل به صدور اين توقيع رفيع در اعطاي نشان تمثال همايون و لقب امين الملكي اشاره فرموديم ... و مقرر فرموديم كه عموم چاكران دولت عليه و بندگان سده سنيه از شاهزادگان عظام و امرا و امنا و صاحبمنصبان نظام و غير نظام، او را به لقب مزبور ملقب و احترام لايقه را درخور نشان مبارك نسبت به او مرعي دارند.» «3» بيماري لقبجويي و لقبخواهي تا استقرار حكومت خاندان پهلوي دوام يافت.
در دوره قاجاريه نخستين كسي كه با القاب و تشريفات بيمعني تا حدي مبارزه كرد ميرزا تقيخان اميركبير است، در روزنامههاي دوران او «هرجا صحبت از اقدامات و اصلاحات و تصميمات دولت است مباشرين روزنامه همه را به نام امناي دولت و عباراتي نظير آنان ذكر ميكنند و هيچگونه تظاهري به نام و القاب اميركبير ديده نميشود» ليكن پس از عزل امير تظاهر واضح بنام و القاب ميرزا آقا خان نوري در غالب شمارههاي روزنامه بنظر ميرسد مثل:
«جناب جلالتمآب كفالت و كفايت انتساب مقرب الخاقان اعتماد الدوله العليه
______________________________
(1). سفرنامه كارري، ص 144
(2). محمد هاشم آصف (رستم الحكما)، رستم التواريخ، به اهتمام محمد مشيري، اميركبير، تهران، 1352، ص 467
(3). مجموعه اسناد و مدارك فرخ خان امين الدوله، پيشين، ص 10
ص: 357
العاليه ...» «1» و امثال اينها.
احمد امين كه در اواخر سلطنت ناصر الدينشاه به ايران آمده است، در پيرامون القاب مينويسد:
به حضرت شاه اعليحضرت همايوني به وابستگان خاندان سلطنتي، نواب مستطاب، اشرف والا، به صدراعظم جناب مستطاب اجل به وزرا معتبر و متنفذ جناب جالتمآب اجل عالي، به ساير وزرا جناب جلالتمآب به مقامات مادون وزراء جناب فخاست نصاب و به مقامات پايينتر جنابعالي و سپس عاليجاه مجدت همراه عاليجاه بلند جايگاه و بعضا هم لقب جناب را به تنهايي به كار ميبردند. به سفرء كبار، جناب جلالتمآب اجل عالي، به سفرا جناب جلالمتآب، به مصلحتگزاران و مستشاران جناب، و به ساير اركان سفارت سنيه حضرت پادشاهي (عثماني) جناب عزتمآب رفعتجاه و به اعضاء ساير سفارتخانههاي خارجي عاليجاه خطاب مينمايند ... القاب با كلمات الملك، السلطنه، الدوله ختم ميشود مانند مشير الملك، مشير الدوله، مشير السلطنه ... در روزهاي رسمي، كليه مأمورين اعم از اينكه داراي درجه نظامي باشند يا نباشند، يونيفورم نظامي در بر مينمايند. وزراء و مأمورين ارشد دولت، يونيفورم بزرگ با شال در خرقه حاضر ميكردند و به تناسب درجه، و اعتبار گردنبند الماس يا صدف و بعضا تمثال مرصع شاه را به گردن ميآويزند ...» «2»
مهر زدن برنامهها: مهر زدن برنامهها و چكها از روزگار پيش از اسلام معمول بوده است و مسلمين به ناچار از ديگران تقليد كردند. ميگويند پيشواي اسلام ميخواست نامهاي به قيصر بنويسد. به وي گفتند مردم غير عرب نامهاي را كه مهر نشده باشد، نميپذيرند. به اين جهت پيشواي اسلام انگشتري از سيم اختيار كرد و بر روي نگين آن نوشت «محمد رسول اللّه». از اين مهر ابو بكر و عمر و عثمان نيز استفاده كردند. بعدها معمول شد كه بر روي خاتم (كه زيوري است كه در انگشت ميكنند) كلمات يا اشكالي را حك ميكردند و آنرا در مركب يا چيزي مشابه آن فروميبردند و بر صفحه كاغذي ميزدند تا اثر كلمهها بر آن صفحه به جا ماند. غير از آن خليفه و سلطان كه از خاتم استفاده ميكردند، قضات نيز احكام و دستورهاي خود را با خاتم مشخص ميكردند.
ابن خلدون مينويسد: «معاويه هنگامي كه براي صلح با حسن (ع) از در ملاطفت و مماشات درآمده بود، نامه سفيدي فرستاد و پايان آنرا مهر كرد. و در نامه ديگر به وي نوشت: «در نامه سفيدي كه ذيل آنرا مهر كردهام، هرگونه شرايطي كه ميخواهي بنويس. چه آن بسته به نظر تست.» تا قبل از معاويه، بستن نامهها معمول نبود ولي در عصر او به علت تحريفي كه در يكي
______________________________
(1). اميركبير، تأليف اقبال، ص 149
(2). ايران در سال 1311 ه ق، مجله بررسيهاي تاريخي، ترجمه محمود غروي، سال نهم، شماره 4، از ص 85 به بعد
ص: 358
از نامهها به عمل آمد، مقرر گرديد كه در ديوان يكنفر را براي بستن نامهها تعيين كنند تا بادقت نامه را ببندد و مهر كند.
پايمردي و شفاعت نزد سلاطين: هروقت خلفا يا سلاطين بر كسي خشم ميگرفتند، وي ناچار بود براي رفع كدورت كسي را به پايمردي و شفاعت برگزيند تا در فرصت مناسب سخني به مصلحت او بگويد، بيهقي گويد: «... صاحبديوان سوري را شفيع كردهاند تركمانان سلجوقي تا پايمرد باشد.» چون مدتي دراز (فضل ربيع) در عطلت ماند، پايمردان خاستند و دل مأمون را نرم كردند بر وي ...»
به نزديك او پايمردم تو باشبدين درد، درمان دردم تو باش (اسدي)
به جاي كلمه پايمرد، شفيع، مددكار، خواهشگر، ميانجي، واسطه، معين و دستگير و ياور نيز استعمال شده است.
كه بايد كه باشد مرا پايمرداز آن سرفرازان روز نبرد (فردوسي)
حقا كه با عقوبت دوزخ برابر استرفتن به پايمردي همسايه در بهشت (سعدي)
گفتم كه پايمرد وسيلت كه باشدمگفتا كه بهتر از كرم او كسي دگر؟ (انوري)
اكنون كه از بحث در پيرامون القاب و عناوين و ديگر لواحق ديواني فارغ شديم بار ديگر سير ديوان وزارت را از عهد مغول به بعد مطالعه ميكنيم.
ديوان وزارت در عهد مغول: چنانكه ديديم پس از مرگ چنگيز و تجزيه ممالك او و تشكيل حكومت ايلخانان، مداخله وزراي ايراني در كارها فزوني گرفت، يكي از وزراي نامدار ايران كه از اواخر سلطنت هلاكو به مقام وزارت رسيده و در راه عمران و آبادي و رواج علم و ادب و جلوگيري از خرابكاريهاي مغولان نقش مؤثري داشته، خواجه شمس الدين محمد صاحب ديوان است. يكي از اقدامات خير اين وزير باتدبير اينكه پس از پيروزي قواي هلاكو به الموت، يعني آشيانه اصلي حسن صباح و نهب و غارت خزاين و آثار تاريخي آن حدود، عمال هلاكو تصميم داشتند كتابخانه نفيسي را كه اسماعيليان در طي ساليان، در الموت تأسيس كرده بودند به دستور هلاكو نابود كنند. ولي عطاملك جويني كه در اين سفر در ركاب هلاكو بود، از وي اجازه خواست كه كليه اين كتب و آثار فرهنگي را مورد مطالعه قرار دهد و آنها را كه مفيد و سودمند است جدا كند و بقيه را بسوزاند، وي با كسب اين اجازه، قدم در كتابخانه تاريخي آنان گذاشت و پس از گردآوري كتب نفيسه و آلات نجومي، بقيه كتابها را از بين برد. و با اين اقدام خير، خدمت فرهنگي بزرگي به ايرانيان كرد. پس از مرگ هلاكو، اباقا خان نيز اين مرد مدبر كاردان را به وزارت
ص: 359
خود برگزيد. او با فرزندش بهاء الدين محمد در اصفهان و عراق عجم سالها به حل و فصل امور مشغول بودند. همچنين علاء الدين عطاملك جويني در تمام مدت سلطنت اباقا خان در عراق با قدرت به فرمانروايي مشغول بود، در اين مدت قدمهاي مؤثري در راه تعمير خرابيهاي عصر مغول برداشت. و به اين ترتيب شمس الدين محمد و برادرش عطاملك جويني باكفايت و كارداني در دوره اباقا خان به اداره مملكت و جمعآوري عايدات همت گماشتند و تا آنجا كه شرايط زمان اجازه ميداد، در راه عمران ايران و سعادت هموطنان خود كوشش بسيار كردند.
همين پيروزيهاي سياسي و اجتماعي سبب گرديد كه عدهاي از متنفذين كه قدرت خاندان جويني را سد راه پيشرفت خود ميديدند و با وجود آنان نميتوانستند در حل و عقد امور مداخله كنند، مقدمات سعايت مجد الملك يزدي را عليه اين خاندان فراهم سازند.
سعايت مجد الملك يزدي عليه عطا ملك جويني
مجد الملك يزدي با آنكه از تربيتشدگان خواجه شمس الدين بود و به ياري وي در دستگاه ايلخانيان به مقامي مهم رسيده بود، همواره سعي در برانداختن اين خاندان داشت. در سال 678 هنگامي كه اباقا خان از تبريز عازم خراسان بود، در قزوين ارغون پسر اباقا به استقبال او آمده بود، در اين موقع مجد الملك كه منتظر فرصت مناسبي بود، نزد وي رفت و گفت «زياد از يك سال است تا بنده ميخواهد كه سخني چند عرضه دارد. و چون ناچار به توسط امرا و مقربان به عرض ميتوان رسانيد، به هروقت آغاز كرد صاحبديوان وقوف مييابد و از اموال پادشاه خدمتي و رشوتي تمام به امرا ميدهد تا سخن پوشيده ميماند. انديشه كردم كه چون امرا مصالح پادشاه به خدمت و رشوت ميفروشند، شهزاده مصلحت خود را نخواهند فروخت. بدان سبب آمدم و عرضه ميدارم كه معادل آنچه از تمام ممالك به خزانه پادشاهي ميرسد، حاصل املاك صاحب ديوان است كه از املاك پادشاه حاصل كرده و كفران او به جايي رسيده كه با سلاطين مصر يكي است و پروانه (مقصود معين الدين پروانه است) به تحريك او با (بندقدار) كه ممالك روم را قتل و غارت كرد يكي بود ... اگر پادشاه بنده را سيور غاميشي (يعني نوازش و بخشش) فرمايد، بر صاحبديوان درست كنم كه چهار صد تومان يعني چهار ميليون دينار املاك از مال پادشاه خريده است و دو هزار آن ديگر يعني بيست ميليون دينار از نقود و گله و رمه دارد و اگر تمامت خزاين پادشاه مع آنچه از بغداد و قلاع ملاحده بياوردهاند، مقدار يك هزار تومان (يعني ده ميليون دينار) باشد، بنده در گناه باشد و بميرد. و بدان سبب كه بنده بههرحال واقف است فرمان حكومت سيواس و يك بالش زر و براتي به مقدار ده هزار دينار حق السكوت به بنده داده است و تمامت را به شهزاده ارغون ارائه داد. شهزاده اين سخن در خلوت به عرض اباقا خان رسانيد. اباقا گفت كه اين سخن را با كسي مگوي تا به تأني تدارك آن كرده شود. اباقا خان چون به دار الملك تبريز رسيد، مجد الملك ... به خدمت اباقا رسيد و آنچه شهزاده ارغون گفته بود، وي معالزياده به عرض رسانيد. اباقا خان از صاحبديوان به خشم رفت به تمامت، ايلچيان فرستاد تا
ص: 360
نواب او را گرفته با دفاتر حاضر گردانيد تا در حضور اباقا خان به تدقيق و تحقيق، كشف آن حال رود. صاحب ديوان التجا و استعانت به اولجاي خاتون برد و حجتي نوشت كه تمامت املاك و اسباب كه درين مدت خريده است، حق پادشاه است. اولجاي خاتون (زوجه هولاكو بود كه بعد از مرگ شوهر، به رسم مغول به پسرش اباقا خان رسيده بود) اباقا خان را بر سر عنايت آورد و صاحبديوان را از آن ورطه خلاص داد، ويرليغ روانه داشتند كه ايلچيان بازگردند و نواب صاحب را تعرض نرسانند. پس از اين جريان مجد الملك نوميد شد و شرحي نوشت كه چون پادشاه صاحبديوان را مورد عنايت قرار دادهاند، او در هرحال مرا راحت نخواهد گذاشت. اباقا در جواب مينويسد اگر من صاحبديوان را مورد نوازش قرار دادم، تو را نيز توبيخ و سرزنش نكردم. پس از چندي اباقا مجد الملك را مورد توجه و تشويق قرار ميدهد و دستور ميدهد از كنار آب آمون تا سرحد مصر را به اتفاق صاحبديوان اداره نمايند و به مجد الملك تأكيد كرد كه در كار ملك و مال و خزينه، با دقت تمام نظارت كند. از اين تاريخ دوران قدرت صاحبديوان سپري ميشود. در ربيع الاول 680 موقعي كه علاء الدين از بغداد با دو خزانه زر به دربار اباقا رسيد، مشاهده كرد كه بازار تهمت و سعايت رواجي تمام دارد. نه تنها دشمنان، بلكه كساني كه به همت و عنايت علاء الدين به مقام و موقعيتي رسيدهاند، به تحريك مجلد الملك زبان به اعتراض ميگشايند و به او تهمتها ميزنند.»
علاء الدين در شرح اين مصائب و كارشكنيها دو رساله يكي به عنوان تسلية الاخوان (نام رساله ديگر معلوم نيست) به رشته تحرير در ميآورد و ميگويد با آنكه بر همه معلوم بود كه دعاوي خصمانه مجد الملك و ياران او كذب محض است، براي آنكه خود و جمعي بسيار را از ننگ مقابله و مجادله ... خلاص دهم، اداء اين مبلغ را قبول كردم ... آن جماعت چون ديدند كه طلب خود را در اين باب محسوب خواهم نمود و از آن سبب آسيب و زحمتي به من نخواهد رسيد، تدبيري ديگر به كار بردند و به عرض اباقا رسانيدند كه وي دو ميليون و پانصد هزار دينار بابت حسابهاي معوقه بدهكار است. ولي تير آنها به سنگ خورد و اباقا دريافت كه اين دعاوي پايه ندارد. و نيز اگر اين عوارض را از رعايا به قهر مطالبه كنند، ضرر آن به مراتب بيش از فايده آن است و موجب خرابي ولايت و تفرقه رعيت ميگردد. پس از اين جريان، بار ديگر ذهن اباقا خان را نسبت به علاء الدين مشوب كردند و به او گفتند او بقاياي مالياتي را به صورت زر نقد در حوضها گرد آورده است. علاء الدين ميگويد چون ديدم مراد پادشاه از اشاعه اين اتهامات مطالبه «زر» است، به بغداد آمدم «و آنچه موجود بود در خزانه و اندرون خانه از خشك و تر و سيم و زر و مرصعات و جواهر و جامه، تاو دوخته و هرچيزي كه موروث و اندوخته بود تا اواني صفر و سفال تسليم شد و املاك و سرايها و حمامها و مماليك و دواب و هرچه اسم ملكيت بر آن اطلاق رفته بود و حتي خاصه و فرزندان خود را نيز با سرها و اجمعها بسپرد و بعد از آن خط كه اگر فيما بعد زري به مقدار يك درم مدفون يا مودوع بيرون آيد، معاقب و مؤاخذ
ص: 361
باشد.» در همين ايام برادر علاء الدين كه ملازم پادشاه بود، از سر شفقت و دلسوزي به بغداد ميآيد و از دارايي خود و فرزندان و نواب و معتمدان، هرقدر ميتواند جمعآوري و قرض ميكند تا شايد از اين راه چشم طمع سلطان را سير كند. پس از آنكه «جواهر و جامها و اجناس و اواني سيم و زر» را نزد پادشاه بردند، معلوم شد كه اينها عشر آنچه به عرض شاه رسانيدهاند نيست. به همين مناسبت اباقا خان دستور ميدهد مجد الملك با امرا و محصلين به بغداد آيند تا گنجها و جواهرات گرانبهايي را كه در حوضها پنهان شده بيرون آورند. پس از آنكه مأمورين شاه براي انجام مأموريت به بغداد آمدند، علاء الدين را در خانه خود توقيف ميكنند و دوستان و ياران و معتمدان او را روزهاي متمادي مورد شكنجه و عذاب قرار ميدهند و براي كشف جواهرات، حتي از نبش عزيزان و اطفال اين خاندان خودداري نميكنند و چون از اين تلاشها نتيجهاي نميگيرند، تمام دارايي و مايملك او، حتي مشروبات و مأكولات وي را ميفروشند و نزد سلطان ميبرند و ما وقع را به اطلاع او ميرسانند. بالاخره پادشاه پس از وقوف به حقيقت امر، دستور ميدهد او را از محبس رها سازند و از «قيد حديد و دو شاخ» خلاص كنند. پس از اين جريانات باز دشمنان از پاي نمينشينند و بار ديگر سخن از رابطه اين مرد با ملوك مصر و شام به ميان ميآورند و ايلخان را وادار ميكنند تا رسولي به معين ايلچيان جهت كشف امر گسيل دارد.
با تمام تشبثاتي كه مجد الملك و عمال او براي فريفتن اين جماعت بردند، خوشبختانه در اين مرحله حق بر باطل غلبه كرد و سلطان به دسائس آنان پي برد و ديري نگذشت كه مژده جلوس سلطان احمد و فرمان رهايي علاء الدين را ميآورند و «قيود روحاني و جسماني» را از جسم و جان اين مرد برميدارند. در قوريلتاي بزرگ كه مدت نه روز به طول انجاميد و كليه ملوك و شاهزادگان و امرا از جميع نواحي در آنجا مجتمع شده بودند، سلطان بار ديگر برادر علاء الدين را در مقام پيشين خود يعني حكومت خراسان، مازندران، عراق، اردن و آذربايجان ابقا كرد و چند منطقه را به فرزند وي هارون سپرد و مكرر از مظالمي كه در گذشته در حق علاء الدوله شده بود اظهار تأسف كرد، و اين مرد را مورد عنايت مخصوص خود قرار داد، «چتر و سلاح خاص» به وي ارزاني داشت. و چون از تجاوزات مجد الملك و همكاران او باخبر شد، دستور داد تمام اموال كه در طول اين مدت از او و يارانش ربودهاند و به خزانه تحويل ندادهاند از آنان بازستانند.
مجد الملك كه در طول مدت زمامداري دشمنان زيادي گرداگرد خود جمع كرده بود، اكنون از فرصت استفاده كردند و فرمان به ياسا رسانيدن او را از خان مغول گرفتند به طوري كه علاء الدين در تاريخ خود نوشته «از مسابقات به قتل او چند كس را جراحت رسيد ... و اعضا و اعصاب او را بر آتش سوزان مينهادند و بريان كرده ميخوردند؛ پس از آن او را عضو عضو كرده به هرقطري از اقطار، عضوي از اعضاي او را فرستادند. سر او را به بغداد و دست او را به عراق و پاي او را به فارس. و شخصي زبان او ره به صد دينار از سردار بخريد و به تبريز برد و يكي از اهل عصر اين دوبيتي گفت:
ص: 362 روزي دو سه سردفتر تزوير شديجوينده مال و ملك و توفير شدي
اعضاي تو هريكي گرفت اقليميفي الجمله به يك هفته جهانگير شدي سپس نوبت ياران و همكاران مجد الملك ميرسد و مخالفان، جمله ايشان را از نصاري و غيرهم با كارد و شمشير به قتل رسانيدند و در بازار، اعضاي بدن آنان را در آتش بسوختند.
قتل خواجه شمس الدين صاحبديوان
ديگر از افراد برجسته خاندان جويني كه به دست مغولان كشته شده، خواجه شمس الدين صاحبديوان است. با آنكه ايلخان (ارغون) در آغاز امر از سر جرايم او درگذشت و او را به عنايت خود اميدوار ساخت، پس از چندي در اثر سعايت بدخواهان افترائات گوناگوني بر وي وارد گرديد. «خواجه را دستبسته به محكمه بردند و هنگامه جوياني كه به تحريك دشمنان قيام كرده بودند بر خواجه تهمتها بستند ...»
«ارغون كه با خواجه از قديم كينه ديرينه داشت، بر آن وزير باتدبير كه مدت بيست و نه سال با قدرت و كفايت ممالك مغول را اداره كرده و اسباب شوكت دولت هولاكو و جانشينان او شده بود، نبخشود و حكم شد كه او را به قتل آوردند» «1» پس از آنكه خواجه را در شعبان 683 در نزديكي اهر به قتل رسانيدند، چهار پسر او را در همان سال كشتند. و سپس نوادگان و ديگر اعضاي برجسته اين خاندان، يكي بعد از ديگري به نحوي به دست ايلخانان يا عمال آنها هلاك شدند.
خواجه شمس الدين كه از بزرگترين وزراي نامدار ايراني است، از لحاظ كفايت و كارداني و دانشدوستي و شعرپروري، كمنظير بوده است. تا جايي كه سعدي شيرازي در مدح او و برادرش علاء الدين عطا ملك جويني قصائدي گفته و نام او را جاويد ساخته است علاوه بر اين، خواجه نصير الدين طوسي و شعراي نامدار معاصر آنان به نام افراد اين خاندان كتابها نوشتهاند و قصايدي ساختهاند.
مسبب و محرك قتل وزراء و زمامداران در عهد مغول
بارتولد به حقيقتي اشاره ميكند و مينويسد كه اگر در جريان قتلها و خونريزيها تنها مغولان را محكوم كنيم و باعث و باني همه اين وحشتها بدانيم، بيانصافي خواهد بود. دوسون و ديگران از «مناظر نفرتانگيز تاريخ مغول صحبت ميدارند ولي فراموش ميكنند كه تقريبا همه محاكمات و جرياناتي كه ما را اينچنين متأثر و متألم ميسازد، نتيجه تحريكات نمايندگان اقوام بافرهنگ بوده و دولتهاي مغول فقط آلت فعل، در دست مفتنان و محركان چيرهدست مسلمان و اويغور و اروپائي بودهاند. غالبا مغولان متهم را به دست دشمنان ميسپردند و به همين اكتفا ميكردند و البته اين اقدام در تخفيف شومي سرنوشت وي تأثيري نداشت ...» «2»
______________________________
(1). تاريخ مغول، عباس اقبال، ص 231، به اختصار
(2). تركستاننامه، پيشين، ص 998
ص: 363
شهادت شمس الدين محمد جويني صاحبديوان
در آن حال كه مرحوم سعيد شهيد صاحبديوان الممالك طابثراه را خواستند شهيد كردن و چوب بسيار زده بودند و يك شمشير رانده، التماس كرد و يك ساعت امان خواست و رو به سوي آسمان كرد و گفت: «هرچ از تو آيد خوش بود- خواهي شفا خواهي الم. و ايمان عرضه كرد و اين حرفي چند به خط اشرف تحرير كرد به جانب تبريز فرستاد، پيش جماعتي بزرگان و هي هذه ... چون به قرآن تفأل كردم، اين آيت برآمد كه: إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ (آيه 30 از سوره فصّلت) باريتعالي چون بنده خويش را در اين جهان فاني نكو داشت و هيچ مرادي از وي دريغ نداشت خواست كه هم در اين جهان فاني اشارت جهان باقي بدو رساند. چون چنين بود مولانا محي الدين و مولانا فخر الدين و برادران ديني مولانا افضل الدين ... و ائمه و مشايخ كبار را كه ذكر هريك به تطويل ميانجامد و موضع احتمال نميگردد، از اين بشارت نصيبي واجب نمود تا دانند كه قطع علائق كرديم و روانه گشتيم. ايشان نيز به دعاء خير مدد دهند و السلام.
صاحب مرحوم خواجه شمس الدين صاحبديوان انار الله برهانه و اعلي في الجنان شأنه را در روز دوشنبه چهارم شعبان سنه ثلاث و ثمانية و ستمائه در ناحيت وراوي شهيد كردند رحمة الله. «1»
در تاريخ ادبي براون وصيتنامه صاحبديوان چنين نقل شده است: «جماعت اعزه و فرزندان حفظهم الله تعالي سلام و تهنيت بخوانند و بدانند ايشان را به خداي عز و جل سپرده آمد، أَنَّ اللَّهَ لا يُضِيعُ* ودايعه، در خاطر چنان بود كه مگر ملاقات باشد، وصيتي كرده آيد چون روزي نبود به آن جهان افتاد. بايد كه در محافظت فرزندان تقصير نكنند و ايشان را بر تحصيل علم رغبت دهند و البته نگذارند كه گرد عمل (يعني خدمات دولتي) گردند و به آنچه خداي تعالي روزي كرده باشد بسازند. و اگر فرزند اتابك و والدهاش به ولايت روند، اجازت است نوروز و مسعود و والده ملازم بلقاخاتون باشند. اگر از املاك چيزي مرحمت فرمايند، بستانند و بدان قناعت كنند. حرم بزرگ از تبريز كجا توان رفتن هم آنجا باشد. بر سر تربت ما دو برادران باشند.
اگر عمارتي در خانقاه شيخ فخر الدين توانند بكنند و ايشان نيز آنجا روند، ديگر مؤمنه هرگز از ما آسايش نيافت اگر خواهد شوهر كند. فرج و والده با اتابك به هم باشند، زكريا را با املاك تومان شهنشاهي و ديگر مواضع كه به امير تومان دادهايم باز گذارند، ديگر عرضه دارند. و اگر از املاك چيزي مرحمت فرمايند، فبها و الا قناعت نمايند. باريتعالي بر ما رحمت كناد و بر ايشان بركت، در اين وقت، خاطر با حضرت ايزدي بود. همينقدر بيش نتوانستم نوشت. بنده و آزاد را نيكو دارند و شبها غريب ما را فراموش نكنند. «2»
به طوري كه استاد فقيد قزويني متذكر شدهاند «خانواده صاحبديوانيان، يكي از
______________________________
(1). اسناد تاريخي مؤيد ثابتي، پيشين، ص 224 به بعد
(2). ادوارد براون، از سعدي تا جامي، ترجمه حكمت، ص 39
ص: 364
قديمترين و مشهورترين خانوادههاي نجيب ايران وابا عن جد در دولت سلجوقيه و خوارزمشاهيه و مغول همواره مصدر خدمات عمده و مشاغل جليله بودهاند و غالبا وظيفه صاحبديواني (كه عبارت بود از اداره نمودن امور ماليه و عايدات مملكت و تقريبا معادل بود با وظيفه مستوفي الممالك در ايران در اين اواخر، يا وزارت ماليه حاليه) محول بديشان بوده است. و بدين جهت است كه غالب افراد اين خانواده معروفاند به صاحبديوان. هرچند شغل بعضي از ايشان فعلا منحصر به صاحبديواني نبوده است. مانند شمس الدين محمد جويني برادر مصنف (تاريخ جهانگشاي). مثلا در عهد اباقابن هولاكو وزيراعظم مملكت و صاحب اختيار مطلق بود و كمترين اشغال او وظيفه صاحبديواني بوده است. ولي باز به لقب صاحب ديوان معروف بود.» «1»
سعد الدوله يهودي: ديگر از وزراي معروف عصر ايلخانان پس از خانواده صاحب ديوانيان، سعد الدوله يهودي است. با اينكه اين مرد در آغاز كار در اثر كارداني و گردآوري و تحصيل بقاياي مالياتي و اصلاح حال كشاورزان، وضع مالي مملكت را سر و صورتي داد، پس از چندي در اثر جاهطلبي و منحرف كردن ذهن ايلخان مغول، جمعي از امرا و پيشوايان مذهبي و متنفذين را از خود رنجانيد. بزرگترين اشتباه سعد الدوله اين بود كه ايلخان ارغون را وادار كرد كه خود را نبي مرسل بخواند، و پيروان كليه مذاهب و اديان را به قبول دين جديد و بتپرستي دعوت كند، و اگر كسي مخالفت كرد، از طريق جهاد به قلع و قمع او اقدام كند. اين وزير بيتدبير با تصويب ارغون مصمم شد كه خانه كعبه را به بتخانه تبديل كند و مقدمات كار را براي اجراي نقشه و اشاعه دين جديد فراهم نمود. ولي ديري نگذشت كه ارغون در تبريز مريض شد و سعد الدوله با بيماري او، خود را در محاصره دشمنان ديد و با وجود بذل و بخششهاي فراوان، نتوانست محبت عمومي را به خود جلب كند، عاقبت در صفر 690 او را دستگير كردند و به قتل رسانيدند و ارغون نيز كمي بعد درگذشت. خبر قتل سعد الدوله، موجب شادماني مسلمانان و پيروان ساير مذاهب گرديد و در تمام شهرها يهوديان را كه چندي به تركتازي پرداخته بودند، به شنيعترين وضعي كشتند و اموال آنان را به يغما بردند.
وزارت صدر جهان زنجاني
ديگر از وزراي مقتدر عصر ايلخاني صدر جهان است. اين مرد چون مورد حمايت جدي ايلخان كيخاتو بود، سعايت و مخالفت مأمورين ماليه در طرف او مؤثر نيفتاد. بلكه ايلخان بر حدود قدرت و اختيارات او افزود و دستور داد كه كليه مأمورين با نظر او منصوب شوند و حقوق كليه ديوانيان تحتنظر وي پرداخت گردد.
چون كيخاتوخان در دوران سلطنت خود به علت عياشي و ولخرجي خزانه را خالي كرده
______________________________
(1). محمد قزويني، مقدمه بر تاريخ جهانگشاي جويني
ص: 365
بود و صدر جهان نيز به جاي آنكه جلوي اين اسراف و تبذيرهاي بيمورد را بگيرد در بذل و بخششهاي بيجا از ارباب خود عقب نميماند، در نتيجه، كار بيپولي و افلاس خزانه سخت بالا گرفت. تا جايي كه نه تنها حقوق ديوانيان عقب افتاد، بلكه گاهي براي خريد يك گوسفند جهت مطبخ ايلخان، پولي در خزانه نبود. در چنين شرايطي يك نفر يهودي به نام عز الدين، براي حل مشكل پول، پيشنهاد كرد كه به جاي زر و سيم رايج، مانند چينيان پول كاغذي «چاو» را در ممالك ايلخاني رايج كنند و به بحران موجود، با اين تدبير پايان بخشند.
طرح عز الدين مورد موافقت صدر جهان و كيخاتو قرار گرفت. و با وجود مخالفت افكار عمومي، با صرف مبلغي گزاف، دستگاهي به نام چاوخانه ايجاد كردند و پس از تهيه و آماده شدن اوراق بهادار، مردم را به زور به قبول آن واداشتند.
ولي تلاش مقامات حاكمه در راه اشاعه چاو، مفيد نيفتاد و نه تنها در تبريز، مردم از قبول معامله با پول كاغذي امتناع ورزيدند و با بستن دكانها و مهاجرت از شهر، مخالفت خود را اعلام كردند. بلكه در شيراز و ديگر بلاد سر و صداهايي بلند شد و مردم حاضر نشدند كالاهاي خود را در مقابل چاوي كه خالي از وجه است از كف بدهند. در نتيجه اين احوال، صدر جهان دريافت كه اين كار سامانپذير نيست. ناچار كيخاتو را متقاعد كرد كه فرماني داير به نسخ چاو صادر كند و به اين ترتيب نگراني عمومي مرتفع شد.
صدر جهان را با وجود زيركي، پس از چندي به تجاوز به اموال ديواني متهم كردند.
غازان دستور داد او را به تقلغشاه سپردند و او اين مرد را محاكمه و به دو نيم كرد و پس از چندي برادر و ديگر افراد خاندان او را نيز از بين بردند.
خواجه رشيد الدين فضل اللّه
بزرگترين وزير نامدار عصر ايلخاني كه در قسمت عمده عصر سلطنت غازان خان و اولجايتو به مشاركت و همكاري سعد الدين ساوجي مقام وزارت را عهدهدار بود، خواجه رشيد الدين فضل اللّه مورخ معروف عصر مغول است. اين مرد ضمن اداره امور مملكتي در دوران عمر پرماجراي خود، همواره ميكوشيد كه خود را از شر سعايت و فتنهانگيزي رقيباني نظير سعد الدين ساوجي در امان دارد تا بتواند كار عظيم تأليف جامع التواريخ را كه اثري بديع و جالب بود به پايان رساند. با اين حال و با تمام تلاشي كه در راه صلح و سلم و آرامش محيط خود مينمود، سعد الدين ساوجي كه خواجه را رقيب خود ميديد، شروع به اهانت و كارشكني كرد. ولي خوشبختانه تحريكات او به جايي نرسيد و سلطان به سوءنيت او پي برد و دريافت كه ساوجي ساليانه مبلغ هنگفتي از عوايد خزانه را به مصرف شخصي ميرساند. به همين مناسبت دستور داد تا او و عمالش را محاكمه و مجازات كنند. و بالاخره اين وزير و همكارانش را در بغداد به قتل رسانيدند. خواجه پس از رهايي از شر رقيب نابكار خود، به اصلاح اوضاع آشفته مملكت پرداخت و به هرخطه حاكمي خوشنام و امين فرستاد. از جمله حمد الله مستوفي قزويني مورخ
ص: 366
معروف را به حكومت قزوين و زنجان و چند نقطه ديگر منصوب كرد. پس از مرگ ساوجي شخصي به نام تاج الدين عليشاه كه ابتدا دلال جواهر بود و در اثر لياقت و كارداني در دربار اولجايتو شهرت و اعتباري كسب كرده بود، به مقام وزارت رسيد. وي پس از چندي با مخدوم خود خواجه رشيد الدين شروع به مخالفت نمود و سعي كرد كه رقيب جليل القدر خود را به هر وسيله ممكن است از ميان بردارد. بالاخره كوشش اين وزير و ديگر مخالفان به ثمر رسيد و خواجه در سال 717 از وزارت معزول شد و بيدرنگ براي ادامه كار علمي و استراحت، عازم تبريز شد. ولي از بخت بد امير چوپان كه به ارزش سياسي و حسن تدبير خواجه واقف بود، وي را بار ديگر به قبول وزارت دعوت كرد. ولي وي كه سالها بود به اين كار مشغول بود و سيزده فرزند او در اقطار كشور به كار ديواني اشتغال داشتند، سعي كرد از قبول خدمت امتناع ورزد.
سرانجام به اصرار امير چوپان، بار ديگر قبول مسؤوليت نمود. ولي ديري نگذشت كه وي را متهم كردند كه شربتي مسموم به خدابنده خورانده و موجب قتل او شده است. سلطان ابو سعيد، ايلخان بيكفايت وقت نيز اتهام را وارد دانست و امير چوپان و عمال عليشاه رقيب خواجه، صحت اين معني را گواهي دادند تا حكم قتل خواجه و فرزند شانزده سالهاش عز الدين صادر شد و در جمادي اولي 718، نخست عز الدين ابراهيم فرزند شانزده ساله خواجه و سپس وزير بينظير عصر مغول را در سن 73 سالگي در نزديكي تبريز دونيمه كردند و با اين عمل سبعانه به عمر يكي از بزرگترين رجال و مورخين و حكما و اطباء شرق پايان دادند.
متعاقب اين فاجعه، دشمنان خواجه آرام نگرفتند و پس از غارت ربع رشيدي كه از شاهكارهاي خواجه در تبريز بود، تمام اموال او و فرزندانش را ضبط كردند. و برخلاف مقررات شرعي و عرفي، املاكي را كه وقف كرده بود به تصرف خود درآوردند و به اين مظالم و بيدادگريها قناعت نكرده، خواجه متوفي را به علت سابقه آشنايي با يهوديان و اطلاع بر رسوم و عادات آنها، به يهودي بودن متهم كردند و جسد آن مرد محقق و دانشمند را از مسجدي كه در ربع رشيدي ساخته بود بيرون آوردند و در قبرستان يهوديان به خاك سپردند. پس از اين جريان اسفناك، تاج الدين عليشاه به شكرانه اين جنايت، هديهها بخشيد. از جمله در سال 718 دو حلقه طلا كه هركدام هزار مثقال وزن داشت، به حرم كعبه فرستاد تا آنها را به ياد اين فتح بزرگ! در خانه خدا بياويزند. جالب توجه است كه تاج الدين عليشاه پس از قتل حريف تواناي خود، شش سال با قدرت حكومت كرد و پس از آنكه وضع مالي و امور ديواني و سياست مملكت را درهم و آشفته ساخت، فوت كرد. و اين تنها وزيري است كه در عصر پرماجراي مغول به طور طبيعي درگذشته است. ولي خواجه غياث الدين محمد پسر خواجه رشيد الدين فضل اللّه كه بعدها به پاداش خدمات خواجه رشيد الدين به وزارت رسيده بود، با آنكه مردي نيكخواه و سليم النفس و باگذشت بود و حتي به دشمنان پدر و بدخواهان خود در دوران قدرت نيكي و مهرباني كرده بود، به دستور يكي از مخالفان در رمضان 736 كشته شد. غياث الدين محمد مانند پدر، غير از
ص: 367
حسن اداره و كارداني مردي فاضل و دانشدوست بود و عدهاي از فضلاي زمان كتب و رسالت و آثار منظوم خود را به نام خواجه انشاء كرده و به وي تقديم داشتهاند. پس از قتل خواجه به تحريك دشمنان، بار ديگر ربع رشيدي و منازل خواجه و اتباع او دستخوش نهب و غارت گرديد و بسياري از كتب خطي نفيس، در اين حادثه ناگوار به تاراج رفت.
شخصيت خواجه رشيد الدين فضل اللّه
«شخصيت علمي، اخلاقي و سياسي خواجه، و توجه خاص او به بهبود اوضاع اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي ايران، به پيشرفت نيابت خيرخواهانه غازان خان، و برادرش اولجاتيو كمكي شايان توجه كرد. اين مرد در دوران بيست و سه ساله وزارت خود، كتابخانهها، بيمارستانها و مدارس بسيار تأسيس كرد ... پروفسور براند در كتاب طب عربي نوشته است كه رشيد الدين در ربع رشيدي بيمارستاني ساخت كه داراي پنجاه طبيب بود كه از هند، چين، مصر و سوريه به تبريز آمده بودند. و هرطبيب مسؤول تربيت ده دانشجو بود. علاوه بر اطبا، در بين كارمندان بيمارستان، جراحها، شكستهبندها وجود داشتند كه هركدام به نوبه خود پنج دانشجو را تعليم ميدادند. كليه اين اطبا و شاگردان، ايشان در خياباني جنب بيمارستان ساكن بودند و حقوق آنان به صورت نقدينه و جنسي پرداخت ميشد ... رشيد الدين نه فقط به وضع بيمارستان پايتخت توجه داشت، بلكه چون خود او طبيب و عالم بود، به ايجاد بيمارستانها و توسعه دار الشفا در نقاط ديگر نيز كوشش ميكرده است. چنانكه طبيبي به نام ابن مهدي به سرپرستي بيمارستان همدان فرستاد و داروهاي بسيار براي او ارسال نمود.» رشيد الدين بر روي هم مردي مثبت و فعال بود. تفكر فلسفي و اجتماعي و سياسي او، علمي و مبتني بر عقل و استدلال بود، علم نجوم را كه در آن دوران مبناي علمي صحيحي نداشت، نميپسنديد و تا آنجا كه ميتوانست، با خرافات و ايدآليسم مبارزه ميكرد. وي در نامهاي به فرزند خود ميراحمد حاكم اردبيل چنين مينويسد:
«چنين استماع افتاد كه آن فرزند تعليم نجوم هوس كرده است و ازين معني دلم به غايت پريشان شد. زنهار كه سخن اهل نجوم كه سالكان منهج خطا و رهروان محجه اعمياند، نشنود ... زمام اختيار فلك در قبضه تدبير ماه و تير نداند و اقبال و ادبار انسان را از مسعود برجيس و نحوس كيوان نشناسد ... و محبت اين علم بينفع كه چون فضلات واجب الدفع است از صفائح مخيله بسترد (مكاتبات ص 300).» «1» برگزيده انديشههاي اين مرد را از نامهاي كه به جلال الدين فرزند خود نوشته، ميتوان دريافت در اين نامه از فرزند خود ميخواهد كه از افتادگان و آزادگان حمايت كند، مصالح رعايا و كافه جمهور را از نظر دور ندارد، فقرا، ضعفا، و مظلومان را دريابد.
حرمت علما را از ياد نبرد و در تجديد بنا و ترميم مدارس، پلها و مساجد بكوشد.
______________________________
(1). درباره رشيد الدين فضل اللّه، مقاله غلامرضا سليم، به عنوان تعليم و تربيت، ص 172
ص: 368
رفتار ارغون با خواجه وجيه الدين زنگي وزير خراسان «1»
در اوايل سال 682 هنگام مراجعت ارغون از بغداد به سوي خراسان جمعي از ياران او گفتند كه وجيه الدين از مال ديواني مبلغي كلان اختلاس كرده است. خواجه وجيه الدين كه به صحت عمل خود اعتقاد داشت، پيغام داد كه شاهزاده حكم فرمايد تا محاسبين و كتّاب حساب او را برسند و اگر چنانكه معاندين ميگويند ديناري اختلاس كرده، به جاي هردينار هزار دينار عوض بدهد. امراي ارغوني كسي پيش او فرستادند و به او فهماندند كه غرض شاهزاده مال است نه كشيدن حساب. پس صلاح او در اين است كه به مسؤول او جواب قبول دهد. بعد از مدتي گفتگو و تبادلنظر، خواجه وجيه الدين قبول كرد كه پانصد تومان يعني پنج ميليون دينار تحويل خزانه ارغون دهد. سيصد تومان نقد و دويست تومان مواشي و غلامت و اقمشه و آلات. ولي در ضمن يكي از خواص خواجه وجيه الدين، به ارغون رسانيد كه خواجه در همين روزها صورتي از نفايس جواهر و ذخائر خود را نزد معتمدي به طوس فرستاده تا آنها را پيش او به امانت بسپارد. ارغون مأموري فرستاد و آن صورت را به دست آورد و چون بر كثرت ابوابجمعي خواجه وجيه الدين اطلاع يافت، از قبول دويست تومان جنس استنكاف كرد و آن را نيز به نقد خواست، خواجه وجيه الدين اضطرارا آن وجه را تهيه كرد و به اين شكل قريب سه هزار من طلاي مسكوك داد و بقيه را جواهر و پارچههاي نفيس زربفت از خزانه فيروزكوه و مرو و هرات.
ارغون از اين بابت مسرور شد و خواجه وجيه الدين را خلعت بخشيد و بر سر شغل خود باقي گذاشت (تاريخ وصاف). خواجه وجيه الدين در نامهاي كه به نظم و نثر به امير طوغان شحنه قهستان نوشته، تلويحا به تجاوزاتي كه به حقوق عمومي كرده است اشاره ميكند:
صاحب اعظم وجيه الدين بدم ديروز منملك را فرمانده و شاه ممالك را وزير
زر نهاده گنجها از بهر دفع روز رنجرنج من زر ميفزود و زر نبودم دستگير
تكيه بر مال كسان هرگز كسي چون من نكردمال من چون مار گشت و من بسان مارگير
چون عزيز مصر بودم، خوار گشتم همچو خاكاز من و دور فلكگر عقل داري، پندگير!
سر برآوردي به دولت، پايمردي كن به لطفدسترس دادت خدا افتادگان را دستگير!
كاين همان دهر است كز شاه اردوان بربود تاجوين همان چرخ است كز نوشيروان بستد سرير به طوري كه از كتاب آثار الوزراء عقيلي برميآيد پس از آنكه ارغون تصميم به قتل شمس الدين محمد صاحبديوان گرفت، وي نيز اشعاري سرود كه در پايان آن به مظالم و بيدادگريهاي خود اشاره كرده است:
گردون كه بود؟ چيست ستاره؟ چه بود مهر؟فرمان قضا بود و حوالت به قدر كرد
آن ظلم كه بر اهل جهان كردم ازين پيشپيش آمد و احوال مرا هرچه بتر كرد
______________________________
(1). تلخيص از مجله يادگار، سال 5، ش 6 و 7، ص 52 به بعد
ص: 369 حجاج كه گويند كه ظالم بد و ملعوناو نيز همين كرد كه اين شيفته سر كرد
آن دبدبه سلطنتم را كه تو ديديخونهاي به ناحق همه را زير و زبر كرد چون شمس الدين محمد از وزراي بدنام و ستمكار عهد مغول نبوده است، بعضي برآنند كه اين اشعار را يكي از دشمنان او سروده، به نام وي انتشار داده است، با اين حال نبايد فراموش كرد كه در ايران بعد از اسلام، اكثر كساني كه تن به كارهاي دولتي و ديواني ميدادند، هدف انساني و اجتماعي نداشتند و قصد اساسي آنها كمك به خلق نبوده است. بلكه منظور اصلي اكثر آنها، مالاندوزي، تجاوز به حقوق عمومي و جلب محبت شاه و اطرافيان او بوده است. و براي حصول اين مقاصد، به هرعمل دور از عدل و انصافي دست ميزدند. خاندان برمكي، نظام الملك و خاندان او و خاندان جويني و كليه خانوادههايي كه قبل و بعد از ايشان به زمامداري در دستگاه خلفا و سلاطين رسيدهاند، كموبيش هدف فردي داشتند و كمتر به مسائل جمعي و انساني توجه ميكردند. بنابراين نميتوان آنها را مردماني متقي و پاكدامن نظير سلمان فارسي و اميركبير تصور كرد.
روش عمومي و فرجام كار وزراء
از آنچه گذشت، چنين استنباط ميشود كه اكثريت وزراء خواه در دستگاه خلفا و خواه در دربار سلاطين، تجاوز به حقوق عمومي، دستبرد به خزانه مملكت و ظلم و بيدادگري را امري مباح و عادي ميشمردند.
از تعاليم عنصر المعالي در باب چهلم قابوسنامه كه به فرزند خود ميگويد: «اگر چنان بود كه به وزارت افتي. اگر بخوري به دو انگشت خور تا در گلويت نماند ... تا دانگي به ديگران نگذاري درمي نتواني نخورد ...» بخوبي پيداست كه اكثر زمامداران قرونوسطا اصولا عمل دزدي و تجاوز به بيت المال را عملي مذموم نميشمردند. و نويسنده قابوسنامه از سر خيرخواهي آشكارا به فرزند خود ميگويد كه در دزدي بايد به اطراف و جوانب كارها نگريست و ديگران را هم از خوان يغما برخوردار كرد.
از رفتار و روش وزرا پيداست كه سنت مالاندوزي از راههاي ناروا و نامشروع در ايران سابقهيي طولاني دارد. اكثر وزرا در دوران زمامداري به انواع مختلف به مردم ستم ميكردند و مال و منال فراواني گرد ميآوردند، و بعد به بهانهيي مورد غضب خلفا و سلاطين و امرا و ايلخانان قرار ميگرفتند. و غالبا جان و مال خود را از كف ميدادند. با اين حال وزرا و زمامداران بعدي از اين ماجراها عبرت نميگرفتند و آنان نيز، همين راه را ميرفتند و به سرنوشت اسلاف خود مبتلا ميشدند. ابتذال و افتضاح كار وزارت به جائي رسيده بود كه تنوخي در كتاب نشوار المحاضره از ابن عياش نقل ميكند كه «در شارع خلد يك بوزينه تربيتشده ديده بود كه صاحب و مربي آن ميپرسيد: آيا ميل داري بزاز شوي، بوزينه با سر اشاره به قبول ميكرد سپس ميگفت:
ص: 370
آيا ميخواهي عطار شوي باز هم بوزينه سر فرود آورده اشاره به قبول و خشنودي ميكرد همچنين تمام پيشهها را يكبهيك ميشمرد و آن حيوان ميپذيرفت و اظهار خرسندي ميكرد و بعد به او ميگفت: آيا ميل داري وزير شوي، بوزينه با سر اشاره ميكرد كه «نه» و بعد بر سر خود ميزد و ميدويد و ضجه و استغاثه مينمود و ميگريخت و مردم ايستاده ميخنديدند.»
خواجه نظام الملك طوسي ميگويد
«... به خدا زندگي بقالان و عيش ايشان از من خوشتر است. زيرا كه بقال بامداد به دكان آيد و شبانگاه به خانه رود و رزقي كه خداي تعالي روزي كرده باشد، با اهل و عيال خويش بخورد و فرزندان پيش او جمع شوند و او به ديدار ايشان خرم و خوشدل باشد. و من به اين بسطت جاه و وسعت دستگاه اين فرزند را كه به اين سن رسانيده است (مقصود مؤيد الملك است) چند نوبت معدود ديدهام و عمر عزيز من در تحمل مشاق اسفار و ارتكاب اخطار ميگذرد و شب و روز مستغرق مصالح سلطان و ممالك و لشكر و خدم و حشم اوست. و با اين همه كاشكي از دشمنان و حسودان ايمن بودمي. و چون اوقات به چنين حالات گذران باشد. لذت عيش خويش كي توانم يافت.» «1»
ظلم يك وزير: استاد نفيسي در شرح اوضاع اجتماعي و اقتصادي بخارا چنين مينويسد: «در زمان حسن بن طاهر، وزيري بود نام او حفص بن هاشم طمع كرد كه املاكي را از حسن بن علاو كسان او بخرد و ايشان نفروختند. و ايشان را بند كرد و عقوبت بسيار داد و هرهفته ايشان را به نزديك خويش ميخواند و پيشنهاد خريداري ميكرد. و چون نميفروختند، باز به زندان ميفرستاد و بر عقوبت ميفزود، تا پانزده سال برين برآمد و ايشان عقوبت و رنج ميديدند و املاك خويش نميفروختند، تا روزي حفص بن هاشم ايشان را بخواند و گفت:
روزگار دراز شد تا شما در عقوبت بماندهايد، آخر چه مييابيد؟ حسن بن علاء گفت يكي از سه چيز را مييابيم، يا تو بميري يا خداوندگار تو و يا ما بميريم. حفص بن هاشم فرمان داد تا آن روز بر بند و عقوبت افزودند، يك ماه از اين سخن برنيامد كه حسن بن طاهر بمرد و غوغا برخاست و زندان بشكستند و حفص بن هاشم بگريخت و سراي او غارت كردند و حفص بن هاشم همچنان متواري بود تا بمرد و حسن بن علاء با برادران خويش به بخارا بازگشت.» «2»
پس از پايان حكومت ايلخانيان، در دوران حكومت تيمور و بازماندگان او، تنها وزير كاردان با حسننيت و دانشمندي كه شايان ذكر است امير عليشير نوائي است.
امير نظام الدين عليشير نوائي در سال 843 هجري قمري در هرات متولد شد ايام طفوليت را در مصاحبت حسين ميرزا بايقرا در مشهد گذرانيد و رشته دوستي و آشنائي اين دو،
______________________________
(1). تجارب السلف
(2). سعيد نفيسي، محيط زندگي و احوال و آثار رودكي
ص: 371
هيچگاه از هم نگسست تا زماني كه حسين ميرزا بايقرا بر هرات مسلط شد و قدرت و حكومت يافت. در اين وقت امير عليشير به خدمت او شتافت و در دربار پادشاه مقام و موقعيت مهمي كسب كرد، در سال 876 به امارت ديوان خاصه منصوب شد و شغل مهرداري به وي واگذار گرديد. در سال 892 سلطان حسين بايقرا، حاكم استراباد را كه مردي ستمپيشه بود، از كار بركنار كرد و امير عليشير نوائي را به حكومت استراباد برگزيد. در مدت يكسالي كه نوايي به كار حكومت استراباد اشتغال داشت، با مردم به عدل و داد رفتار كرد، سپس از اين كار استعفا داد. در مرتبه اول، استعفاي او قبول نشد. ولي پس از چند ماه، بار ديگر امير عليشير از كار حكومت كناره گرفت و عزلت اختيار كرد. وي به هدايت عبد الرحمن جامي به طريقه دراويش نقشبنديه گرويد، در ايجاد مدارس و محافل علمي در خراسان تلاش فراوان نمود. در زبان فارسي و تركي استاد بود به نقاشي و كارهاي هنري و موسيقي و صنايع ظريفه علاقه و دلبستگي داشت. حسين عودي شيخ نائي و ديگر هنرمندان همواره مورد توجه و عنايت او بودند.
خدمات امير عليشير نوائي
نوائي يكي از شخصيتهاي بنام آسياي ميانه در عصر بازماندگان امير تيمور است. اين مرد بااستعداد و پركار و اين رجل برجسته دولتي، از مقام بلند خود توانست كليه نقاط ضعف حكومت را با دقت بنگرد و در راه جلوگيري از رنج و عذاب مردم و بهرهكشي شديد از آنان قدمهائي بردارد. وي در عين حال كه وزيري كاردان و بشردوست بود، در مسائل تاريخي، ادبيات، معماري، نقاشي و موسيقي صاحبنظر بود و هنرمندان و دانشمندان را مورد تأييد و تشويق قرار ميداد. «در ديده نوائي ارزش ايشان به قريحه و استعداد سنجيده ميشد نه بر اينكه با چند امير و بيگ خويشاوندي دارد.» پدر نوائي حاكم شهر سبزوار پس از مرگ شاهرخ، ناچار براي حفظ جان خود راه فرار پيش گرفت و كودك بااستعداد خود را همراه برد و موجبات تعليم و تربيت او را در مشهد و سمرقند فراهم كرد. وي پس از تاجگذاري سلطان حسين، در دستگاه او به خدمت پرداخت و در اثر كفايت و كارداني به لقب «امير» مفتخر شد، و پس از چندي به مقام وزارت رسيد. وي در دوران قدرت از سنگيني بار مالياتها كاست، دست مأمورين فاسد و رشوهگير را از كارها بركنار كرد. او چون غازان خان و خواجه رشيد الدين فضل اللّه بر آن بود كه براي بهرهكشي از طبقات زحمتكش نظم و حسابي پديد آورد تا طبقات مفيد و مثمر جامعه زير بار استثمار شديد از هستي ساقط نشوند. ولي به علت بيحالي و بيكفايتي سلطان حسين و دسايس دائمي رجال و فئودالهاي فاسد، نقشههاي اصلاحي او به سامان نرسيد و به جاي اين مرد مصلح مجد الدين وزير اداره كارها را به دست گرفت و بار ديگر بازار دزدي و استثمار و زورگوئي رواجي تمام يافت.
با اين حال از دوران زمامداري امير عليشير، يادگارهاي زيادي باقي ماند، «در عهد او مدرسهها، بيمارستانها، گرمابهها، و باغها به وجود آمد. او دانشمندان را از همهجا طلب ميكرد
ص: 372
و به آنها دستور ميداد تا به نگارش وقايع تاريخي و شرح و تفسير آثار علمي گذشته بپردازند.
موسيقيدانها را تشويق ميكرد و نقاشي و معماري و خوشنويسي را در حمايت خود ميگرفت و چنانكه گفتيم با بهبود بخشيدن به وضع زندگي تودههاي وسيع مردم، از شدت استثمار آنان كاست و اقتصاد ملي از هم گسيخته را احياء كرد ولي دارودسته درباري و فئودالها، با وي از در مخالفت درآمدند و وي از وزارت استعفا داد و به حلقه ياران شيخ عبد الرحمن جامي پيوست نوائي تا روزهاي آخر زندگي همواره مورد نفرت عناصر فاسد و فئودالها بود. با اين حال هرگز از كار و كوشش بازنميايستاد.» «1»
چون سخن از وزراست، بيمناسبت نيست كه يكي از نامههاي خيرخواهانه جامي را خطاب به يكي از وزراي زمان عينا نقل كنيم:
«بعد از عرض اخلاص به لسان محبت و اختصاص، معروض آنكه قرب سلطان صاحب قدرت و مجال قبول سخن در آن حضرت نعمتي بزرگ است و شكر نعمت صرف اوقات و انفاس است به مصالح مسلمانان و رفع مفاسد ظالمان و عوانان
... راحت و رنج چون بود گذرانرنج كش بهر راحت دگران
زانك باشد به مزرع اميدرنج تو تخم راحت جاويد حق سبحانه و تعالي توفيق دستگيري از پاي افتادگان و پايمردي عنان از دستدادگان زيادت گرداند و السلام و الاكرام.» «2»
روحي انارجان از شعراي نيمه دوم قرن دهم آذربايجان در فصل چهارم رساله خود در بيان حال وزراي بيوقوف پرده از روي خلقيات وزراي فاسد برميدارد و در وصف آنان ميگويد: «ناموجه، بدخط، بدسليقه، قاعده ندان كژقلم، حبهدزد، بيرحم، بيانصاف، بيشرم، بيآزرم، ظالمطبيعت، تقريرنويس، شرير بدنفس، خانهخرابكن ... دستار بزرگ و بلند بر سر نهند و اسم يكديگر را با القاب: (شمسا و غياثا و تاجا و كمالا و ظهيرا و سراجا و شجاعا) و امثال آن مذكور سازند و تواضعات خنك رسمي (كنند) به جهت بيست دينار چهل معلق زنند، بيوفايي و بيحميتي را اشعار خود ساخته، اگر به جهت يار عزيز و يا خويش نزديك مهم سازي كنند طمع خدمت و رشوت نمايند ...» «3»
وزرا و زمامداران در عهد صفويه
اشاره
نوع حكومت: حكومت صفوي اگرچه در آغاز براساس مذهب استوار شده بود، ولي اندكاندك همچنانكه در شرق مرسوم بود به صورت سلطنت استبدادي درآمد. اصولا اختيارات
______________________________
(1). ي. الف. برتلس، مقاله درباره نوايي، هفت مقاله از ايرانشناسان شوروي، ترجمه ا. آزموده، ص 127
(2). ديوان كامل جامي، به اهتمام هاشم رضي، ص 176
(3). از رساله روحي، انارجاني، نقل از فرهنگ ايرانزمين، ج 2، ص 343
ص: 373
در دست شاه بود. ولي اگر او طبعي ضعيف داشت يا بامور كشور علاقهاي نشان نميداد، كاملا به دلخواه وزراء و مشاوران و دستپروردگان خود رفتار ميكرد ... لرد كرزن ... درباره حكومت ايران مينويسد: «حكومت در ايران عبارت است از اعمال اختياري قدرت توسط چند واحد كه به ترتيب از پادشاه شروع و به كدخدا ختم ميشود.»
تعريف تئودور پاركر از حكومت ملي و آزادي به عنوان «حكومت تمام مردم توسط تمام مردم و براي تمام مردم» اگر در دربار صفوي شنيده ميشد، مفهومي نداشت. در سلطنت مطلقهاي كه در ايران آن عهد مرسوم بود، كشور در مواقع بحراني با خطري روبرو نميشد. ولي اگر ضعيف النفس و بيكفايت بود، مسلما نتيجه معكوس ميگرديد. هنگامي كه نوع واحدهاي حكومتي را در ايران در اواخر قرن هفدهم مورد مطالعه قرار ميدهيم، فورا با بعضي اشكالات روبرو ميشويم. اولا در شرحهايي كه نويسندگان راجع به آن دادهاند، اختلافاتي ميبينيم. علت اين اختلافات تا حدي اين است كه نوع حكومت ثابت نبود. و در واقع ميدانيم كه در طي زمان، تغييراتي يافت. ثانيا در دستگاه پيچيده حكومت صفوي، هركدام از وزرا و رؤسا سهمي داشتند.
به طوريكه اين ترتيب مانع از مقتدر شدن يكي از آنها ميگرديد. حتي اعتماد الدوله يا وزيراعظم، در مواردي ميديد كه اختيارات او به وسيله متصديان جزء محدود ميشود. ثالثا در طي سلطنت شاه سليمان، نظارت بر امور، تقريبا به عهده خواجهسرايان دربار محول شده بود.
اعتماد الدوله وزير عمده و مهمترين مشاور شاه و عامل اصلي اجراي فرامين او بود و رياست شوراي سلطنتي را كه شامل رؤساي لشكري و كشوري و مذهبي بود، به عهده داشت.
همچنين امور خارجه از نظر او ميگذشت و تمام انتصابات رسمي با صوابديد او انجام ميگرفت و رياست «ممالك» يا ولايات دولتي با او بود و به كمك مستوفي الممالك كه خزانهدار آن ولايات بود، امور مالي آنجا را اداره ميكرد. بعد از اعتماد الدوله چهار نفر با القاب قورچيباشي، قوللر آقاسي، تفنگچيباشي و توپچيباشي از امراي دولت صفوي بودند.
در امور مذهبي، شيخ اسلام مهمترين مرجع به شمار ميرفت تا آنكه در اوايل سلطنت شاه سلطان حسين منصب ملاباشي يا رياست تمام روحانيان ايران به وجود آمد. ديوانبيگي بر امور قضائي كشور نظارت ميكرد. ولي در بعضي موارد مجبور بود با ساير اعضاي عاليرتبه همكاري كند.
از مناصب مهم ديگر يكي منصب مستوفي الممالك بود كه مختصرا در بالا به آن اشاره كرديم و ديگري مقام ناظر بيوتات سلطنتي بود كه به كارگاههاي شاهي رسيدگي ميكرد سوم مستوفي خاصه يا خزانهدار املاك سلطنتي، و چهارم ايشيك آقاسيباشي كه رئيس تمام يساولان و قاپوچيان و مسؤول نظم و ترتيب مجلس شاه بود. و همچنين مهماندارباشي كه از ميهمانان شاه پذيرائي ميكرد و سفيران بيگانه را حضور او ميبرد و وسايل زندگي و آسايش اوقات ايشان را در ايران فراهم ميساخت. بعد از اعتماد الدوله كه اداره امور «ممالك» يا ولايات
ص: 374
دولتي با او بود، دسته ديگري از اعضاي عاليرتبه وجود داشت. و اين اشخاص به ترتيب والي «نايب السلطنه بيگلربيگي- استاندار» بيگلربيگي، خان و سلطان بودند كه نواحي و شهرهاي كوچك را اداره ميكردند. به والي مرزها امير سرحد اطلاق ميشد، وي شبيه مرزبان، در ادوار گذشته بود. امراي سرحدي به ترتيب از اين قرار بودند: والي عربستان، والي لرستان، والي گرجستان و والي اردلان يا كردستان. رئيس طايفه نيرومند بختياري اگرچه عنوان فوق را نداشت ولي بعد از والي اردلان به شمار ميرفت. در زماني كه راجع به آن مينويسم، «ممالك» يا ولايات دولتي شامل قسمت كوچكي از كشور بود و بقيه را «خاصه» يا املاك سلطنتي تشكيل ميداد. حدود خاصه هميشه رو بتزايد ميرفت و در اواخر قرن هفدهم شامل قسمتي از ممالك نيز ميشد. و معمولا زمينهايي اين عنوان را داشت كه از حمله دشمن ايمن بود و امور آنها به دست يك نفر ناظر، و قسمت مالي آن زير نظر مستوفي خاصه اداره ميشد. تحت نظر اين دو نفر مشاوراني كه مقامي مشابه با مقام بيگلربيگي داشتند و همچنين عدهاي كارمند جزء كه در «ممالك» بودهاند، انجاموظيفه ميكردند.
از شرح مختصر ناقصي كه گذشت، چنين برميآيد كه «در اواخر قرن هفدهم مردمي در ايران ميزيستند كه اگر با آنها بخوبي رفتار نميشد، سر از اطاعت ميپيچيدند. گذشته از اين، در اين سالها علائم ضعف و فتور تدريجي در اركان كشور ديده ميشد، باعث تأسف است كه كساني اداره امور را در آن عهد در دست داشتند، نه تنها از اين مخاطرات آگاه نبودند بلكه در هنگام بروز خطر نيز نتوانستند از خود لياقت و كفايتي نشان دهند.» «1»
سازمان اداري در عهد صفويه
در سفرنامه سانسون تشكيلات مملكتي ايران در عهد صفويه، چنين توصيف شده است:
«در ايران شش وزير وجود دارد كه آنها را ركن الدوله مينامند رئيس- الوزراء كه وزير بزرگ هم به او ميگويند اعتماد الدوله نام دارد. (يعني تكيهگاه و نگهبان دولت) وزير بزرگ، رئيس الوزرا و صدراعظم كشور و رئيس دولت و مباشر كل ماليه است و وزارت و تجارت كشور نيز زير نظر او اداره ميشود. تمام مقرريها و حقوقها و انعامها به دستور او پرداخت ميگردد. خلاصه در حقيقت رئيس الوزراء و نايب السلطنه كشور شاهنشاهي ايران است. حقوق اعتماد الدوله در هرماه قمري مبلغ هزار تومان است (يك تومان معادل چهل و پنج ليور است).
ولي اين مبلغ كمترين رقمي عايدات او ميباشد. زيرا تمام حكام ايلات و ولايات را اعتماد الدوله تعيين ميكند و مقامات عاليرتبه نظامي را هم او انتخاب مينمايد. علاوه بر اين فرماندهان نظامي كه به ميدان جنگ مأمور ميشوند و صاحبمنصبان عاليرتبهاي كه براي وصول ماليات به نقاط مختلف كشور ميروند، همگي با نظر اعتماد الدوله تعيين ميشوند. يعني
______________________________
(1). تلخيص از لاكهارت، تاريخ صفويه، ص 15 به بعد
ص: 375
هميشه اعتماد الدوله ميتواند وسايلي برانگيزد كه اين مقامات را به هركس كه دل او بخواهد بدهند.
رئيس الوزراء از داوطلبان اين مقامات مبالغ هنگفتي ميگيرد، حكام ايالات و صاحبمنصبان دربار كه روز اول سال نو هدايايي به شاه تقديم ميدارند، ناگزيرند كه هديه قابلي به اعتماد الدوله بدهند. زيرا اعتماد الدوله از اشخاصي كه مقامات دولتي را بين آنها تقسيم ميكند، قبلا حقي دريافت مينمايد.
اعتماد الدوله شش وزير يا معاون در اختيار دارد، وزير اول كه مستوفي الممالك ناميده ميشود، مميز كل ماليه ميباشد و جايش در حضور شاه بلافاصله بعد از شش وزير اصلي قرار دارد. و وزير دوم كه مستوفي خاصه نام دارد، مميز مخصوص دربار ميباشد و مميزي دار السلطنه اصفهان نيز با اوست و در حضور شاه كمي پايينتر از مستوفي الممالك مينشيند.
وزير سوم كه داروغه دفتر ناميده ميشود و مستحفظ دفاتر كل ماليه ميباشد و در حضور شاه در وسط واليها مينشيند. وزير چهارم كه وزير الملوكي نام دارد، نگاهداري دفاتر دار السلطنه اصفهان به عهده اوست. در حضور شاه در ميان حكام مينشيند.
وزير پنجم كه وزير خاصه ناميده ميشود، مخارج دربار را رسيدگي ميكند و در حضور شاه بعد از وزير داخله مينشيند. وزير ششم كه كلانتر نام دارد، امور تجارت و تجار اصفهان را رسيدگي ميكند، و در حضور شاه در رديف سلاطين و شاهزادگان خارجي كه مهمان شاه ميباشند مينشيند.
اين شش وزير مثل مباشرين كل ماليه در فرانسه، علاوه بر وظايف خودشان هريك رسيدگي به امور ايالت را كه جزء وزارتخانه آنها محسوب ميشود به عهده دارند. جلسات وزرا در قصر سلطنتي تشكيل ميشود. اعتماد الدوله علاوه بر اين، شش وزير يا شش صاحبمنصب، دو منشي، در اختيار دارد كه صاحبرقم ناميده ميشوند.
قورچيباشي كه در اين ايام دومين شخصيت كشور شاهنشاهي است، سابقا فرمانده كل قوا بود. ولي حالا فرماندهي عدهيي سوارنظام را به عهده دارد و از سرحدات مراقبت ميكند.
سومين وزير يا سومين شخصيت، قوللر آقاسي نام دارد، وي رئيس دستجاتي است كه غلامان شاه ناميده ميشوند. اين دستجات از طبقه نجبا و ممتاز كشور تشكيل ميشود و آنها خود را غلام شاه مينامند. داوطلبان مقامات مهم بايد مدتي در صف غلامان شاه خدمت كنند.
چهارمين وزير يا چهارمين ركن دولت تفنگچي آقاسي است كه ژنرال و فرمانده پياده نظام ميباشد. اين دسته فقط از دو هزار نفر پيادهنظام تشكيل ميشود كه مجهز به تفنگ ميباشند.
پنجمين ركن دولت توپچيباشي ميباشد كه فرمانده توپخانه است و از چهار هزار نفر
ص: 376
تشكيل ميشود. چهار سرهنگ فرماندهي اين چهار هزار نفر را به عهده دارند و اين چهار سرهنگ در روزهاي تشريفات در اطراف شاه ميايستند.
ششمين ركن دولت شاهنشاهي، ديوانبيگي ميباشد كه مباشر كل عدليه است ديوان بيگي اگرچه در بين اركان دولت درجه ششم را دارد، ولي در جلسات هيئت دولت كه در حضور شاه تشكيل ميشود، در دومين جا مينشيند. ديوانبيگي را معمولا هرگز از مقامش عزل نمينمايند. وي قائممقام شاه در دادگستري است. ولي ديوانبيگي شخصا ترجيح ميدهد كه يكي از مقامات چهار وزير قبلي را داشته باشد.
ديوانبيگي تمام مأمورين اجراي دادگستري را در اختيار دارد و احكام او در سراسر كشور نافذ است. اگر از احكام حكام كسي شكايت داشته باشد، به ديوانبيگي مراجعه مينمايد.
ايشيك آقاسيباشي در روزهاي پذيرائي شاه، رئيس كل تشريفات است. ايشيك آقاسي باشي عصائي به دست ميگيرد كه از تيغههاي طلا پوشيده شده است و بر روي آن جواهرات قيمتي نشانيدهاند و مرصع نشان است. اين شخص رئيس كل دربار، فرمانده كل افسران، مستحفظ شاه ميباشد. ايشيك آقاسي در حاليكه بر عصاي فرماندهيش تكيه ميدهد، در جلوي شاه ميايستد. وقتي كه ايلچيان خارجي و ميهمانان شاه براي اداي احترام سر فرود ميآورند و به شاه تعظيم ميكنند، ايشيك آقاسي بازوي آنها را ميگيرد و آنها را راهنمائي مينمايد. وقتي كه شاه بر اسب سوار ميشود، ايشيك آقاسي در جلو شاه حركت ميكند.
حكومت تهران تا قزوين نيز بر عهده اوست.
خوانسالار: ناظر لوازم و موادي است كه براي غذاي شاه ضرورت دارد، و صورت مخارج آنرا به اعتماد الدوله ميدهد و او از خزانه برميدارد و به ناظر ميدهد. ناظر چهل خوان سالار يا ناظر ديگر در اختيار دارد و بر تمام صاحبمنصباني كه تهيه غذاي شاه بر عهده آنها ميباشد يا در ميهمانيها وسايل غذا را فراهم ميكنند، رياست دارد. منشي دربار يا واقعهنويس كسي است كه اوامر و احكام شاه را مينويسد. همين شخصيت صورت مخارج را تنظيم ميكند و حساب آنرا به اعتماد الدوله ميدهد. منشي دربار، تاريخنويس و وقايعنگار نيز هست و كليه اتفاقات سالانه را در عيد نوروز به اطلاع شاه و درباريان ميرساند. نوشتن نامه به سلاطين خارجي نيز بر عهده اوست.
منجمباشي: خير و شر را پيشبيني ميكند و نظريات او مورد احترام شاه و اطرافيان است منجمباشي به كمك تسبيح و آلاتي كه در اختيار دارد، ساعات خوب و بد را تعيين و اعلام ميكند. علاوه بر اين، منجمباشي سعد و نحس كواكب را تشخيص ميدهد و عواقب كارها را پيشبيني ميكند.
حكيمباشي: مثل منجمباشي نزديك شاه مينشيند و او را از خواص گوشتها و اغذيه مختلف آگاه ميكند. وي پزشك شاه و درباريان است و چون مسؤول حيات شاه است، اگر شاه
ص: 377
بميرد، جان او نيز در معرض خطر قرار ميگيرد.
مهردار: كسي كه مهرشاه را كه به زنجيري طلايي بسته است، همراه دارد، مهردار شاه خوانده ميشود. مهردار، پنج مهر ديگر در اختيار دارد كه برحسب مورد از آنها استفاده ميكند.
هيچيك از مهرداران، مهر خاص شاه را در اختيار ندارد. اين مهر در دست گيسسفيد حرم است.
علاوه بر آنچه گفتيم، مباشر كل اصطبل يا ميرآخور، ميرشكار بايستي كه امور شكار را تنظيم و سگهاي شكاري را تربيت كند. ركيبخانه آقاسي يا رئيس دستهاي كه البسه شاه را نگهداري ميكند و وقفيات وزيري كسي است كه خيرات و مبرات را ميپردازد.
غلام وزيري: كه حقوق و مقرري دستههاي غلامان را ميپردازد و مشرف كه مقرري افسران را ميدهد، هركدام در ميهمانيهاي عمومي شاه جاي معيني دارند. رئيس دربار و رئيس تشريفات، هرگز در ميهمانيهاي شاه نمينشيند. او هميشه چشمش متوجه بالاي سر شاه ميباشد و به طرف ديگري نمينگرد. و دومي خدمت شاه را به عهده دارد. ميهماندارباشي كسي است كه سفراي خارجي را معرفي ميكند، تاجي گرانبها به سر دارد كه جواهرات قيمتي به آن زده شده تمام خانها و قزلباشها در روزهاي سلام و تشريفات، اين كلاه را بر سر ميگذارند. «1»
«در دوران حكومت صفويه چنانكه يادآور شديم عدهاي به نام «اعتماد الدوله» وزيراعظم ايران بودند. ولي اين اعتماد الدولهها به علت استبداد مطلق سلاطين و تحريكات مداوم رؤساي عشاير و ايلات و شاهزادگان و مهدعلياها و ديگر متنفذين درباري و روحانيان، به فرض داشتن لياقت و حسننيّت، قادر به انجام خدمت مؤثري به مملكت نبودند و غالبا جان و مال آنها مانند ديگر وزيران در معرض خطر بود. از ميان نخستوزيران اين دوره، فتحعليخان داغستاني كه مصمم بود با محمود افغان مبارزه كند نامي نيك از خود به يادگار گذاشت.»
در دايرة المعارف فارسي راجع به منصب اعتماد الدوله چنين آمده است: در دربار صفويه اعتماد الدوله (وزيراعظم) عاليترين مقامات دولتي است، تمام مخارج و مصارف و عوايد و احكام به اجازه و تصويب و مهر او بستگي داشت و تمام مدارك و اسناد حكام و عاملان ديوان از نظر او ميگذشت. در كشيكخانه دولتخانه، هر روز به عرايض مردم ميرسيد و مستوفيان و وزيران از او اخذ دستور ميكرد. امور مربوط به شوراي سلطنت و ماليات و عوايد و تجارت و خارجه تحت نظر او بود. در سفرنامههاي اروپائيان و منابع عهد صفويه، نام بعضي از كساني كه بدين عنوان شهرت داشتهاند ذكر شده است. «2»
دستگاه اداري عهد صفويه به نظر شاردن
به نظر شاردن: دستگاه اداري دولت صفوي دستگاهي بسيار بغرنج و پيچيده بود و مقصود و هدف آن عبارت بود از برقراري يك نظارت دقيق به جريان رسمي امور، و بعلاوه ارضاي اميال و خواهشهاي
______________________________
(1). سفرنامه سانسون، ترجمه محمود تفضلي، ص 43 تا 45 (به اختصار)
(2). دايرة المعارف فارسي، ص 168
ص: 378
بعض ارباب مقام و منصب.
در تذكرة الملوك، مؤلف، خواننده را به جزئيات دستگاه آشنا فرض ميكند. لذا جزئيات امور را بايد از جلد پنجم سفرنامه شاردن صفحات 444 تا 451 استنباط كرد. در مورد عرايض و مأموريتها جريان عمل چنين بود:
1. هركس كه ميخواست تقاضايي از شاه كند، ناچار بود آن را به صورت عريضه شخصا تقديم دارد. و عرايض بدون هيچگونه تأمل پذيرفته ميشد. حتي هنگام خروج شاه نيز از ميان جمعيت تقديم عريضه ممكن بود.
2. در اولين فرصت عريضه مزبور براي شاه به وسيله صدراعظم يا ناظر خوانده ميشد و نظر شاه در حاشيه نوشته ميشد، و سپس آن را به متقاضي يا يكي از صاحبمنصبان ذي مدخل جهت اجرا رد ميكردند.
3. در مورد انتصاب يا ديگر امور مهم، نامه به منشي الممالك رجوع ميشد و وي آن را به صورت و وضع مقتضي در ميآورد و نسخه مطلوبي از آن تهيه و تقديم وزيراعظم ميكرد.
4. پس از تصويب وزيراعظم، آن را براي برداشتن رونوشت نزد واقعهنويس ميفرستادند و مأمور اخير توقيعي بر آن به خط خود مينوشت. في المثل در صورتي كه حكم به عنوان عموم صادر شده بود، واقعهنويس مينوشت حكم جهانمطاع شد.
5. از آن پس مدرك مزبور براي وزيراعظم ارسال ميشد كه وي آن را به حضور شاه براي دستينهگذاري ببرد. بعد از آن، وزيراعظم آن را به مهر خويش ممهور و تأييد ميكرد.
6. سپس مدارك مزبور را به نظر ناظر ديوان همايون اعلي ميرسانيدند. در صورتي كه مدرك با مهر كوچك ممهور شده بود، ناظر نيز آن را با مهر خود ممهور و تأييد ميكرد و بر بالاي مهر وزيراعظم مينوشت: «طبق فرمان عالي و مطالع شفاهي اعليحضرت.»
7. پس از آن، نامه به صاحبمنصبي كه از طريق وي ابتدا نامه به جريان افتاده بود باز ميگردد.
در صورتي كه موضوع عبارت از انتصاب به حكومت يا تصدي مقامي در قلمرو خاصه باشد، مدرك بايد در ديوان مربوطه ثبت گردد. يعني يا در ديوان ممالك يا در خاصه.
يك حكم به انضمام اصل عريضه و غيره، به مستوفي ذي مدخل ارجاع ميشد تا بر پشت آن بنويسد كه «ثبت شود.» سپس به دفتر ثبت صاحبمنصبان دفترخانه لشكرنويس مراجعه ميكردند و در آنجا مدرك مورد بحث ثبت ميشد و ذيل آنرا لشكرنويس مهر ميكرد. سپس به داروغه دفترخانه مراجعه ميشد، و وي پس از تطبيق متن پيشنويس حكم، با اصل عريضه بر آن توقيع ميكرد و بر آن دستينه مينهاد.
پس از آن به ترتيب ناظر و متصدي دفتر توجيه و رئيس دفتر خاصه، آنرا مهر ميكردند و به نظر مستوفي الممالك ميرسانيدند. پس از مهر او، مدرك براي مهر وزيراعظم آماده بود.
ص: 379
شاردن ميگويد جريان امور اداري در ايران طولاني است، ولي عاري از نظم نيست. و هركس هر وقت كه بخواهد، ممكن است اطلاع دقيقي از آنچه شاه خواهد كرد به دست آورد. «1»
سپس ميسنورسكي از فرامين سلاطين صفوي و مهرهاي آنان سخن ميگويد و از جمله مينويسد كه شاه سليمان بنا به نوشتههاي شاردن پنج مهر داشت كه از زمرد، ياقوت، فيروزه درست شده بود و در اغلب آنها عبارت «حسبي اللّه» و بنده شاه ولايت ديده ميشود. از هريك از مهرها براي كاري معين استفاده ميشد و نگهداري هريك به شخص معيني واگذار شده بود.
عزل و كور كردن فتحعليخان داغستاني وزير شاه سلطان حسين
پس از روي كار آمدن شاه سلطان حسين، وضع داخلي ايران روز به روز به وخامت ميگرائيد. شاه كه مردي نالايق و بيكفايت بود، كاملا تحت تأثير القائات خواجهسرايان بود. «دولت در ايالات دور- دست قدرتي نداشت و هدف اصلي حكام و مأموران جبران رشوههائي بود كه براي نگهداشتن مقام خود پرداخته بودند. اين عده ميكوشيدند پيش از آنكه اشخاص ثروتمندتر و بانفوذتري جاي آنها را بگيرند، ثروت و مكنتي كسب كنند.»
در چنين اوضاع آشفته ميرويس فكر خودمختاري و استقلال در سر خود ميپرورانيد و در سالهاي بعد چنانكه ضمن تاريخ عهد صفويه آمده است، محمود قندهاري فرزندش اين فكر را عملي كرد. اگر در آن ايام، شاه از عقل متوسطي برخوردار بود و وزرا و زمامداران در صدد مالاندوزي و غرضورزي نبودند، تمام مشكلات حل ميشد. ولي در اين موقع حساس، محمد حسين ملاباشي و رحيم خان حكيمباشي با فتحعليخان داغستاني سر عناد و دشمني داشتند.
«محمد حسين، كه مثل پدربزرگش محمد باقر مجلسي مردي شيعي مذهب و متعصب بود، از فتحعليخان داغستاني به علت سني بودن تنفر داشت. گذشته از اين، فتحعليخان، وابسته به يكي از خانوادههاي معروف و معتبر لزگي بود و دشمنانش اين قضيه را مستمسك قرار دادند و گفتند كه وي با شورشيان آن طايفه همدست است. به همين علت فتحعليخان هرنقشهيي كه براي طرد محمود و از بين بردن لزگيها و ديگر دشمنان كشور ميكشيد، آنها خنثي ميكردند. حتي يكبار در شب هفتم صفر 1133، حكيمباشي و ملاباشي در دل شب به خوابگاه شاه رفتند و شاه بيچاره را از خطري كه جانش را تهديد ميكرد، آگاه كردند و به دروغ به او گفتند كه لطفعليخان (عم فتحعليخان) و همدستانش قصد دارند كه همه افراد خاندان سلطنتي را از بين ببرند. و براي اثبات ادعاي خود نامهيي نشان دادند كه فتحعليخان براي رئيس كردها نوشته است سرانجام شاه تحت تأثير اين توطئه قرار گرفت و بدون اينكه موضوع را مورد رسيدگي قرار دهد به دستور او چشم فتحعليخان وزيراعظم را كور كردند. و لطفعليخان سردار نامي ايران را كه ممكن بود سدي در برابر افاغنه ايجاد كند، از دستگاه حكومتي طرد كردند. فتحعليخان دو سال بعد از سقوط اصفهان،
______________________________
(1). سازمان اداري حكومت صفوي، ترجمه مسعود رجبنيا، ص 258 به بعد
ص: 380
به دست محمود، با غم و اندوه فراوان جان سپرد.» «1»
وزيراعظم يا اعتماد الدوله «2»
هنگامي كه نفوذ و قدرت امراء قزلباش از ميان رفت، وزيراعظم قدرتي عظيم يافت. شاردن (ج 5 ص 430) تا آنجا غلو ميكند كه ميگويد: «شاهان ايران فقط جنبه تشريفاتي دارند و شاه واقعي وزير اعظم است. در جايي چنين آورده: هيچيك از اقدامات سلطان ممهور به هرمهري كه ميخواهد باشد بدون تصديق و مهر وزير، اعتباري ندارد. و نيز ميگويد كه وزيراعظم به كليه دو دستگاه محاسبات (يعني ديوان ممالك و ديوان خاصه) نظارت دارد.»
ميدانيم كه بيشتر مطالب مندرج در سفرنامه شاردن مربوط به زمان شاه سليمان ميباشد تذكرة الملوك علي الرسم، اوضاع پس از زمان شاه عباس اول را بيان ميدارد. طبق مفاد و مندرجات آن كتاب، وظايف وزيراعظم را ميتوان چنين خلاصه كرد: «كليه انتصابات اعم از مقامات عالي و داني با امضا و تصديق وي به مرحله اجرا ميرسيد و اداره امور مالي مملكت و مميزي كليه دادوستد مربوط به ماليات با وي بوده و صحت عمليات كليه ارباب مناصب مملكتي را مورد مطالعه و دقت قرار ميداد.
كمپفر در صفحه 61 امتياز مهم ديگر وزيراعظم را ياد ميكند و آن تعيين مشي سياست خارجي است و نيز مذاكره با سفراء كبار و امضاي قراردادها و غيره.
... در خصوص ناظر دفتر همايون، شاردن مينويسد: «وزيراعظم داراي بازرسي است كه لقب ناظر دارد و از جانب سلطان برقرار گرديده است، و سمت منشي اولي وزيراعظم با اوست ...
از ديگر وظايف وزيراعظم، يكي انجام وظايف وزير ماليه بود. همكار نزديك وي در اين مورد مستوفي الممالك بود. تذكرة الملوك ميگويد كه بدون تصديق مقام اخير، وزيراعظم هيچگونه اقدامي در مورد ماليات ديواني نميكند ... در زمان سلطنت قاجاريه تغيير و تبديلهاي شگرفي در دستگاه حكومت و مقامات مربوط به آن به عمل آمد. لقب اعتماد الدوله متروك شد و شاغل آن مقام، لقب صدراعظم گرفت. و بدين ترتيب با صدري كه شاغل مقام روحاني بود، به كلي تمايز و جدائي يافت. ضمنا شغل و مقام (وكيل وزيراعظم) كه در زمان صفويه منسوخ شد در حكومت قاجاريه تحت عنوان «قائممقام» باب گشت و شاغل آن مقام در دستگاه وليعهد كه در تبريز ساكن بود، انجام وظيفه ميكرد، و در صورت كسالت صدراعظم، قائممقام به تهران خوانده ميشد تا به جاي او كار كند ...»
كارري در سفرنامه خود از ميرزا طاهر وزير شاه سليمان سخن ميگويد و مينويسد:
«اختيار مطلق در دست وزير او ميرزا طاهر بود كه با حيله و تزوير و چاپلوسي و تملق، اعتماد كامل او را به خود جلب كرده بود. ميرزا طاهر از دزدان
______________________________
(1). ر. ك. مقاله اسماعيل دولتشاهي در مجله سخن، دوره 17، ارديبهشتماه 46، ص 155 به بعد
(2). تلخيص از سازمان اداري حكومت صفوي، ص 95
ص: 381
بزرگ روي زمين است. هشتاد سال دارد. با زندهدلي تمام به سر ميبرد. هنوز بر سر كار خود است و از يك سكه طلا رشوه روگردان نيست. و ميگويند روزي شاه از او پرسيد چند فرزند داري پاسخ داد درست يادم نيست، امشب ميشمارم و فردا به عرض شاه ميرسانم. موجب جلب اعتماد شاه فقط چند بيت بود كه براي خوشآيند وي گفته بود ... در عهد سليمان، پسر اكبر شاه هندي، از ترس پدر به دربار او آمده بود ... روزي شاه از فرط مستي در حضور وي تيغ ميكشد و به امرا حمله ميكند. همه پا به فرار ميگذارند. شاه ميپرسد صولت مرا چگونه ديدي؟ او زبان به تمجيد ميگشايد شاه خوشحال ميشود و به اعزاز و حقوق او ميافزايد.» «1»
در ميان رجال و وزرايي كه در دوران بعد از اسلام به زمامداري رسيدند، به حكايت منابع تاريخي، شايد وزراي شاه سلطان حسين در خيانت به شاه و ملك و ملت بيمانند بودند اين جماعت كه جز دروغگويي و خيانت و عياشي و تجاوز به مال و جان و ناموس مردم هنري نداشتند، نه تنها خودشان قدمي در راه نجات مملكت برنميداشتند، بلكه خدمتگزاران صديق را نيز مورد تهمت و افترا قرار ميدادند. پس از آنكه چهار ماه از محاصره اصفهان گذشت و آثار قحطي و بيماري آشكار شد، فتحعليخان قاجار با عدهاي سرباز به كمك شاه شتافت. ولي وزرا و امراي دولت گفتند كه وي اراده آشوب دارد. فتحعليخان از اين سخن برآشفت و خطاب به آنان گفت: «كمر بستهايد كه ايران را به خرابي دهيد و دولت سيصد ساله ملوك صفويه را بر باد دهيد.
و كلاه از سر خود گرفت و بر زمين زد و نامههايي را كه وزرا و امرا به والاجاه «محمود خان غلجهاي» نوشته بودند و عاليجاه معظم اليه قاصد ايشان را گرفته بود، آن مكتوبها را به نظر شاه رسانيد. ولي وزرا همه را انكار كردند و گفتند فتحعليخان مهر و امضاء ما را جعل كرده است. در اين موقع پادشاه فاسد و نالايق ايران به گناه اطرافيان خود پي برد و گفت آنچه بايست بفهمم فهميدم.» «2»
ميرزا مهدي استرابادي- يكي از وزراي زيرك و نامدار ايران كه در دوره افشاريه و زنديه متصدي كار صدارت بوده و با نوكر منشي و كارداني به حل و فصل كارها پرداخته ميرزا مهدي استرابادي است. اين مرد كه در عهد نادر منشي مخصوص او بود، از كسانيست كه با تملق و چاپلوسي خود، به ستمگريهاي نادر افزوده است. نادر كه با حرص پايانناپذير پولها و جواهرات را در كلات نادري جمع كرده بود، گاه ميگفت تا روزي كه من زنده هستم كسي نميتواند به كلات دستبرد بزند. و هربار كه اين سخن بر زبان او جاري ميشد، ميرزا مهدي استرابادي منشي او ميگفت ظل اللّه مثل حضرت خضر عمر جاويد خواهيد داشت. «3» اين مرد كه كتابي در وصف
______________________________
(1). سفرنامه كارري، ص 91
(2). رستم التواريخ، ص 145 (به اختصار)
(3). خواجه تاجدار، ص 71
ص: 382
نادر شاه نوشته است، مصمم بود كه كتابي در وصف عادل شاه نيز بنويسد، ولي عمر حكومت و فرمانروايي عادلشاه چندان نپائيد. و الا اين وزير ابن الوقت و متملق، كتابي نيز در وصف اين سلطان نالايق مسرف مينوشت. ميرزا مهدي خدمت پنج پادشاه را كه هريك خصم ديگري بود، به عهده گرفت و با تملق و مداهنه از عهده اين كار خطير برآمد.
روزي كه فرزندان نادر را در حضور عادل شاه به طرزي دلخراش ميكشتند، ميرزا مهدي حاضر بود. ولي براي حفظ موقعيت خود سخني بر زبان نياورد.
حقوق كارمندان
راجع به حقوق و مزاياي گوناگون كارمندان ديواني در تذكرة الملوك مطالبي ذكر شده كه چندان دقيق نيست. به نظر مينورسكي، مأموران رسمي «مواجب مستمره ثابتي» دريافت ميكردند. ولي غير از اين مواجب رسمي، صاحبان بعضي مشاغل به نام «مداخل» نيز پولهايي دريافت ميداشتند.
«انعام» پاداش جايزهيي بود كه در موارد استثنايي و احتمالا به علل و سبب خاصي داده ميشد. وزيراعظم كه مواجب معين و مشخصي نداشت، انعام ساليانهيي دريافت ميكرد.
«دومان» در كتاب خود (صفحه 26) مينويسد چه بسيار مواجب و دريافتيهاي مأموران حقوقبگير دولتي، بستگي به بخشش و كرامت سلطان داشت. و ميگويد: «همواره اميدوار به حصول مبالغي از طريق اقبال و بخت يا حق العمل و هديه سلطان بودند كه هرسه سال به سه سال به آنان ميرسيد. دومان اضافه ميكند كه انعام معمولا مساوي مواجب ساليانه است. مدد معاش در مورد صدراعظم به مبلغ هنگفت 1360 تومان ميرسيد. نوع ديگر مدد خرج بود.
مقرري، مدد معاش و غيره بايد نوعي از اعانه و كمك باشد. وظيفه ظاهرا اعانه و تصدق بود كه در ترتيب اداري هند به صورت نقد پرداخت ميشد. مورلند «1» ميگويد مأموران رسمي مختلف، مداخل و مزايايي داشتند كه وابسته به مقام و منصبي بود كه احراز كرده بودند. به اين ترتيب وزيراعظم يك حق الوزاره دريافت ميداشت كه خاص منصب او بود. و ناظر بيوتات حق النظاره و صدر و قورچيباشي حق التوليه و عاملين و غيره حق السعي ميگرفتهاند.
پرداخت مواجب: شاردن خزانه شاه را به چاه ويل تشبيه ميكند و ميگويد شاه با صدور حواله به عهده ولايات تعهدات خود را به انجام ميرسانيد. قسمتي از مواجب را بدون ترديد با پول نقد ميپرداختند و در اغلب موارد مواجب و مستمري توسط حواله پرداخت ميگرديد. كسي كه حواله را در دست داشت، يا بهتر بگوئيم شخص ذينفع، حق داشت مطالبات دولت را از بهره اراضي كه در حواله قيد شده بود وصول كند. و در واقع ملك مزبور همچون ملك موروثي وي ميگرديد.
امتياز بزرگ تيول آن بود كه مبلغ ارزيابي رسمي عوايد آن بسي ناچيزتر از مبلغ واقعي
______________________________
(1).Moreland
ص: 383
درآمد بود. في المثل تيولي اسما 80 تومان يا 15 تومان برآوردي آنها بود، تيولداران خود 5/ 127 و 92 تومان از آن درآمد تحصيل ميكردند. شاردن (جلد پنجم صفحه 417) مينويسد كه شنيدم در بعضي موارد عوايد واقعي 50 برابر مبلغ رسمي است.
پرداختي به وسيله برات براي ذينفع چندان جالب نبود. زيرا ناگزير بود شخصا يا توسط مأمور يا واسطهاي مبلغ را وصول كند. نوع بهتر برات «برات همهساله» نام داشت. شخص ذينفع و دارنده حواله، هنگامي كه براتها به عهده چند محل پراكنده و دورافتاده صادر ميگرديد، گرفتار مشكل بزرگي ميشد. شاه عباس براي جلوگيري از اين مشكل، فرمان داد كه اين شيوه فقط در مواردي كه طلب بيش از 55 تومان باشد، اعمال گردد. گردآوري اين وجوه به وسيله مأموران و نمايندگان مخصوص انجام ميشد و اينها در اطراف اصفهان پنج درصد (مبلغ وصول)، و در مورد نقاط دوردست ده درصد، حق العمل ميگرفتند. گاه قسمتي از مواجب را با حواله جنسها ميپرداختند. چنانكه در مورد سربازان، قسمتي يا تمام حقوق آنان را به جنس ميدادند.
في المثل صاحبجمع قهوهخانه، انعامي برابر دو هزار من گندم (من شاه) ميگرفت و مشرف هويجخانه، جيره روزانهاي معادل دو بشقاب خوراك و دوازده نان دريافت ميداشت. مواجب سالانه اشخاص اگر جزو گروه ممتاز بودند، بيش از پانصد تومان، و اگر جزو كارمندان ميانهحال بودند، از صد تا پنجهزار تومان، و اگر در مرحله نازلي بودند، كمتر از صد تومان در سال ميگرفتند (يك تومان مساوي سه ليره و شش شلينگ و هشت پنس است).
به حكايت تذكرة الملوك، وزيراعظم حقوقي نميگرفته، ولي مستمري او 823 تومان بود، قورچيباشي 1491 تومان، صدراعظم 1360، امير شكار 1050 تومان، تفنگچيباشي 711، ديوانبيگي 500، حكيمباشي 400، مجلسنويس 330، مستوفي الممالك 302، داروغه 300، اميرآخور 182، اوراجهنويس 118، و ضابطهنويس 89 تومان در سال حقوق ميگرفتند.
طبق گفته شاردن (جلد 5 صفحه 430)، هركس از خزانه وجهي دريافت ميداشت، ناچار بود كه ده يك آن را به عنوان ماليات بپردازد، و شاه به ندرت و به دشواري ممكن بود كسي را از اين ماليات معاف دارد. اما گاهي نيز پنج درصد اخذ ميشد.
شگفتآور آن بود كه از پيشكشيهاي تقديمي شاه و انعامي كه شاه اعطا ميكرد نيز ماليات وصول ميشد. وظيفه پيشكشنويس آن بود كه كليه پيشكشهايي را كه به دربار آورده ميشود، در دفتر مخصوص ثبت و ارزش آنها را تعيين و آورندگان را به حضور شاه هدايت كند.
تقديمكننده مجبور بود كه مبلغي اضافي برابر ماليات، متعلق با مال پيشكشي بپردازد. اغلب سفراي كبار نيز ناچار به اين رسم گردن مينهادند. اين عوارض به نام «رسوم» خوانده ميشد. به نظر مينورسكي، بسيار مشكل خواهد بود اگر بخواهيم از متن مبهم تذكرة الملوك اطلاعاتي از رسومي كه در دواير مختلف وصول ميشد استخراج كنيم.
آنچه مسلم است رسوم را نيز بين كارمندان تقسيم ميكردند. مثلا از وزيراعظم 330
ص: 384
دينار، مستوفي الممالك 45، لشكرنويس 25، و ناظر دفتر 7 دينار اخذ ميكردند.
حقوق افراد سپاهي و بيگلربيگيان برحسب محل و موقعيتي كه داشتند، فرق ميكرد في المثل بيگلربيگي «چو خور سعد و توابين» 20539 تومان و حكام اين منطقه 6326/ 4997 تومان ميگرفتهاند. و در تبريز بيگلربيگي 8312- 2337 تومان و حكام 9804 دينار- 29914 تومان ميگرفتند. جمع كل عوايد ديواني ممالك محروسه ايران را ميتوان در حدود هشتصد هزار تومان ذكر كرد. مازاد اين مبلغ مستقيما توسط خاصه شريفه جمعآوري ميگرديد تقريبا بيست و دو درصد از عوايد ديوان ممالك نيز علي الظاهر به خاصه تعلق ميگرفت. عوارض ارضي (؟) كه در دفاتر اوراجه ثبت ميشد شصت و يك درصد كل، و عوارض متعلق به ماليات ضابطه 5/ 14 درصد، ماليات معادن 020/ 0 و كالاهاي تحويلي به ارباب التحاويل يك پنجم درصد بود.
ميزان عوايد شاه، نظر كليه سياحان را به خود جلب ميكرد و به واسطه فقدان آمار و ارقام دقيق، و سياست پنهان داشتن اين مطالب، كشف واقعيت امر سخت دشوار است. به طور كلي عوايد شاه را كه در آغاز حكومت صفوي بين چهار تا پنج ميليون سكه طلا حدس ميزنند، عاقبت الامر به هشت ميليون افزايش يافت، اين عوايد از يك ششمي كه از محصول اراضي غلهخيز ميگرفتند و نيز از پنج درصد مال الاجاره خانهها و عوارضي كه از مسيحيان و چهارپايان نظير گوسفند و گاو و غيره ميگرفتند، تأمين ميشد.
دلئا «1» (در حدود 1633 م) در مجموعه مكاتبات خود، از قول يكي از هموطنان هلندي خويش عوايد شاه عباس را به 357 هزار تومان تخمين ميزند كه بيشتر از محصول ابريشم و ميوههاي متعلق به باغهاي شاه و عوارض گمركي و جز اينها تحصيل ميشده است.
در ميان منابع فرنگي، اطلاعاتي كه شاردن در جلد چهارم كتاب خود به دست ميدهد بيشتر قابلاعتماد است. بنا به گفته او، شاه از قلمرو استانهايي كه در آنها هيچگونه علاقه ملكي نداشت، بعضي عوايد به نام «رسوم» ميگرفت. اين عوايد عبارت بود از:
1. ماليات با مقدار معيني از بهترين محصولات آن ولايت. في المثل از كردستان روغن، و از گرجستان شراب و غلامان و كنيزكان به دربار ميفرستادند. ديگر عوايد فوق العاده نظير تحف و هدايا و كالاهاي گرانبها و پيشكشيهاي نوروزي.
2. كليه عوايد حاصل از املاك خاصه، كه متعلق به شاه بود، يعني از محصول ارضي يك سوم حق شاه بود.
3. حقوق اربابي مثل عوارض حاصل از گلهها و عوارض پنبه و ابريشم كه معادل يك سوم محصول بود و ديگر ثلث عوايد معادن و احجار كريمه و صيد مرواريد و دو درصد عوايد
______________________________
(1).Dolea
ص: 385
مسكوكات و عوايد حاصل از عوارض آب و جزيهيي كه از نامسلمانان ميگرفتند و عوارضي كه از پيشهوران و حقوق راهداري و سازمان گمركات ميگرفتند، نصيب خزانه شاه ميشد. علاوه بر اين، درآمدهاي اتفاقي ديگري نظير پيشكشيها و ضبط و مصادره اموال كساني كه مورد قهر و غضب قرار ميگرفتند و بيگاري دستورزان و پيشهوران را بايد يكي از سرچشمههاي عايدي و ثروت بيكران شاه به حساب آورد. «1»
سازمان اداري در اواخر عهد صفويه و زنديه
اشاره
سازمان اداري ايران چنانكه ديديم، در آغاز روي كار آمدن سلسله صفويه بسيار مختصر و ناچيز بود. ولي پس از چندي تشكيلات اداري رو به وسعت نهاد، ولي در نحوه حكومت در نهاد و اصل تغييري نكرد و شاه صفوي با عناوين «قبله عالم، مرشد كامل، صوفي صافي اعتقاد، و بنده شاه ولايت» همان پادشاه مستبد روزگاران گذشته بود و وزيراعظم او با لقب اعتماد الدوله همان وزير مقتدر و حكام و نمايندگان وي در ممالك (- استانها و شهرستانها) تابع با عناوين والي و بيگلربيگي، همان حكام مستقل و مستبد ادوار سابق بودند. خوشبختانه در تذكرة الملوك قسمت اعظم مشاغل اداري و سياسي در اين زمان با شرح وظايف و ميزان حقوق و درآمد آنان ذكر شده است.
مطالعه اجمالي در اين مشاغل، ميرساند كه تنها چيزي كه از اين سازمان كشوري منظور بوده، حفظ دستگاه سلطنت از نظر مالي و نظامي است، بدون آنكه كوچكترين توجهي به مردم شده باشد. و خلاصه، تمام اين سازمانها ايجاد شده بودند تا از مردم «بگيرند». ولي هيچ سازماني نبود كه چيزي به مردم «بدهد» يا حقي براي آنان بشناسد.
امر ديگري كه قابل توجه است، اينكه سلاطين اخير سلسله صفوي، بر اثر آرامش مملكت و فراغت از جنگهاي خارجي، به قدري در لذات پست و تفننهاي كودكانه و شهوتراني پيش رفتند كه هرگز تا آن زمان سابقه نداشته بود.
شرحي كه صاحب رستم التواريخ از دوره شاه سلطان حسين در باب «سرسره ساختن» يا «ترتيب لذت خانه» مينويسد، بسيار ننگين و شرمآور است.
در همين كتاب مقداري از مشاغل مملكتي ذكر شده كه نقل آن را جهت روشن شدن مطلب بيفايده نميدانيم. عاليجناب قدسيالقاب آخوندباشي، حكيمباشي، منجمباشي، سركشيكباشي، نسقچيباشي، خياطباشي، چتردارباشي، جقهدارباشي، مسنددارباشي، سجادهدارباشي، زرگرباشي، عندليبدارباشي (لابد متصدي بلبلان مرشد كامل)، شيربانباشي، نجارباشي، خراطباشي، خاصهتراشباشي (سلماني)، حمامچيباشي، شربتدارباشي، لوطيباشي و جلادباشي و مسخرهدارباشي و ابريقدارباشي (متصدي آفتابهلگن و غيره).
صاحب رستم التواريخ كه خود و پدرانش در دستگاههاي دولتي آن روزگار متصدي
______________________________
(1). تلخيص از سازمان اداري حكومت صفوي، پيشين، از ص 160 به بعد
ص: 386
مقاماتي بودهاند، پس از ذكر اين مشاغل مينويسد: «و امثال اينان همه با عمامه زري خليل خاني و كفش ساغري و چاقچور كردي و شال چهار ذرعي زري بودند و باغليان، هرجا ميرفتهاند و بعضي اسباب و آلات ايشان زرين و مرصع بود.» بخوبي پيداست كه از اين ميان چه ثروتي در آن روزگار خرج اين «باشي» ها و سازمانهاي رسمي ميشد ... شايد پرداخت مالياتها در دوراني كه كشور بر اثر فداكاريها و جنگهاي شاه اسماعيل و شاه عباس كبير آرامش يافته بود، بر زارع و رعيت ايراني چندان دشوار نبوده، ولي وقتي كه مملكت بر اثر بيكفايتي شاه سلطان حسين پايمال حوادث و لگدكوب افغان و ترك و روس گرديد، باز هم رعيت بيچاره مجبور به پرداخت اين «نسق» بود. در حاليكه در چنين زمان پرآشوبي، نه جرأت كشت داشت، نه فرصت كار. با ظهور نادر، دوران صفويه از لحاظ سياسي به پايان رسيد، ولي اوضاع اداري و اجتماعي تغييري نكرد. درست است كه نادر ديگر دربند سجادهدارباشي و ابريقدارباشي نبود و سالهاي اول كارها را همه پشت زين اسب ميگذراند، ولي لشكركشيهاي مداوم او احتياج به پول داشت. و نادر با خشونتي هرچه تمامتر، به همان نسق و دفتر قديم از مردم ماليات گرفت و حتي چيزي هم بر آن علاوه كرد. و سالهاي آخر زندگي او هم كه ديگر احتياج به بحث ندارد.
خلاصه وقتي نادر از ميان رفت از رعيت استخواني شكسته بيش نمانده بود.
ميرزا مهديخان افشار منشي مخصوص نادر شاه افشار، طي نامه مشروحي درباره وظايف مأمورين ديواني چنين مينويسد: «... بر عالميان ظاهر است كه وجود امثال ما بندگان خاكسار كه در سايه حضرت آفريدگار، مرتبه سروري و رتبه برتري يافتهايم، از براي همين است كه ياري و غمخواري ضعيفان و فقيران و زيردستان نمائيم. به فحواي «كلكم راع و كلكم مسؤل عن رعيته»، ياري ضعيفان نموده شر مخالفان را از سر مسلمين رفع و ماده فساد را از مراجع مملكت دفع نمائيم. نه اينكه از حال ضعيفان غافل و در كار ايران تجاهل نمائيم، تابع رأي دشمن رضاجوي خصم و عهدشكن باشيم. به حول و قوه خداوندي تحمل كردن از حميت دور و منافي طبع غيور است.» «1»
البته بين انشاء و نوشته ميرزا مهدي خان افشار منشي مخصوص نادر شاه با عمل مأمورين ديواني نادر اختلاف از زمين تا آسمان است.
غروب دولت نادري مصادف شد با روي كار آمدن متوالي افراد خاندان افشار در خراسان، و بروز انقلاب و گردنكشيها، و در ساير قسمتهاي ايران، جنگهاي متعدد و روزانه مرداني ياغي و يورشهاي پيدرپي آنان به يكديگر، موجب گرديد كه همان استخوان شكسته نيز در زير سم اسبان مهاجمين خرد شود.
تقريبا بيست سال اين وضع طول كشيد تا كريم خان زند به تدريج توانست رقيبان
______________________________
(1). منشآت ميرزا مهديخان افشار، ص 17
ص: 387
سياسي و سرداران گردنكش را، يكي پس از ديگري از ميان بردارد ... كريمخان سواد و مطالعه و تجربه سياسي نداشت كه بتواند اصلاحاتي عميق در اجتماع خود كند.
نخستين دستور وي درباره امور اداري و سازماني طبق نوشته مؤلف رستم التواريخ در اصفهان صادر گرديد ... و هفت عامل جهت امور گوناگون علاوه بر حاكم معين نمود. و اين هفت نفر عبارت بودند از وزير و مستوفي و وكيل الرعايا و محصص و كلانتر و محتسب و نقيب.
وظيفه وزير طبق كتاب تذكرة الملوك بدين شرح است: «نسق محال خالصه و ضبط از وجوهات و دكاكين بر عهده اهتمام مشار اليه است كه محلي از محال، بينسق و نامزروع نماند و آنچه به جهت نسق زراعات ضرور دارند به عنوان بذر مساعده به مستأجر و رعيت داده در رفع محصول بازيافت نمايد و از براي مستغلات سركار خاصه شريفه ضابط و مستأجر به هم رسانيده نگذارد كه نقصان به سركار خاصه برسد و در ضبط ماليات ديواني نهايت اهتمام به عمل آورد. «و ضمنا جمع نمودن رعايا و توفير و تكثير زراعات و تعمير عمارات و قنوات و دكاكين و خانات و خالصه و محافظت رعايا» و همچنين «تعيين رؤسا با اطلاع كلانتر» از اختيارات و وظايف وزير «دار السلطنه اصفهان» بود.
وظيفه مستوفي هم «حواله و اطلاق محصولات و مستغلات و تنقيح و تشخيص محاسبات رعايا و مؤديان وجوهات ديواني بود. يعني وظيفه عمال وزارت دارائي.» اما شغل كلانتر برطبق مندرجات تذكرة الملوك عبارت بود از:
«تعيين كدخدايان محلات و ريشسفيدان اصناف.» بدين ترتيب كه سكنه هر محله و هرصنف و هرقريه، فرد مورد اعتماد خود را انتخاب ميكردند و «رضا نامچه» به اسم او مينوشتند و مواجبي در وجه او تعيين نموده به مهر نقيب معتبر نموده به حضور كلانتر ميآوردند و «تعليقه» (پروانه، اجازه نامچه) و خلعت از كلانتر براي او بازيافت ميكردند و چند نفر از ملازمان ديواني به تابيني كلانتر مقرر بودهاند كه خدمات ديواني را به تقديم رسانند. ضمنا تميز و تشخيص گفتگويي كه اصناف در باب قدر بنيچه (ماليات) و ساير امور متعلق به كسب و كار خود با يكديگر داشته باشند با كلانتر بود كه به هرنحو مقرون به حق و حساب و معمول مملكت باشد، از آن قرار به عمل آورند. و ضمنا از هركس كه به رعيت جبري و تعدي واقع شود بعد از آنكه به كلانتر شكوه مينمودند، بر ذمه او بود كه از جانب رعيت مدعي شده اگر خود تواند رفع نمود فبها و الا به وكلاء ديوانيان عرض نمود نگذارد كه از اقويا بر ضعفا جبر و تعدي واقع شده
ص: 388
موجب بد دعايي گردد.» «1»
محتسب: «ظاهرا محتسب كه مأمور اجراء احكام شرع و خلاصه، متصدي امر به معروف و نهي از منكر بود، به تدريج تغيير وظيفه داد تا در دوره صفويه مسؤول نظارت در نرخ اجناس گرديده است. چنانكه از مندرجات تذكرة الملوك برميآيد، ريشسفيدان هرصنف التزام قيمت ميدادهاند و اين التزام را «عاليحضرت محتسب الممالك» مهر ميكرد نزد «عالي جاه ناظر بيوتات» (متصدي امور خريد كاخهاي سلطنتي) ميفرستاد و او به «صاحبجمعان» ميداده كه موافق آن مشرفان اسناد اجناس ابتياع قلمي نمايند.» ملاحظه ميفرمائيد كه در آن روزگار هم تشريفات اداري كم از حالا نبوده. ضمنا محتسب الممالك حق داشته متخلفين ازين نرخها را «تخته كلاه نمايد تا موجب عبرت ديگران گردد» همچنين محتسب الممالك در همه جا نايب داشته كه از قرار تصديق نايب مشار اليه اصناف هرمحل ماه به ماه اجناس را به مردم فروشند تا باعث رفاه حال رعايا و ساكنين و متوطنين آنجا گشته و دعاي خير به جهت ذات اقدس حاصل شود.
نقيب: «خدمت مشار اليه تشخيص بنيچه اصناف است كه هرسال در سه ماهه اول كس تعيين و كدخدايان هرصنف را حاضر نموده به رضاي يكديگر بر وفق قانون و حق و حساب و معمول و دستور بنيچه هريك را مشخص و طوماري نوشته مهر نموده به سررشته كلانتر سپارد كه متوجهات ديواني هرصنف در آن سال از آن قرار تقسيم و توجيه شود.» و كار ديگر وي آن بود كه: «هر صنف كه استاد تعيين مينمايد، بايد نزد نقيب اعتراف به رضامندي به استادي آن شخص نموده معتبر ساخته نزد كلانتر آورد، تعليقه بازيافت نمايند» و بالاخره از وظايف وي «تعيين ريشسفيدان و درويشان و اهل معارك و امثال اينها» بوده است پس چنانكه گذشت شغل وي اولا مذاكره و تعيين بنيچه (ماليات) اصناف بود با توافق رؤساي اصناف. ثانيا تأييد و تسجيل نتيجه انتخابات صنفي. اما در روزگار گذشته، نقيب وظيفه ديگري داشته و آن نظارت در شجرهنامه سادات و تشخيص صحت و سقم اظهارات مدعيان سيادت بوده است ... ظاهرا در دوران صفويه تعداد شياداني كه از همان بدو امر خواستهاند، به دروغ خود را سيد قلمداد كنند زياد بودهاند. هرچند كه سيادت خود شاه اسمعيل محل ترديد صاحبنظران است.
راجع به شغل وكيل الرعايا و محصص اطلاعي در دست نيست و در كتاب تذكرة الملوك هم توضيحي داده نشده جز آنكه به قياس معناي ظاهر كلمه بگوئيم محصص همان مميز مالياتي است كه مقدار ماليات اشخاص را از روي مقدار نسق زراعتي و نوع زراعت حصهبندي و تقويم ميكرده است.
تعيين حقوق ثابت: علاوه بر انتصابات به گفته مؤلف رستم التواريخ،
______________________________
(1). عبد الحسين نوايي، كريمخان زند، ابن سينا، تهران، 1348، ص 170 به بعد
ص: 389
كريم خان حقوق ديواني هرحاكمي را تعيين نموده و في المثل حقوق متصديان حكومت شهرهاي درجه اول، مانند اصفهان و شيراز و يزد و كاشان و قزوين را صد تومان نقد، يعني معادل قيمت چهار صد مثقال طلا قرار داد. اين مبلغ برابر بود با چهار صد خروار غله، هر خرواري صد من تبريز- ضمنا صد خروار غله ديواني نيز جزو حقوق و اضافه بر مبلغ نقد، براي حكام مقرر گرديده. اكنون كه سخن به موضوع «من تبريز» رسيد بايد اين نكته را يادآوري شويم كه «من» وزن ثابتي نبود و در هرشهر وزن خاصي داشته چنانكه من ري چهار برابر من تبريز بود و من شاه دو من تبريز و من سادات معمول در خوزستان چهل سال پيش هجده من تبريز بوده است.
كريمخان براي عمال هفتگانه نيز چه نقدي چه جنسي حقوقي ثابت و معين منظور كرد و داروغهاي نيز با حقوق ثابت و معين برگزيد تا از بينظمي و عربدهجويي و تعدي و دزدي، و آدمكشي و هرگونه شلتاق جلوگيري كند. اين داروغه تقريبا همان وظايفي را به عهده داشت كه اكنون رئيس شهرباني به عهده دارد. براي جلوگيري از اتفاقات ناگوار در كوچههاي تنگ و تاريك آن روزگار، دستور داد در هرشهر سه ساعت از شب گذشته طبل بزنند تا ديگر كسي از خانه بيرون نيايد. تعدادي هم گشتي شب معين نمود به نام گزمه، كه شب تا صبح در كوچه و بازار ميگشتند كه مال و جان مردم را از دست دزدان و تجاوزكاران حفظ كنند.
اگر به خاطر بياوريم كه در اواخر دوره صفويه عدهاي به زور قلدري شب كمند بر خانههاي مردم ميانداختند و زن و فرزندان آنان را در جلو چشم شوهر و پدر و برادر بيآبرو ميكردند، اثر اين اقدامات ارزنده خان زند بيشتر روشن خواهد شد. «1»
تشكيلات نظامي و درباري
كريمخان پس از استقرار در شيراز، چهل و پنجهزار سپاهي آماده در پايتخت نگه داشت و مواجب و جيره داد. از اين جمله دوازده هزار نفر از عراق عجم بودند و شش هزار نفر از مردم فارس و بيست و- چهار هزار نفر از طوايف مختلف لر و سه هزار از ايلات بختياري. تعداد هزار و چهار صد نفر را تفنگهاي چخماقي و شمشيرهاي خوب داد كه مردم شيراز آنها را غلام چخماقي ميگفتند و ظاهرا گارد احترام او بودند. هزار نفر از افراد مورد اطمينان را نيز امين خود دانسته در خدمت نگه داشت. اين جمع كه به آنان
______________________________
(1). عبد الحسين نوايي، كريمخان زند، ص 77- 172
ص: 390
يساول گفته ميشد، سمت محافظين او را داشتند ... هزار نفر نسقچي (مأمور انتظامات و مسؤول اجراي احكام فوري شاه) و هزار نفر فراش و سيصد شاطر نيز در دستگاه او بودند. هفتصد نفر هم جارچي داشت كه تلهاي طلا و مينا بر سر ميزدند. تعداد رؤسايي كه در ملازمت وي بودند، از دهباشي (فرمانده ده نفر) تا سردار كل به شش هزار نفر ميرسيد. غير از اين افراد منظم و ثابت كه در دستگاه كريمخان زند بودند، وي نفرات زيادي از ايلات بختياري و ليراوي و تركزبان را نيز به اطراف شيراز آورده بود و در مواقع لزوم از افراد آن جماعت استفاده ميكرد. از ايلات لر نيز چند هزار در شيراز به نام (خانه شهري) اقامت داشتند. «1»
سازمانهاي اداري در آغاز عهد قاجاريه
سرهنگ درويل كه در عهد فتحعليشاه به ايران آمده است، درباره تشكيلات دولتي ايران در عهد قاجاريه چنين مينويسد: سابقا شاغل والاترين مقام درباري اعتماد الدوله ناميده ميشد اين مقام امروز حذف، بجاي آن مقام صدراعظمي يا (نخستوزيري) برقرار شده است. رسيدگي به امور داخلي و خارجي بر عهده صدراعظم است. وزرا و تمام سازمانهاي دولتي، گوش به فرمان وي ميباشند. مقام دولتي دوم در ايران قايممقامي است كه معمولا اداره و رهبري وليعهد و تشكيلات او با قائممقام است. مقام سوم دولتي ايران مقام وزارت است. ولي وزيران ايران هرگز اهميت وزيران تركيه را ندارند. وزيران معاون صدراعظم تهران و قايممقام تبريز به شمار ميآيند. در دستگاه حكومتي شاهزادگان ديگر، جز مقام وزارت نميتوان يافت، گذشته از وزيران «ميرزاها» خدمات مختلف ديواني انجام ميدهند. ميرزاها رؤساي دواير و منشيان دولتي محسوب ميشوند. پس از ميرزاها مقامات دولتي و درباري به شرح زير است:
1) رئيس پزشكان كه مراقب سلامتي شاه است و ملقب به حكيمباشي و عضو شوراي خاص سلطنتي است.
2) شيخ الاسلام رئيس كل روحانيان، قاضي شرع و پيشواي شيعيان است.
3) ايشيك آغاسي يانسقچيباشي كه رئيس كل تشريفات و انتظامات شاه است، دستاري بر سر ميگذارد، چماقي از عاج در دست دارد، ابلاغ فرامين شاهانه به صاحبمنصبان ديواني و احضار كساني كه بايد شرفياب شوند به عهده اوست. اين مرد چندين فراشباشي دارد و آنها نيز بنوبه خود فراشاني زيردست دارند كه وظيفه آنان برافراشتن خيمه و خرگاه سلطنتي است.
4) مهماندارباشي. اين مرد موظف است كه از بدو ورود سفيران بيگانه به ايران، از آنان پذيرائي كند و حوايج ضروريشان را برآورد. مهماندارباشي تقاضاهاي سفيران را به ديوان عرضه
______________________________
(1). همانجا، ص 185
ص: 391
كرده و يادداشتهاي آنان را به وزيران تسليم ميكند. مهمانداران درجه دومي نيز بودند كه زير دست مهماندارباشي انجاموظيفه ميكردند.
5) مهردارباشي. اين شخص مهرهاي سلطنتي را از گردن آويخته، فرامين شاه را مهر ميكند.
6) ميرآخورباشي يا مسؤول اصطبل مخصوص، سابقا از مزاياي بيشماري برخوردار بود. زيرا اصطبل سلطنتي بنا به رسم ديرين پناهگاه و محل تحصن مجرمين محسوب ميشود.
البته مجرمين بدون رضايت ميراخور نميتوانستند در اصطبل بمانند. اين رسم از مدتها پيش منسوخ شده است و ديگر مجرمين در ايران نميتوانند پناهگاهي براي فرار از كيفر پيدا كنند.
حتي درهاي حرمسراها نيز كه سابقا كسي حق ورود بدان نداشت، امروز با اولين دق الباب براي جستجوي مجرمين كه احتمالا بدانجا پناهنده شدهاند باز ميشود.
7) خواجهباشي يا رئيس خواجهسرايان نيز نفوذ فراواني دارد. حتي رجال عاليرتبه درباري نيز او را محترم ميشمارند. خواجهباشي بنا بموقعيت خويش به حرمسرا راه دارد، گاهي به عنوان مأموريت، در سراسر كشور به سير و سياحت ميپردازد و از نمايندگان خويش درباره دختران زيباي هرمحل اطلاعات لازم كسب ميكند و آنها و والدينشان را به نحوي براي فرستادن دختر خود به حرمسراي شاه، راضي ميكنند. ضمنا به خانههاي اعيان و اشراف نيز سركشي ميكند تا دختراني را كه شايسته شاه، يا شاهزادگان بداند به حرمسرا دعوت كند. به خوبي ميتوان حدس زد كه خواجهباشي از اين راه چه مداخل هنگفتي دارد هريك از بزرگان هداياي قابل ملاحظهاي به وي تقديم ميكنند.
8) ناظرباشي. مسؤول اداره اموال سلطنتي است بازرسي داخلي كاخها و انتخاب يا تعويض نوكران در صلاحيت اوست.
9) اودوندارباشي (اتاقدارباشي). مسؤول حفاظت كاخها و تنظيم وسايل حركت براي سفر يا شكار است. افسر زيردست او مشعلدارباشي مسؤول روشنايي كاخهاست و خود رئيس مشعلداران به شمار ميرود.
شكارچيباشي يا ميرشكار مسؤول اداره امور مربوط به شكار است. زيردست او سگبانباشي، نگهبان سگان شكاري و طاووس خان آقا مسؤول رسيدگي و نگهداري بازان شكاري است.
10) منجمباشي يا رئيس اخترشماران، مسؤول تنظيم تقويم و تعيين ساعات سعد و نحس ستارگان است. هربار شاه قصد سفر شكار و ديدوبازديد كند، با وي مشورت ميكند.
ولي عباس ميرزا، با اين كارها مخالف بود.
11) انباردارباشي، مسؤول نگهداري ذخيره خواربار و مواد غذايي است، به بزباشي در شغل آشپزي و قهوهچيباشي در تهيه دسر و قهوه و چاي و شربت، زيردست انباردارباشي كار
ص: 392
ميكند.
12) صندوقدارباشي. مسؤول نگهداري لباسها و هدايائي است كه به شاه تقديم ميشود اين شخص صورت ريز اجناسي را كه شاه از ديگران ميپذيرد و يا به اشخاص ميبخشد، نگه ميدارد و در هرماه صورت خرج و دخل را به رؤيت خزانهدار كاخ ميرساند و خزانهدار نيز به شخص شاه حساب پس ميدهد.
13) شاطرباشي. سردسته شاطران محسوب ميشود، شاطرها، جوانان تيزدو و زبر و زرنگي هستند كه پياده پيشاپيش اسب شاه حركت ميكنند. تعداد آنها صد نفر است و هريك كلاه مخصوصي به سر و چماق كوتاهي در دست دارد. به هنگامي كه شاه با تشريفات رسمي حركت ميكند، شاهزادهها در دو طرف اسب او به دنبال هم قدم برميدارند.
شاطرباشي پيشاپيش همه، آهنگ قدم آنها را منظم ميسازد. شاطرباشي مواظب است كه كسي بدون اطلاع نقارهچيباشي كه به دنبال اوست، به موكب شاه نزديك نشود.
مقامات لشكر بيوك سردار فرمانده كل قوا، توپچيباشي فرمانده توپخانه- در آن دوره افسران و درجهداران حق داشتند كه در غير ساعات خدمت لباس شخصي به تن كنند ... و غالبا افسران مجبور بودند كه در برابر درجهداران زيردست خود سرپا به حال احترام بايستند.
واتسون نويسنده انگليسي در تاريخ خود از سياست مستقل قايممقام سخن ميگويد و مينويسد: «قايممقام مهام امور دولت ايران را سفت و سخت در دست گرفته است و براي آقاي جوان خود همان قدر نفوذ و اقتدار دارد كه كاردينال مازارن بر لوئي چهارده پادشاه فرانسه داشت، شاه ايران در اين وقت حتي اين جرأت را هم ندارد كه به نوكران مخصوص خود بدون مشورت قبلي با قائممقام امري صادر كند.» «1»
وزراي فتحعليشاه
حاج ميرزا ابراهيم خان اعتماد الدوله
يكي از وزراي نامدار ايران كه در دوره زنديه و قاجار مقام صدارت داشته و قريب چهارده سال در دستگاه جعفر خان و لطفعليخان زند و آقا محمد خان و فتحعليشاه قاجار به حل و فصل امور كشوري و ديواني اشتغال داشته است، ميرزا ابراهيم خان اعتماد الدوله شيرازي است. با اينكه رفتار ميرزا ابراهيم كلانتر با لطفعليخان زند چنانكه قبلا يادآور شديم، ناجوانمردانه بود، ولي اقدامات سياسي اين وزير براي روي كار آمدن سلسله قاجاريه و استقرار حكومت فتحعليشاه غير قابل انكار است. با اين حال فتحعليشاه از نفوذ فراواني كه صدراعظم و بستگان او در تهران و شهرستانها كسب كرده بودند، نگران گرديد و دستور داد در يك روز، او و بستگانش را در سراسر ايران از بين ببرند.
______________________________
(1). تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس، پيشين، ص 344
ص: 393
به نظر آقاي محمود محمود «حاجي ابراهيم خان اعتماد الدوله اولين شخصي است كه گرفتار چنگال بيرحم سياست خارجي گرديد. گناه غير قابل عفو اين مرد نامي آن بود كه مانع گرديد فتحعليشاه پيشنهادهاي مهدي علي خان بهادر جنگ فرستاده فرمانفرماي هندوستان را عملي كند، يعني مانع شد كه شاه ايران به افغانستان لشكر كشيده آن قسمت از قلمرو ايران را خراب و ويران نمايد و امير آن روز كابل را از امارت خلع كند.
اين گله را سال بعد سرجان ملكم از صدراعظم ايران نمود و ايراد كرد كه چرا مانع شد شهريار ايران انتقام شيعههاي افغانستان را از افغانهاي سني بكشد.
صدراعظم جواب ميدهد سياست از مذهب جداست، صلاح نبود شاه براي يك چنين كار كوچكي يك قسمت از مملكت خود را ويران كند و سكنه آنرا قتل عام نمايد. از اين جواب سرجان ملكم، صدراعظم ايران را شناخت و به افكار او آشنا شد. عهدنامهيي كه در اين ايام بين ايران و انگلستان به نمايندگي حاج ابراهيم خان اعتماد الدوله بسته شد، اولين و آخرين عهدنامهيي است كه دستخوش ابهام نشده و عبارت كشدار چند پهلو در آن ديده نميشود و حقي از ايران سلب نشده. بلكه حقوق طرفين كاملا مساوي است. اگر تعهدي شده، تعهد دوجانبه است و نماينده ايران تعهدي نكرده است كه آنا مسؤول انجام دادن آن باشد ...
حاج ميرزا ابراهيم خان براي همين عقل و تدبير و مآلانديشي منفور گرديد و در دربار ايران غير لازم شناخته شد. «1» در صدر التواريخ خطي، در باب كشتن اعتماد الدوله چنين مينويسد: «... وزراي كارآگاه و امناي دربار گردون جاه چنان صلاح ديدند كه به حكم ظل اللهي در تهران و ساير بلدان مأمور شدند كه در روز معيني تمام آن حكام را كه بستگان حاج ابراهيم خان بودند گرفته و به كيفر و عقوبت آرند ... بمأمورين ولايات از جانب اعليحضرت پادشاهي چنان اشاره شد كه در غره ذي حجه 1215 اساس زندگي حاج ابراهيم خان را بر هم خواهيم زد، شما هريك در كاشان و اصفهان و بروجرد و شيراز و ساير بلاد بايد از روز اول ذيحجه هريك از بستگان حاج ابراهيم خان را كه مرجع مشاغل ديواني هستند از پاي درآوريد و اگر زودتر از اين تاريخ به مقر مأموريت خودتان رسيديد، به ملايمت و سلامت نفس حركت كنيد تا غرّه ذيحجه بيايد ... حاج ابراهيم ... را در تهران مأخوذ، و هردو چشم او را بركندند و زبانش را بريدند و او
______________________________
(1). از تاريخ روابط سياسي ايران و انگليس، ج 1، ص 25- 124
ص: 394
را زبون ساخته و مغلولا با زن و فرزندش به قزوين و از آنجا به جهان ديگرش فرستادند.» «1»
به اين ترتيب سه سال پس از مرگ آقا محمد خان، حاج ابراهيم خان كلانتر كه از راه خيانت به لطفعلي خان زند به مقام و منصبي رسيده بود مورد غضب سلطان قرار گرفت. به قول نويسنده فارسنامه «پس از آنكه ... مراتب عزت خاندان او از آل برمك گذشت در غره ذي حجه جناب حاجي ابراهيم خان را بازداشتند ... هر دو چشم جهانبينش را كندند و زباني كه در چنين وقت و به جاي عجز و لابه بر زبان خويش زبانهكش بود، قطع نمودند. پس، آن جناب را با زن و فرزند در قزوين و طالقان منزل دادند و هم در آنجا به جهان ديگرش فرستادند ... و برادران و فرزندان و منسوبانش هم در غره ماه همين ذيحجه هريك در بلدي كه بود يا فراغ از رنج دنيايي يا گرفتار درد نابينائي گرديد. چنانكه عبد الرحيم خان و محمد حسينخان و ميرزا محمد خان را كشتند و اسد الله خان پسر عبد الرحيم خان را كور كردند و ميرزا عليرضا پسر جناب حاجي را از زيور مردي انداختند.» «2»
حاجي ابراهيم كلانتر و متظلم
... معروف است متظلمي از كسان او به خدمتش تظلم آورد، از شيراز جلاجو، راه اصفهان بر. مظلوم گفت عبد الرحمن خان آنجاست گفتا به كاشان و قم رو، گفتا اسد الله خان آنجاست. گفتا به بروجرد و كرمانشاهان گريز، گفتا حسنخان آنجاست، گفتا كه به جهنم رو گفتا حاج هاشم است (حاج هاشم پدر حاج ابراهيم كلانتر است). «3» از حكايت سابق الذكر ميتوان به نفوذ خاندان كلانتر پي برد.
پس از قتل فجيع اعتماد الدوله و بستگان او در سال 1215، ميرزا شفيع مازندراني، رقيب و دشمن حاجي ميرزا ابراهيم خان در مسند صدارت ايران جلوس نمود و قريب بيست سال عهدهدار مقام صدارت بود. ميرزا شفيع مردي بيشخصيت و در مقابل سياستهاي خارجي ضعيف و غير مقاوم بود و شايد به همين علت دوران صدارت او سالها دوام يافت. دروويل كه در عهد فتحعليشاه به ايران آمده است مينويسد: «... سابقا شاغل والاترين مقام درباري اعتماد الدوله ناميده ميشد اين مقام امروز حذف و به جاي آن مقام صدراعظمي يا نخستوزيري برقرار شده است. اينك مرد سالخوردهاي به نام ميرزا شفيع كه مرد پرهيزگار و سياستمدار باقدرتي است صدراعظم ايران است. رسيدگي به امور داخلي و خارجي، بر عهده صدراعظم است. وزراي ديگر زيردست صدراعظماند و تمام دواير دولتي گوش به فرمان وي ميباشد. منصب عالي صدارت عظمي، چنانكه رسم تمام دنياست دوستان و دشمنان زيادي براي او ايجاد كرده است.» «4»
______________________________
(1). همان، ص 126
(2). فارسنامه ناصري
(3). سيرتنامه حاج ميرزا آقاسي، نسخه خطي، مأخوذ از مقاله ايرج افشار، راهنماي كتاب، ص 478 تاريخ اجتماعي ايران بخش1ج4 394 حاجي ابراهيم كلانتر و متظلم ..... ص : 394 ص: 395
حاجي محمد حسينخان صدر اصفهاني ملقب به نظام الدوله
مرحوم صدر اصفهاني، به عللي كه كاملا روشن نيست، در سال اول تاجگذاري آقا محمد خان قاجار (1210 ق) به حكومت اصفهان منصوب ميگردد. از فرماني كه معتمد الدوله نشاط اصفهاني به واگذاري منصب استيفاي مملكت در زمان فتحعليشاه به نام صدر نوشته، معلوم ميشود كه صدر پس از ارجاع خدمات مهمه كه به خوبي از عهده انجام دادن آنها برآمده به منصب بيگلربيگي اصفهان رسيده است. صدر ابتدا فقط حاكم اصفهان بود، ولي بعدها در اثر كارداني و كفايت، حكومت قم و كاشان نيز به عهده وي محول گرديد و مدت يازده سال اين مقام با او بود. پس از آنكه در سال 1234 قمري ميرزا محمد شفيع صدراعظم فتحعليشاه در قزوين درگذشت، به فرمان فتحعليشاه صدر اصفهاني كه مقام مستوفي الممالك داشت، به مقام صدارت عظمي رسيد و از اين تاريخ به لقب صدر شهرت يافت. صاحب كتاب روضة الصفاي ناصري از وي به نيكي ياد ميكند و مينويسد: «با وجود اين مقام بلند، شبها در لباس غير معروف به گرد محلات گشتي و به علما و فقرا و ارامل و طلاب مرسومي معين و وظيفه و ملبوس بذل نمودي.
كار كرمش به جايي رسيد كه مردم نادان او را صاحب اكسير ميشمردند و خود اكسير او زراعت و فلاحت بود.»
كمتر وزيري چون صدر در دوران قدرت خود اين همه مدرسه و مسجد بنا و يا تعمير كرده است و ما از آن جمله مدرسه صدر، بازار بزرگ و مدرسه صدر خواجو، و مدرسه و مسجد پي قلعه را نام ميبريم.
محمد حسنخان اعتماد السلطنه در كتاب خوابنامه يا خلسه خود احوال مرحوم صدر را از زبان خود او چنين نقل ميكند: «حاجي محمد حسينخان گفت من علافزاده بودم و در اول كار خود نيز همين كار مينمودم. اولياي من به من خط و سواد نياموختند و چراغ معرفتي در پيش پاي من نيفروختند، ليكن هوش ذاتي و ذكاي فطري مرا در كسب و كار و كليه امور زراعت و فلاحت، صاحب بصيرت و مهارت نمود و در معاملات با قاطبه مردم بخت و سعادتم راستي و درستي فرمود. طالعم مدد كرد بوسيلتي معروف درگاه آقا محمد شاه و فتحعليشاه شدم و با اينكه امي و بيسواد بودم، توجه و لطف شهرياري مرا به صدارت رسانيد. چون از بيخط و ربطي در آن مقام منيع كه من يافتم خجالت و خفت داشتم، اول كار من تربيت فرزندانم بود. همه را به اديبان كامل و آموزگاران عاقل دادم ... اگرچه بالمآل فضل و كمال براي آنها وزر و وبال شد ... اما من تكليف خود را ادا كردم از اين مهم گذشته ملك و مال وافري از ممر حلال نه از راه تطاول و روش جهال تحصيل كردم. هرچه دارايي من بيشتر ميشد، بيشتر به مردم خوراندم و نهال مروت و مردمي افزونتر نشاندم. داد و دهش دادم و پا بر بيخ حلق بخل و امساك نهادم ... بركت در مالم پديدار آمد. از بذل بسيار، كم نگرديد. از آنچه امروز پلتيك ميگويند، خبري نداشتم و پا در آن كار نميگذاشتم. عمده به آباد كردن املاك و اراضي و تخمكاري و زمينداري ميپرداختم.
ص: 396
فقرا و غرباي بلدان بل كافه درماندگان، به وجود من مستظهر بودند و آنچه از من طلب مينمودند، بيمن و اذا به ايشان ميرسيد. دهنده زحمت نميداد و گيرنده منت نميكشيد.»
فقره دوم شرحي است كه سرجان ملكم در كتاب مقالات خود در باب اين مرد نوشته و ما نوشته او را در اين خصوص ترجمه و نقل ميكنيم: «در اين سفر دوم (1237) چنين اطلاع يافتم كه مشاغل حاجي ابراهيم پس از مرگ او نصيب چند تن از وزرا شده، رفيق قديم من حاجي محمد حسينخان كه در سفر اول سمت بيگلربيگي اصفهان را داشت به ما محبت بسيار كرده بود.
در اين تاريخ لقب امين الدوله يافته و مستوفي الممالك شده بود، حاجي محمد حسينخان نسبي عالي نداشت بلكه فرزند يكي از دكانداران اصفهان بود. مردم ايران كه از نقل امور عجيبه لذت ميبرند، دارايي او را اغراقآميز ميگويند و مدعيند كه اصل اين ثروت كه مايه آبروي او پيش شاه است و حاجي محمد حسينخان باب طمع او را با تقديم پيشكشهاي گرانقيمت سد ميكند از ذخاير سلطنتي زنديه است كه آنها را جعفر خان زند در حين فرار از اصفهان در سال 1199 از دست داد و مفقود الاثر شد. و جعفر خان در آن سال به قدري پريشاناحوال بود كه نه تنها هستي خود را به جاي گذاشت، بلكه تاج و علايم پادشاهي را نيز همراه نتوانست برد و بغارت مردم رفت.
اين حكايت ممكن است اصلي داشته باشد. ليكن از آنچه من خودم ديدم و تحقيق كردم، مسلم شد كه بيشتر دارايي اين وزير پرهيزگار از منابع حلال يعني كسب و حسن اداره امور شخصي عايد او شده است. و بهترين شاهد اين مدعي آنكه، هر ولايتي در تحت حكومت او قرار يافته، رو به ترقي و آبادي گذاشته است و اصفهان در ايام حكومت او دو برابر بيش از پيش داراي جمعيت شده و كارخانجات ابريشم و قلابدوزي آن در ظرف آن بيست سال چهار مقابل بيشتر گرديده است.
حاج محمد حسينخان بسيار ساده و بيتكلف زندگي ميكند و هيچوقت ادعا نداشته و ندارد كه در تكلم تصنع كند يا به عبارتپردازيهايي كه معمول بيشتر ايرانيان است دست بزند معاشرت او چندان لطفي ندارد و چنين مينمايد كه پيوسته در كسب و كار غرقه است. يكي از دوستان من ميگفت روزي با او غذا ميخوردم. ديدم مرد بيبضاعتي يك جفت كفش سرپايي براي فروش پيش او آورد، حاجي محمد حسينخان او را پيش خواند و گفت بنشين و غذاي خود را بخور بعد در باب قيمت كفش با هم صحبت ميكنيم.» «1»
ميرزا ابو القاسم قائممقام فراهاني (تولد به سال 1193 ه ق)
قايممقام يكي از وزراي كاردان ايران است. شخصيت سياسي اين مرد از مذاكراتي كه بين او و نمايندگان سياسي انگلستان و روسيه روي داده است، كمابيش آشكار ميشود. فريزر كه از طرف پالمرستون به ايران آمده بود، با حضور وزيرمختار انگليس با قايممقام مذاكراتي
______________________________
(1). مجله يادگار، سال دوم، شماره هشتم، از ص 41 به بعد (نقل و تلخيص) از تتبعات آقاي صدر هاشمي و عباس اقبال
ص: 397
انجام داد كه معرف مقام سياسي قايممقام است.
كمپبل «1» مينويسد: ما احمقانه تصور ميكرديم كه در جنگ استدلال بر قايممقام فايق ميآييم. سخنان قايممقام حقيقتا شنيدني است. گفت: تا به حال اجراي مواد عهدنامه تركمانچاي را در تأسيس قنسولخانه روس رد كردهام و تا آخر نيز به هرطريقي باشد، با مردي يا نامردي رد خواهم كرد ... چنين حقي را به هيچ دولت ديگري نميدهم. چه براي ايران زيانبخش است. در انگلستان نبايد در موضوعي كه اينقدر براي ما ضرر دارد، پافشاري كنند. و الا چه فرقي است با تعدي روسها كه به زور سرنيزه عهدنامه تركمانچاي را بر ما تحميل كردند. تأسيس قنسولخانه روسيه در گيلان موجب انهدام ايران به عنوان يك ملت خواهد گرديد و هركجا پاي قنسول روس و انگليس بازگردد، سلطه ايران را از بين ميبرد. نتيجه اينكه تجارت وسيله نابودي تدريجي اين مملكت فقير و ناتوان ميشود، عاقبتش اين است كه بين دو شير قويپنجه كه چنگال خود را در كالبد آن فروبردهاند تقسيم خواهد شد. ايران به عنوان ملت واحدي در زير دندان يك شير جان به سلامت نميبرد چه رسد به اينكه دو شير در ميان باشد. بعد فريزر به قايممقام ميگويد اگر تأسيس قنسولگري «زهر» است، اگر چنين حقي به انگلستان داده شود «پادزهر» خواهد بود. ولي قايممقام اين حرف را نميپذيرد و ميگويد نتيجه اين پادزهر تسريع در مرگ است. اگر انگلستان خيرخواه ماست، مواد عهدنامه سياسي 1814 م را مبني بر حمايت ايران در صورت تعرض يك دولت خارجي تجديد كند.
از اين گفتار پيداست كه اتهام وزيرمختار انگليس مبني بر سازش قايممقام با روسها پايه و مبنايي ندارد. رفتار قايممقام با محمد شاه چه در زمان وليعهدي و چه در زمان سلطنتش تند و گستاخانه بود. ولي در عين حال نسبت به شاه صديق و وفادار بود. قايممقام از بركت عقل و كارداني، كارها را قبضه كرده بود. مثل اينكه معتقد به لزوم تفكيك حكومت و سلطنت بود. در اينباره مؤلف صدر التواريخ مينويسد: «قايممقام در ايام صدارت تند ميرفت و چون خود را مؤسس اين سلطنت ميدانست، پارهاي احكام را به دلخواه خود ميگذرانيد. احترام تاج و تخت و ضرب سكه را خاص سلطنت كرد، ولي نصب و عزل و قطع و فصل كارها و اجراي امور دولت را ميخواست منحصر به تصويب خود نمايد و در مجلس وزارت صورت بدهد.» نمايندگان روس و انگليس از آن جهت خواهان حكومت محمد شاه بودند كه وي ضعيف بود و به آساني تسليم خواستهاي ايشان ميگرديد. منطق «خيرخواهي» آنان در واقع درهم شكستن نفوذ و ايستادگي قايممقام در برابر آنان بود. و الا هيچوقت دلشان براي ايران نسوخته بود. چنانكه از هر فرومايهاي پشتيباني كردهاند تا او را به صدارت برسانند. اما درباره درباريان محمد شاه كه داعيه وزارت داشتند، جواب آن را وزيرمختار انگليس خود ميدهد. در تذكاريه سري و محرمانهاي كه
______________________________
(1).Campbell
ص: 398
كمپبل براي جانشين خود نوشته، شرح جيرهخواران خارجي دولت ايران آمده است. حقيقا مايه شرمساري است. مينويسد از تجربههاي سابق دستگيرمان شده كه ايرانيان پولكي، پست و خودفروشند. بعد شرح ميدهد كه ميرزا محمد علي شيرازي همشيرهزاده ميرزا ابو الحسن خان مقرري ساليانه دو هزار دوكات از روسها حقوق داشت و در هرات با سفارت روسيه در مكاتبه بود چيزي كه قايممقام تا زنده بود پي نبرد، اينكه ميرزا علي نقي فراهاني، منشي خاص او از عمال انگليس در دربار بود. وزيرمختار مينويسد او از بهترين جاسوسان ما در دربار است ...
اطلاعات و مواد اسناد رسمي را در اختيار ما ميگذارد و كارهاي ديگري هم انجام ميدهد.
ميرزا آقا خان نوري چنانكه ميدانيم از سرسپردگان انگليسيها بود. قايممقام به همه آنها به استثناي منشي خود سوءظن داشت ... اما اشتياق نمايندگان روس و انگليس به تقسيم كار از اين جهت بود كه در اين مورد از تسلط قايممقام بكاهند و امور را به وسيله دوستداران و عمال جيرهخوار خود به دلخواه خويش پيش برند.» «1»
گريبايدف سفير روس در ايران در كتابي كه درباره ايران نوشته است در حق قايممقام چنين داوري ميكند: اين شخص باهوشترين و فاضلترين تمام مردم ايران است. و اگر اين شخص در اروپا هم ميبود داراي شهرت كامل و مقامي بس ارجمند ميگرديد. معروف است كه چون قايممقام، به باغ نگارستان رفت و ديگر بيرون نيامد، از همان تاريخ اين مثل در تهران و ايران مصطلح گرديد كه «صبر كن تا قايممقام از باغ بيرون بيايد.»
به قول شادروان اقبال آشتياني، محمد شاه پس از آنكه به استقامت و تدبير قايممقام به اكثر مدعيان فايق و بر كرسي سلطنت مستقر گرديد، همان راهي را رفت كه پدرش در قتل اعتماد الدوله حاجي ميرزا ابراهيم كلانتر پيش گرفته بود و پسرش در كشتن ميرزا تقي خان اميركبير پيروي نمود. به اين معني كه به قتل قايممقام ثاني مدير امور و باني اساس سلطنت خود دست زد، و علت اين امر علاوه بر اصلاحات مالي كه قايممقام به آنها اقدام كرد و برخلاف ميل غالب اعيان درباري بود، اين بود كه شخص قايممقام نيز تا حدي مغرور و مستبد به رأي محسوب ميشد و در كارها به رعايت رأي محمد شاه كه مردي ضعيف النفس و بيتدبير بود اعتنائي نداشت. مخالفان قايممقام با حاجي ميرزا عباس يا حاجي ميرزا آغاسي كه خود را عارف و مرشد نيز ميدانست و به همين سبب و به علت سابقه معلمي در نزد شاه نفوذي داشت، همدست گرديدند و به وسيله او شاه را نسبت به كسي كه حقوق مسلم بر پدر و شخص او داشت، بر سر خشم آوردند. شاه در روز 25 صفر 1251 قايممقام را در باغ لالهزار (در جنب خيابان لالهزار حاليه تهران) كه در آنوقت در خارج شهر قرار داشت به باغ نگارستان (محل دانشسراي عالي) احضار نمود قايممقام بدون آنكه به حضور شاه برسد تا شب سلخ صفر در آنجا محبوس بود تا
______________________________
(1). تلخيص از مقاله فريدون آدميت، سرنوشت قائممقام، مجله سخن، سال 44، شماره 2، ص 180 به بعد
ص: 399
آنكه در اين شب او را در آنجا به حكم محمد شاه در يكي از اتاقهاي بالاي عمارت نگارستان خفه كردند. و بعدها جسد آن مرد فاضل يگانه در جوار مزار حضرت عبد العظيم به خاك سپرده شد.
قايممقام ثاني پسر ميرزا عيسي يعني ميرزا بزرگ قايممقام اول، و از سادات حسيني مهرآباد فراهان است. او پس از آنكه پدرش قايممقام اول به سال 1237 در وباي تبريز فوت كرد، به جاي او به وزارت عباس ميرزا نايب السلطنه منصوب گرديد و از سال 1249 كه نايب السلطنه در مشهد مرد، به همين سمت در خدمت محمد ميرزا داخل گرديد و يكي از دختران فتحعليشاه را كه خواهر تني عباس ميرزا بود، در زوجيت داشت. به عبارت اخري، عمه محمد شاه زوجه قايممقام ثاني بود. قايممقام ثاني علاوه بر كتابت و كارداني مردي بسيار فاضل و در حسن خط و سلاست و جزالت انشاء و هنر استيفاء و سياق، سرآمد زمان خود بود. مخصوصا در نثر فارسي موجد سبكي تازه است كه در رواني و شيريني و متانت بينظير است. و كساني كه در زيردست او كار ميكردند، همه مردماني فاضل و منشي بودند و خود قايممقام در تبريز باعث اجتماع جمع بالنسبه كثيري از اهل فضل و انشاء در آنجا و محرك نهضتي تازه در انشاء نثر فارسي گرديده است. پس از قتل قايممقام محمد شاه صدارت خود را به حاجي ميرزا آغاسي ايرواني سپرد. اين شخص كه در بياطلاعي و سادهلوحي و بيتدبيري مشهور است، در تمام مدت پادشاهي محمد شاه در صدارت باقي بود و اين شاه پيوسته نسبت به او اعتقاد و ارادتي مخصوص نشان ميداده است. «1»
علل و عوامل قتل قايممقام: «2» قايممقام در دوران صدرات خود، زمام امور سياسي و اقتصادي مملكت را در دست خود گرفت، و شاه نميتوانست بدون موافقت او كار مهمي انجام دهد. دوستان قايممقام او را از اين سختگيريها برحذر داشتند. ولي او گفت: «... ميترسم غافل شوم و غفلتي به هم رسد و كارهاي پخته خام گردد. دلم به جهت زحمتهاي خودم خواهد سوخت.» شاه از كارهاي قايممقام سخت ناراضي بود و ميرزا آغاسي جاهل و خودخواه نيز آتش اختلاف را دامن ميزد. يك بار شاه به مستوفيان خود امر كرد كه سيصد تومان وظيفه به اسم جناب ميرزا بنويسند. پس از صدور فرمان، قايممقام، مهر رقم را برداشته رقم را پارهپاره كرد، گفت: «با سيصد توماني كه به ميرزا آغاسي ديوانه ميدهم، ميتوان سي نفر سرباز گرفت كه مبلغي به كار نوكري آيد. اين كيفيت كه به عرض شاه رسيد مزيد علت شد تا عاقبت روزي وي را احضار و شروع به بدگوئي و پرخاش ميكند. قايممقام به فراست مرگ را در برابر چشم خود ميبيند. خطاب به شاه ميگويد معلوم است كه با مثل مني كه بناي بيمرحمتي
______________________________
(1). عباس اقبال، تاريخ ايران، ص 810
(2). تلخيص از: سفرنامه رضا قلي ميرزا، ص 32 به بعد
ص: 400
شد، اكتفاي به هتك حرمت نميشود و مرا خواهي كشت و بعد پشيمان ميشوي. و من چنان نوكري بودم كه با وجود تنفر اهل مملكت آذربايجان و توهم خلق ايران و عدم ديناري در خزانه و نداشتن سرباز و توپخانه و با كثرت شاهزادگان و سلطنت ظل السلطان و سركار فرمانفرما در مملكت فارس و كرمان، تو را آورده و بر تختطاووس نشانيدم و چنين سلطنتي عظيم به تو ارزاني داشتم. اكنون بيسبب و جهت خود را مورد ملامت مكن، خون مرا به بيگناهي مريز كه باعث دوري خلق از تو خواهد شد ... از آنجائي كه تغير شاه نسبت به او بسيار بود، خود از جاي جسته دست به خنجر برده و سوي او دويده خنجري به شانه او زده او را گرفتند و در سردابه حبس نمودند. خانه او را ضبط كرده متعلقان و پسرانش را گرفته به سياست رسانيد. به فرموده شاه در دقيقهاي خانواده او را برچيدند. نه مالي و نه كاشانهاي از او باقي نماند. و خود او را در همان شب در سردابه، كرباس بسيار به حلقش كردند و به ضرب سنبه تفنگ زدند تا نفسش قطع شد، نعش او را در شب به تخت رواني گذاشته و در شاهزاده عبد العظيم مدفون كردند. ماه جاه قايممقام غروب نمود و كوكب اقبال ميرزا آغاسي از افق اقبال و فيروزي طلوع كرد ...» اين هم يكي از بدبختيهاي مردم ايران است كه اگر پس از قرنها مرداني چون قايممقام و اميركبير به زمامداري و قدرت ميرسند، بجاي آنكه با توجه به مقتضيات محيط دست به اقدامات اصلاحي بزنند گمان ميكنند در كشوري قانوني چون انگلستان صدارت ميكنند و قبل از همه با مخدوم و صاحباختيار مطلق خود دست و پنجه نرم ميكنند و با اين قبيل اقدامات، حيات خود و سعادت مردم را بخطر ميافكنند.
فكر اصلاحطلبي:
«1» «از پيشروان اصلي مكتب اصلاحطلبي، عباس ميرزا وليعهد و وزير فرزانهاش ميرزا بزرگ قايممقام بودند. و پس از ميرزا بزرگ، پسرش قايممقام نيز در آن راه گام برداشت.
حق ميرزا بزرگ در تاريخ سياسي و اجتماعي ايران به درستي ادا نشده ...
ميرزا بزرگ نه تنها مغز متفكر حكومت آذربايجان بود، بلكه مربي وليعهد بوده دوست و دشمن و مأموران سياسي و لشكري بيگانه كه در ايران بودند از هردو به احترام ياد كردند. يكي از مأموران سياسي روس وليعهد را پطر كبير آينده ايران ميخواند. ديگري مينويسد: «شگفتآور بود كه شاهزادهيي وليعهد در اين گوشه دنيا ... اين اندازه درباره امور مهم سياسي و نظامي اروپا در ده سال اخير
______________________________
(1). تلخيص از: فريدون آدميت، اميركبير و ايران، ص 161 به بعد
ص: 401
معرفت درست داشته است. وجود او دوره تازهاي را نويد ميدهد كه تأثير آن در تاريخ ملي ايران قابل انكار نخواهد بود.» وليعهد ايران به نماينده فرانسه گفته بود: «بگو من چه بايد بكنم كه ايرانيان را هشيار نمايم؟ آيا مانند تزار روسيه كه تاج و تخت خود را ترك گفت و به تماشاي شهرهاي شما آمد، من هم بايد ترك ايران و اين دم و دستگاه را بگويم يا به دامن عاقلي متوسل شده آنچه در خور فهم شاهزادهايست از او بياموزم.» شارژدافرا انگليس ميگويد ميرزا بزرگ يگانه وزير است كه نيكبختي وطنش را در دل دارد. مورير «1» مينويسد: «ميرزا بزرگ ...
خيلي بزرگتر از همه كساني است كه در ايران ديدم.» به گفته فريزر: اگر دنيا جمع شوند، نميتوانند او را به رشوهگيري و خيانت به وطنش وادار كنند. در تطور معنوي ميرزا بزرگ، ويلوك، شارژدافرا انگليس چنين ميآورد: «روش عباس ميرزا پس از مرگ ميرزا بزرگ تغيير يافته تسلطي كه او بر وليعهد داشت، ضعفهاي نفساني عباس ميرزا را پوشيده ميداشت. حال كه ميرزا بزرگ درگذشته، منش واقعي نايب السلطنه آشكار گشته ... دفتر خدمتش در آغاز اميدبخش بود اما اكنون يأس بار است ... تنها آدم با كفايتي كه دارد، ميرزا ابو القاسم قايممقام ميباشد ... بقيه كساني كه دور وليعهد را گرفتهاند، همه مرداني پست و بيمقدارند ...»
حاجي ميرزا آغاسي
: پس از آنكه حاجي از ماكو به تبريز آمد، مرحوم فريدون ميرزاي فرمانفرما او را براي معلمي محمد ميرزا فرزند نايب السلطنه عباس ميرزا معرفي كرد، و سالي هزار تومان مقرري از براي او تعيين شد. حاجي از اين موقعيت براي تثبيت وضع خود استفاده فراوان نموده و خود را پيش محمد ميرزا صاحب كشف و كرامت معرفي كرد و از سلطنت نزديك محمد ميرزا سخن گفت.
عباس اقبال مينويسد:
پيشگويي كه حاجي از سلطنت محمد شاه كرده و بعدها معلوم شد كه او عين همين وعده را محرمانه به بعضي ديگر از پسران نايب السلطنه نيز داده بود، چنان مطبوع طبع محمد شاه افتاد و پيش او حتمي الوقوع شمرده ميشد كه او نيز به حاجي وعده وزارت خاصه داده بود. و اگر در ابتداي سلطنت، استيلاي فوق العاده قايممقام و ترس از قدرت و هيبت او نبود، محمد شاه در سپردن صدارت خود به حاجي به هيچوجه تأملي نميكرد. همينكه قايممقام به دستور شاه و تحريك حاجي و مدعيان ديگر آن وزير، از ميان رفت، محمد شاه با وجود
______________________________
(1).Morier
ص: 402
مردان كافي سابقهداري مانند محمد خان اميرنظام و اللهيار خان آصف الدوله، حاجي را بر مسند صدارت نشاند و دستبسته مطيع فرمان و محكوم حكم اراده او شد. و در تمام مدت سيزده سال صدارت حاجي، پادشاه ايران در حقيقت حاجي بود. با وجود همه خطاها و خرابكاريها حاجي، هركس هرچه در باب او ميگفت، علاوه بر آنكه نميشنيد، به تبعيد و آزار او نيز ميپرداخت، و چنين عقيده داشت كه حاجي هرچه بخواهد ميشود و هرچه بكند عين صواب است، و مسئله بيجواب، چنانكه ميگفت كه ... «اين درد پاي مرا حاجي نميخواهد خوب بشود از براي اينكه زحمتها را در دنيا بكشم و در آخرت بهتر بروم، اگر حاجي بخواهد، خوب خواهد شد.» (از صدر التواريخ) در دست خطهائي كه محمد شاه به حاجي ميرزا آغاسي خطاب كرده عنوان غالب آنها چنين است: «جناب حاجي سلمه الله تعالي» در حاشيه مراسلهاي كه حاجي به شاه نوشته و رأي خود را در باب امري تقرير نموده محمد شاه نوشته است رأي آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي. «1»
حاجي نيز براي جلب محبت شاه در بعضي از مراسلهها او را «ولي خدا» ميخواند و با ايمان راسخ، خود را شايسته مملكتداري ميداند و در يكي از نامههاي خود به شاه مينويسد:
«... چندان سررشته از قشون گردانيدن ندارم. اما از اين مردمان ظاهرا بهتر فهميده باشم ... چندين حق بندگي در خدمت دارم، حق تعليم، حق نوكري، حق باطن، حق ظاهر، حق دولتخواهي ...»
كنت دو سرسي وزيرمختار فرانسه در حق او مينويسد: «حاجي ميرزا آغاسي پيرمردي است كه تمام قدرت ايران و تمام بيكفايتي دولت آن در وجود او خلاصه شده. محمد شاه نسبت به او اعتمادي نامحدود دارد. هيچ كاري بياراده او انجام نميپذيرد ... اكثر اوقات خيالات عجيب و غريبي به كله او راه مييابد ... فوق العاده ناسزاگوست و در صفاي نيت او نيز شك ميرود.
وقتي كه من به ديدن او رفتم، او را در اتاقي نشسته ديدم كه كثافت وضع آن باعث اشمئزاز بود و حاجي همهكس را در آنجا ميپذيرفت ... يك روز به من گفت كه از دست تقاضاي بيجاي انگليس جگرم خون است، چيزي نمانده است كه سپاهي به كلكته بفرستم و ملكه ويكتوريا را دستگير كنم و در ملاء عام او را به دست سپاهيان بسپارم تا هرمعامله ناسزا كه ميخواهند نسبت به او روا دارند.»
سولتيكف روسي و استوارت انگليسي هريك به نحوي خيالبافيهاي حاجي را به باد مسخره و انتقاد گرفته و از عشق و علاقه فراوان او به توپريزي و حفر قنوات سخن راندهاند.
«اگرچه حاجي كموبيش درست فهميده بود كه حفظ حدود ثغور مملكت به داشتن توپ و
______________________________
(1). عباس اقبال، ميرزا تقي خان اميركبير، ص 86- 185
ص: 403
تفنگ بسته و قسمتي از آبادي و ثروت آن به آبياري و زراعت منوط است، ليكن از بدبختي، حاجي ميخواست كه اين دو كار مهم فني را تنها به خيال و طرحريزي و مباشرت دماغ كوچك خود به انجام رساند. و ابدا حاضر نميشد كه از خبرگان و اهل تخصص و بصيرت استمداد جويد. بلكه اگر كسي هم به مصلحتانديشي و خيرخواهي راهي پيش پاي او ميگذاشت، در پند گرفتن رأي او و تعقيب راه كج خويش، عناد و لجاج به خرج ميداد. به همين جهت ماليهاي كه در جلوس محمد شاه بر شرح مذكور در فوق پريشان بود، بر اثر كجخياليهاي سادهلوحانه حاجي، پريشانتر شد. سروش اصفهاني در همين باب به تعريض به حاجي ميگويد:
نگذاشت به ملك شاه حاجي درميشد خرج قنات و توپ هربيش و كمي
نه مزرع دوست را از آن آب نمينه خانه خصم را از اين توپ غمي ... حاجي به واسطه طمعورزي و حرص در جمع ملك و بذل و بخششهاي بيجا، به هر سيد و ملا و درويش و خوانين و سران سپاهي بيات و ماكويي بيش از پيش در خرابي وضع مالي كشور و بياعتباري آن كوشيد. موقعي كه حاجي پس از ورود ناصر الدين شاه به حضرت عبد العظيم گريخت دهات و املاك او را مستوفيان هزار و چهار صد و سي و هشت ده و قريه و مزرعه و قنات و مستغل صورت دادند و حاجي كه فرزندي نداشت و هرآن ميترسيد كه املاك او به ضبط ديوان درآيد، براي بستن زبان حسودان، آنها را به صيغه شرعي به وليعهد ايران هديه كرده بود.»
حاجي به قصد عوامفريبي، حداكثر درخواستهاي پولي و مستمري تقاضاكنندگان را ميپذيرفت و براتي بر سر حاكم محل مينوشت. ولي نيت واقعي او فريبكاري بود. و چون حكام ملتفت اين نكته بودند، بروات به دست اشخاص لاوصول ميماند و حاجي به نيكنفسي، و عمال به سوءنيت مشهور ميشدند. همين بروات بيپشتوانه چنانكه خواهيم ديد، مشكل اقتصادي بزرگي براي اميركبير فراهم كرد. به طوري كه از يكي از نامههاي حاجي به محمد شاه بر ميآيد، در اواخر سلطنت اين پادشاه وضع مالي مملكت بسيار خراب بود. به طوري كه صدراعظم مملكت با كمال سرشكستگي مينويسد «... زمستان نزديك است هيچ كاري از پيش نميرود، سه هزار تومان حاضر است. شب هم به اطراف آدم فرستادم پول قرض كنند بياورند، قشون راه بيفتد. چنين ميدانم كه انشاء الله هفت هزار تومان پيدا شود. نه كرمان پول دارد نه اصفهان، از فارس قدر قليلي رسيد.» در اواخر سلطنت محمد شاه، در نتيجه بيكفايتي و اشتباهات گوناگون حاجي ميرزا آغاسي، خرج دولت بر دخل آن دو كرور فزوني داشت و حقوق ديواني مردم به توماني يك قران و بيشتر و كمتر خريد و فروش ميشد. «1»
در كتابچه دستور العملهاي سياسي دولت به فرخ خان امين الملك ضمن بحث از اوضاع
______________________________
(1). تلخيص از: همانجا، ص 194- 186
ص: 404
سياسي ايران در عهد محمد شاه چنين نوشته شده است: «آن اوقات زمام حل و عقد امور ايران در دست شخص عاري از همه چيز دنيا بود كه ملائيبر و ساده وزارت متمكن شده بود و هيچ از راه و رسم دولتي و حسن و قبح كار دولت خبر نداشت. و پادشاه آنوقت هم عليل بود كه با علم و اطلاع كامل بر امورات دولت از شدت ناخوشي و علت مزاج نميتوانست اقدام به كارها نمايد.» «1»
ميرزا سيد جعفر خان مشير الدوله
يكي از رجال نامدار دوره قاجاريه كه از اواسط عهد سلطنت فتحعليشاه تا اواسط سلطنت ناصر الدين شاه همواره در مشاغل مهمه دولتي ذي- دخل و از اولين تحصيلكردگان اروپاست، ميرزا سيد جعفر مشير- الدوله است. اين مرد كه در زيردست مرداني مانند ميرزا بزرگ قايممقام اول و پسر او ميرزا ابو القاسم و ميرزا محمد زنگنه اميرنظام بار آمده و از دوستان صميمي مرحوم ميرزا تقيخان اميركبير بود، علاوه بر آنكه سرمايه وافري از علوم قديمه و جديده داشته و شور وطنپرستي و دفاع از منافع ايران در جميع مأموريتها امتياز مخصوص او بوده است، در اين راه چند بار از سستعنصري و خيانت پارهاي از مأمورين دولت مثل ميرزا محمد علي خان شيرازي كه در اواخر عمر اميركبير وزير خارجه شد و ميرزا محمد خان مصلحتگذار ايران در عثماني و سياست نداني و بيخبري حاجي ميرزا آغاسي مينالد. «2»
به طوري كه از يادداشتهاي حاجي ميرزا علينقي مشير لشكر برميآيد: «در دوره حاجي ميرزا آغاسي، ايران يكي از بدترين ايام تاريخي خود را ميگذرانيد. زيرا اين مرد از طرز قواعد ملكداري و سلوك دول خارجه، پليتيك فرنگستان و ساير لوازم وزارت، مطلقا آگاهي و خبرت نداشت. نظم ايران را چون نظم دبستان ميپنداشت، و هريك از سفراي خارجه هرتكليفي مينمودند ملتفت معايب و مناقص لازمه آن نگشته، به جهت گذرانيدن، همان آن، امضا و اجرا ميداشت. روزي نبود كه عزيزي را در ميدان با حضور قزاق روس چوب نزنند يا اميري را از حكومت به جهت ترضيه آنان معزول نكنند، يا جمعي از اكابر الجاء خود را به رعيتي دول خارجه نچسبانند. في الحقيقه تمام ايران از دولت مأيوس گشته، امراي دربار را به قدر تابينان و منشيان سفرار تبت و مقدار نماند.» «3»
مقدمات روي كار آمدن ناصر الدين شاه
پس از مرگ محمد شاه، اوضاع ايران بيش از پيش رو به فساد و آشفتگي رفت. در اين موقعيت بحراني، تنها شخصيتي كه به ياري ايران و شخص ناصر الدين شاه شتافت و با عقل و كارداني به اوضاع سروسامان بخشيد ميرزا تقي خان وزير نظام بود. وي چون نگراني شاه را ديد، پس از تعزيت و
______________________________
(1). فرخ خان امين الدوله، ص 218
(2). مجله يادگار، سال دوم، شماره 6، ص 43 به بعد
(3). يادداشتهاي مشير لشكر درباره حاج ميرزا آغاسي، راهنماي كتاب، اسفند 53، ص 786
ص: 405
تسليت و تبريك و تهنيت سلطنت، اظهار شگفتي نمود. و معروض داشت كه شاهنشاه ايران و مالك الرقاب ايرانيان، نبايد در فراهم نمودن يا نظم ثغور و حدود درماند و رفع اشرار و امنيت بلاد و امصا را به چيزي شمارد. اگر عرايض اين خانهزاد را گوش فرادهيد ... اين چاكر، معضلات امور را فيصل ميدهم. شاه را از سخنان او طمأنينه و اميد سرشار پديدار شد، فرمود اكنون فراهم نمودن نقود را كه از ساير كارها اهم و اقدم است، به چه وسيله تهيه خواهي نمود؟ گفت خطابي به چاكر رقم فرمايند. ميرزا تقي خان پس از گرفتن دستخط از يكي از تجار تبريز، سي هزار تومان قرض كرد. و ناصر الدين شاه را با جلال تمام به سوي تهران حركت داد. يكي از اقدامات خير اميرنظام در اين مرحله، اين بود كه در قدم اول از تعدي و تجاوز همراهان شاه به مردم عادي جلوگيري كرد. يعني ... به جميع سپاهيان و همراهان شاه امر اكيد داد كه در عبور از دهات و زراعات مردم، بايد طوري رفتار كنند كه ديناري به كسي خسارت نرسد. و اگر احيانا چهارپاي كسي در زراعت رعيتي ديده شود، آن حيوان از هركسي كه باشد به صاحب زراعت داده خواهد شد. حتي گفت كه اگر از كسي تعدي و تجاوزي سر زند، شكم او را پاره خواهد كرد و همه ميدانستند كه امير مردي گزافهگوي نيست و امري را كه داد، ممكن نيست از آن عدول كند.» «1» البته اينچنين كيفرهاي شديدي در آن شرايط لازم و ضروري بود.
اميرنظام، پشتكاري شگفتآور داشت. واتسون «2» منشي سفارت انگليس مينويسد:
«اميرنظام به همان اندازه پركار بود كه حس مسؤوليت داشت. روزها و هفتهها ميگذشت كه از بام تا شام كار ميكرد و نصيب خود را همان وظيفه مقدس ميدانست، و دشواريها و نيرنگها نيز او را از كار سست و دلسرد نميساخت. به شرحي كه ويليامز، نماينده انگليس در كنفرانس ارزنة الروم نگاشته، ميرزا تقي خان در آنجا سخت بيمار گشت. و چون نمايندگان روس و انگليس به احوالپرسي او رفتند، ديدند در بستر بيماري، با چهرهاي رنگپريده و بدني فرسوده مشغول مطالعه و تهيه طرح عهدنامه ايران و عثماني است. و در همين حال با نمايندگان دو دولت به گفتگو و تحليل مواد پيمان پرداخت. «اين حسّ مسؤوليت ميرزا تقي خان براي ما سخت تأثرانگيز بود، و چنين غيرتي در خور احترام است.»
جاي ديگر كه شرح ماجراي آشوب شهر و سوءقصد عليه وزير نظام و ويران شدن خانه و تاراج اموالش را ميدهد، مينويسد: «ميرزا تقي خان با آن حال كوفتگي، مدت هفت ساعت با ما (نمايندگان روس و انگليس) نشست و به گفتگو پرداخت و مشغول نوشتن نامههايي خطاب به ما شده و في المجلس جواب خواست و تا جواب نگرفت دست از كار نكشيد. اين سخن خود امير است به شاه «احوال اين غلام را خواسته بوديد، از تصدق فرق فرقدان سامي همايون، احوالم خيلي خوب است و از اشتغال به خدمات پادشاهي، هيچ خستگي ندارم.» و در جاي
______________________________
(1). اميركبير، تأليف عباس اقبال، ص 90- 92
(2).Watson
ص: 406
ديگر ميگويد: «مشغوليات اين غلام معلوم است، بيكار نميشود، مقرر فرموده بودند كه در باغ خوش ميگذرد، بلي، باغ و جا خوب است، اما كار زياد است.» و در جاي ديگر مينويسد:
«ديشب از بس كه نشستهام، حالا ناخوش هستم ...» خوي و اخلاقي سخت استوار داشت.
نويسنده صدر التواريخ كه زير نظر اعتماد السلطنه اين كتاب را پرداخته، ميگويد اين وزير در وزارت مثل نادر شاه بود و مانند او عزم ثابت و اصالت رأي داشته است.»
در موردي كه نماينده انگليس خواست رأي امير را عوض كند، خود اعتراف دارد كه «... سعي من و كوشش نماينده روسيه و تلاش مشترك ما، همه باطل است. كسي نميتواند ميرزا تقي خان را از تصميمش بازدارد. برهان استقلال فكر او همين بس كه در كنفرانس ارزته الروم، بارها دستور حاج ميرزا آغاسي را كه مصلحت دولت نميدانست، زير پا مينهاد. و شگفتانگيز اينكه حتي امر محمد شاه را نيز ناديده ميگرفت. و آنچه را خير مملكت تشخيص ميداد، همان را ميكرد ... حدشناسي از خصوصيات سياسي اوست. و چون ميديد سياستي پيشرفت ندارد، روش خود را تغيير ميداد ... درستي و راستكرداري از مظاهر ديگر استحكام اخلاقي اوست ...» قضاوت وزيرمختار انگليس اين است:
پولدوستي كه خوي ملي ايرانيان است، در وجود امير بياثر است.
به قول رضا قلي خان هدايت كه او را نيك ميشناخت: «به رشوه و عشوه كسي فريفته نميشد.» دكتر پلاك اتريشي مينويسد: «پولهايي را كه ميخواستند به او بدهند و نميگرفت، خرج كشتنش شد ...» واتسون مينويسد: «اميرنظام به آساني به كسي قول نميدهد، اما هرآينه انجام كاري را وعده كرد، بايد به سخنش اعتماد نمود و انجام آن كار را محقق شمرد.»
امير خود به اين خصلت خود ميبالد و در نامه 26 ربيع الثاني 1266 به ميرزا جعفر خان مشير الدوله مينويسد: «شما خود طبيعت مرا ميدانيد ... كه خلاف اسلاف حرف بيمايه و بيمغز، نميتوانم به زبان آورم چه جاي اينكه بنويسم.» «1»
زمامداري اميركبير
اشاره
: پيش از آنكه شاه و امير به پايتخت برسند دربار ميدان زورآزمايي و زمينهچينيهاي سياسي بود. ميرزا ابراهيم لشكرنويس وزوايي عريضهاي به شاه نوشت به مضمون اينكه: «شاه به تعجيل تشريففرما شده، ميرزا تقي خان را به آذربايجان مراجعت دهند.
شاه اين فضوليها را نپسنديده و ميرزا ابراهيم را بچوبكاري، سياست عبرة للسائرين تنبيه فرموده، محبوسا به قلعه اردبيل فرستاد و خيالات آن جمع به كلي از خاطرشان محو شد و به فكر رفع تقصيرات خود افتادند ... چون شاه و اميرنظام به تهران رسيدند، بر همه آشكار گشت كه صدراعظم آينده ايران ميرزا تقي خان است ...»
دستخط شاه
: «اميرنظام، ما تمام امور ايران را به دست شما سپرديم و شما را مسؤول
______________________________
(1 و 2). فريدون آدميت، اميركبير و ايران، پيشين، ص 39- 41 (به اختصار)
ص: 407
هر خوب و بدي كه اتفاق افتد ميدانيم. همين امروز شما را شخص اول ايران كرديم. به عدالت و حسن رفتار شما با مردم كمال اعتماد و وثوق داريم و به جز شما به هيچ شخص ديگري چنين اعتقادي نداريم. به همين جهت اين دستخط را نوشتيم.»
زمامداري ايران در آن اوان كاري خرد و آسان نبود، هركس به عهده ميگرفت، مسؤوليتي بزرگ به گردن داشت. ناايمني سرتاسر كشور را فراگرفته شورش در اكثر ايالات برخاسته و از همه سهمناكتر فتنه سالار پسر آصف الدوله در خراسان بود كه وحدت سياسي ايران را به تجزيه تهديد ميكرد. دولت مركزي ناتوان و زبون بود و خزانه كشور تهي، بيش از يك سال طول كشيد كه امير سروصورتي به وضع بيسامان مملكت داد، شورشها را برانداخت و زمينه اصلاح و ترقي را آماده گردانيد. مطلب عمده اينكه در اين فاصله نه تنها پايه صدارت امير كاملا استوار نگشته بود، بلكه اساس سلطنت دودمان قاجاريه آيندهاي ابهامآميز داشت. «از يك سو نخستين قدم امير در اصلاح ماليه و كاستن مواجبها و مستمريهاي كلان، اعيان دولت را عليه صدارت او برانگيخت، از سوي ديگر مخالفت جدي امير با مداخله روس و انگليس آنان را به انديشه تغيير صدراعظم انداخت. ميرزا تقي خان در آغاز زمامداري با اين دو جريان مخالف روبرو شد، اما بر هر دو فايق آمد. «1»»
چهار ماه و نيم پس از زمامداري، امرا و اعيان درباري دو هزار و پانصد سرباز آذربايجاني را عليه ميرزا تقي خان برانگيختند و آنان رو به خانه امير آمدند و عزل او را خواستار شدند. و امير با استمداد از مردم و ياران خود اين غايله را فرونشاند. نكته بسيار با معني اينكه مردم شهر دكان و بازار و كاروانسراها را بستند به مقابله با سربازان ياغي برخاستند. سرانجام سپاه شورشي از در پوزش و فرمانبرداري درآمدند، امير هم تدبير كرد و آنان را بخشيد ... نماينده انگليس مينويسد:
«در راه بازگشت امير به دربار سلطنتي مردم شهر، به دنبال او روان بودند، گوسفند قرباني كردند، و استقبال شاهانهاي از او نمودند. امروز براي شاه روز سرورانگيزي بود ... در اين مملكت هيچوقت چنين تظاهراتي به نفع وزيري ديده نشده است ...» جهانگير ميرزا مينويسد: «ميرزا تقي خان از راه مصلحتانديشي و سياست و كارداني به هيچ يك از امرا و اعيان كه احتمال انگيزش اين فتنه از ايشان ميرفت، متعرض نشد و صلاح دولت را در فراموش كردن اين مسئله دانست.» «2»
«... در نظام سياسي ايران دستگاه صدارت نماينده قدرت سلطنت بود و صدراعظم وكيل مطلق پادشاه. اما حد اختيار و اقتدار صدراعظم در اداره دولت بستگي داشت به شخصيت سياسي خود او در رابطه با قدرت شهريار وقت! در هرحال منشأ قدرت صدراعظم (اعم از اين كه رياست فايقه داشت يا اختيار محدود) از سلطان بود. شاه بود كه وزارت را تفويض ميكرد و
______________________________
(1). فريدون آدميت. اميركبير و ايران، پيشين، ص 39- 41 (به اختصار).
(2). اميركبير و ايران، پيشين، ص 196 به بعد
ص: 408
همو بود كه ميتوانست با يك فرمان بااقتدارترين وزير مملكت را براندازد. ولي بايد دانست تنها كسي كه خواست حد فاصلي ميان دستگاه سلطنت و صدارت برقرار كند، قايممقام بود.
اصول حكومتش را بر اين پايه نهاد كه ... احترام تاج و تخت و ضرب سكه را خاص سلطنت كرد، ولي نصب و عزل و قطع و فصل كارها، و اجراي امور دولت ... را ميخواست منحصر به تصويب خود نمايد و در مجلس وزارت صورت بدهند.» «1»
گرچه امير «ذو الرياستين» بود و شاه در فرمان خود، او را مسؤول هرخوب و بد ميدانست كه در كشور روي دهد و نيز اقتدار دستگاه صدارت و حكومت را به طور كلي به حد اعلاي آن رسانيد، هيچگاه دنبال فكر قايممقام را نگرفت كه قدرت سلطنت را محدود كند، چه رسد به اينكه آييننامهاي در تناسب حدود اختيار سلطنت و وزارت نهد. تمام تصميمات مهم از خودش بود، اما بسيار نادر اتفاق ميافتاد كه در آن تصميمها تصويب شاه را لازم نشمرد. اين معني در نامههاي روزانه امير به شاه چشمگير است كه همه نوشتههاي دولتي را براي مطالعه شاه ميفرستاد ... گفتگوهاي خود را با نمايندگان سياسي به صورت كتبي يا زباني به شاه عرض ميكرد و به هركجا براي سركشي امور ميرفت و هركاستي در كارها ميديد به مقام سلطنت گزارش ميداد. البته همهجا شاه را راهنمايي مينمود، كه در مذاكره سياسي با خارجيان چه بگويد، در حاشيه نامهها و فرمانها چه دستوري بنويسد، اما وقتي ميديد كه شاه از مسؤوليت فرار ميكند و دل به كار نميدهد تكيه كلامش به پادشاه اين بود:
گيرم من ناخوش يا مردم ... بايد سلطنت بكنيد يا نه؟ چرا از كار ميگريزيد؟ اگر دماغ در كار بسوزانيد، كارها چنان نظم بگيرد كه همه عالم حسرت بخورند و وجود امثال اين غلام باشد يا نباشد، ذات مبارك دواي هردردي باشد.
از آنچه گذشت، رأي برخي از تاريخپردازان را مبني به اينكه امير مانع دخالت شاه در امور كشور بود و يا اينكه خواست از قدرت سلطنت بكاهد و بر اقتدار خود بيفزايد، نامعتبر ميشناسيم. اما انتقاد خود ما بر او اين است كه چرا اصول سلطنت را بر آيين تازهاي ننهاد، و در صدد محدود ساختن قدرت آن برنيامد ... حكومت امير را نمونهاي از «استبداد منور» شناختهاند ..
حكومت او سه جنبه بسيار مهم داشت يكي اينكه بر پايه قانون و عدالت نهاده شده بود، ديگر اينكه به تربيت ملت معطوف بود، و سوم رضايت و خرسندي خاطر مردم را ميخواست.
مجموع آنها نظام سياسي متمايزي را ساخت كه به نظم ميرزا تقي خاني تعبير ميگرديد و اين توصيف ضرب المثل مردم و ديوانيان بود. «2»
امير به منظور اصلاح اوضاع اجتماعي ايران ميخواست خريد و فروش حكومت و ولايات را براندازد، طبقه دهقان را از ستمگريهاي گذشته آزاد كند، اصول مالياتي ايران را تغيير
______________________________
(1). صدر التواريخ (نسخه اصلي)
(2). اميركبير و ايران، ص 207
ص: 409
دهد. پس ماليه و خزانه مملكت را سروساماني داد، از مواجب و مستمريهاي گزاف شاهزادگان و درباريان و ديوانيان و روحانيان كاست، براي پادشاه حقوق ثابت معين كرد، بر عايدات دولتي افزود و ميان دخلوخرج دولت موازنه برقرار نمود و به تربيت صاحبمنصبان جديد پرداخت، فوجهاي تازه درست كرد، حتي از ايلات و عشاير سرحدي هنگ نظامي جديد ايجاد نمود و ساخلوهاي دايمي مرزي برقرار ساخت. كارخانههاي اسلحهسازي و توپريزي احداث كرد، لباس متحد الشكل نظامي براي سربازان و صاحبمنصبان ترتيب داد، درجههاي نظامي را تحت قانون جديد مشخص گردانيد، براي تأسيس نيروي بحري، كشتيهاي جنگي سفارش داد و براي كشتيهاي دولتي و بازرگاني بيرق مخصوص درست كرد، در اصلاح دستگاه دولت ديوانخانه و دار الشرع را بر اصول تازهاي بنياد نهاد، امور شرعي و عرفي را از هم جدا ساخت، اقليت مذهبي زرتشتي و مسيحي و يهودي را از اجحافهاي متعصبين رهانيد. آيين آزار و شكنجه را ممنوع گردانيد، رسم بست نشستن را شكست ... در اصلاح اخلاق مدني، رشوهخواري و دزدي و پيشكش دادن حكام و ديوانيان و سيورسات لشكريان را برانداخت، تملقگويي و القاب و عناوين ناپسنديده اهل دولت و مديحهسرايي شاعران را منسوخ نموده، هرزگي و لوطيبازي و قدارهكشي و عربدهكشي مستانه در كوي و برزن را از بين برد، خواست قمه زدن و برخي از بدعتهاي بيسابقه را نيز براندازد، اما كامياب نگرديد.
در اصلاح امور شهري، چاپارخانه و پست جديد را راه انداخت، قانون تذكره دادن را بنيان گذارد، آبلهكوبي را تعميم داد، جزوههايي در مبارزه با آبله و وبا ميان مردم و ملايان منتشر نمود.
يخچالها را از آلودگي پاك كرد، به سنگفرش كردن كوچهها پرداخت، نخستين بيمارستان دولتي را بنا كرد، براي حرفه پزشكي امتحان طبي مقرر ساخت، كر و كور و گداي شهر را جمع كرد، از شهر كرج آب به تهران جاري كرد و قانوني براي تقسيم آب نوشت. در بيرون شهر خانههاي تازه ساخت در همه شهرها قراولخانه تأسيس نمود، براي نشر فرهنگ «مدرسه دار الفنون» را بنا كرد، از فرنگستان استادان قابلي استخدام نمود، به ترجمه كتابهاي اروپايي در پارهاي از فنون پرداخت، چاپخانههاي جديد را توسعه داد، روزنامه وقايع اتفاقيه را تأسيس نمود. هيئتي از مترجمان زبانهاي خارجي تشكيل داد و باب روزنامههاي فرنگي را به ايران باز كرد، كارخانههاي مختلف صنعتي و پارچهبافي ايجاد كرد، از صنايع ملي حمايت كرد و امتعه وطني را معمول ساخت، استاد معدنشناس استخدام كرد و محصولات ايران را به نمايشگاه بين المللي لندن فرستاد ...
چندين سد روي رودخانهها بست، شيلات را از دست اتباع روس گرفت، از بازرگاني داخلي و خارجي ايران پشتيباني جدي نمود، بر ميزان صادرات ايران افزود و آزادي واردات را عملا محدود ساخت. تيمچه امير را به عنوان مجمع بازرگانان بنا كرد ... از قدرت روحانيان كاست، با
ص: 410
كهنهپرستي به پيكار برخاست ... حمايت از حقوق اقليتهاي مذهبي از اصول سياستش بود. «1»
نمونهاي از نامههاي اميركبير به ناصر الدين شاه
اميركبير نظر به علاقهاي كه به اين مملكت داشت، در همان دوران ظلم و استبداد ناصري بدون اينكه بيمي به خود راه دهد، در نامههايي كه به ناصر الدين شاه مينوشت، مشكلات مملكتي را با صراحت گوشزد ميكرد. في المثل در نامه زير امير از دسايس شاهزادگان و قومها و بستگان شاه شكايت ميكند:
قربان خاكپاي همايون مباركت گردم، دستخط همايون زيارت شد.
كاغذهايي كه مرحمت فرموده بوديد، رسيد. در باب تدبير آصف الدوله به فيروز ميرزا حكم شد كه آنها را نگذارد بيايند. باز هم تأكيد ميشود مقرر فرموده بوديد كه تازهاي نيست، بله چه تازهتر از اين هست كه از دست قومهاي شما، دو روز اصفهانيها لوطيبازي در مسجد شاه درآورده به قدر هزار نفر زن و مرد عارض داد و بيداد كرد و پنج هزار تماشاچي جمع كرد. اللّه، اللّه بنا گذاشته بودند كه خدا اول و آخرش را ميدانست و باري از فضل خدا و مرحمت شما خوابيد. اما نميدانيد كه بر من چه گذشت، تفصيل را فردا به خاكپاي همايون عرض ميكنم، زياد جسارت نورزيد، باقي الامر همايون.
در نامه زيرين امير از روي خيرخواهي به شاه اندرز ميدهد كه در گفتگوهاي خود با وزير مختار روس جانب حزم و احتياط را از دست ندهد و سخني نسنجيده نگويد:
قربان خاكپاي همايونت شوم، ديشب بنده كمترين از محمد علي خان شنيدم كه جناب وزيرمختار دولت بهيه روسيه امروز شرفياب حضور همايوني خواهند شد، اما نفهميدم مطلبي دارد يا ديدن محض است. اما استدعا دارد كه اگر ديدن است چنين مكالمه فرمايد كه اگر بعد از اينها مطالبي در جواب و سؤال لازم شود و فدوي بگويد كه حكم همايون است باور نمايد. و اگر مطلب عرض نمايد اميدوار است كه چنان جوابهاي درست در عين آرامي و ملايمت بفرمايند كه بسيار متسحسن شود. نقل سياهها و ايلچي انگليس نشود كه شش ماه است متصل ميگويند كه شاهنشاه راضي بودند، تو رفتي بر هم زدي. اگرچه جسارت بود اما لازم بود عرض شد. باقي الامر همايون.
در سومين نامههايي كه نقل ميكنيم از خرابي وضع ماليه مملكت مينالد:
قربان خاكپاي همايونت شوم، در باب بنايي عمارت سركاري مقرر فرموده بودند كه كار نميكند. فدوي هم شنيدهام كه امساله در هيچ يك از امور
______________________________
(1). همان، ص 220 به بعد
ص: 411
بنايي از قبيل عمارت و مدرسه نظاميه و سربازخانه كار نشده است.
سبب معلوم، از جهت بيپولي است ... آه و ناله در باب پول و اينكه تا به حال قريب چهار هزار تومان تدارك قرض كردهاند، اگر عرض نمايد كه مخارج عيد و دو قافله گرگان و خراسان و تدارك و مواجب قشون و همرهان اردو را به چه زحمت سرانجام كرده، گمان در عرض خود بيصداقت نباشد ... «1»
اقدامات اصلاحي اميركبير
از مترقيترين كارهاي اميركبير اصلاحات مدني اوست. امنيت مالي و جاني كه او برقرار كرد، در ايران بيسابقه بود. عدالت حاكم بر امور شد و شيوه حكمراني را تحت قاعده آورد. خود به مباهات ضمن نامهاي به جان داود (8 رمضان 1267) ميگويد، قرار در كار حكام داده شده است كه يك نفر جرئت دينار تعدي به احدي ندارد، دست سپاهيان را كه هميشه مظهر زورگويي و قلدري بودند، از تعدي به مردم به كلي قطع كرد و سنت اخذ سيورسات را در منازل سر راه برانداخت. «2» براي اطلاع جمهور ملت اعلاميهاي در اين باره در روزنامه وقايع اتفاقيه انتشار يافت ... اميركبير در انتظام دستگاه قضا، با برانداختن رشوهخواري و منع صدور احكام ناسخ و منسوخ، محاضر شرع را كه مرجع رسيدگي به امور شرعي بود، اصلاح كرد. يكي از ملايان را كه رشوه گرفته و شهادت به ناحق داده بود، از لباس روحاني خلع كرد و كلاه بر سرش گذاشت. روزنامه وقايع اتفاقيه مينويسد: «شخص ملايي شهادت ناحق در حق مدعي داد. و رشوت گرفته بود بعد از آن در حق مدعي عليه هم در بطلان همان ادعا شهادت داده بوده است. امناي ديوانخانه مباركه اين گزارش را معلوم كرده آخوند مزبور را تنبيه نمودند و بعد عمامه از سرش برداشته و كلاه بر سرش گذاشتند كه شخص غير امين در سلك امناي اين مسلك نباشد.» «3»
امير از حدود اختيارات شرع كاست و به صلاحيت ديوانخانه كه مرجع رسيدگي به «عرفيات» بود افزود. او مقرر داشت در هرقضيه حقوقي، كه يكي از طرفين دعوي از اقليتهاي مذهبي (زرتشتيان، يهوديان و عيسويان) باشد، رسيدگي به آن از صلاحيت محضر شرع بيرون و بايد مستقيما به ديوانخانه احاله شود ... همچنين به حكام ولايات دستور داد كه اقليتهاي مذهبي در اقامه مراسم مذهبي خود كاملا آزاد هستند. از جمله به حاكم خوزستان دستور داده شد كه طايفه صابي را مجبور به قبول دين اسلام نكنند مگر آنكه خود دين اسلام را قبول كنند.
تجديد قدرت حكام
تا قبل از روي كار آمدن اميركبير، حكام ايالات با قدرتي نامحدود فرمانروايي ميكردند و نسبت به مردم عادي و مجرمين رفتاري ظالمانه داشتند. «ميرزا تقي خان در 25 ربيع الثاني 1266 ضمن دستور- العمل عمومي به حكام ولايات مقرر داشت كه اولا اعمال شكنجه و مجازاتهاي نامناسب را
______________________________
(1). مجله يادگار، سال پنجم، شماره 6 و 7، ص 11 به بعد (از روي خط امير در كتابخانه مجلس نقل شده است)
(2). فكر آزادي، ص 51 به بعد
(3). روزنامه وقايع اتفاقيه، شماره 31
ص: 412
بكلي ترك گويند و ثانيا هرمتهمي را پس از تحقيق كامل و در صورت اثبات جرم به كيفري كه در خور گناه اوست برسانيد. اين دستور العمل براي اطلاع عموم و حكام در روزنامه وقايع اتفاقيه منتشر گرديد.» اميركبير، در پيشرفت افكارش مؤمن و در اجراي نقشههاي اصلاحي خود با همت و درستكردار بود و ميخواست ايران نوي برپا سازد. به قول دكتر پلاك اطريشي: «ميرزا تقي خان مظهر وطنپرستي بود، يعني همان اصلي كه در ايران مجهول است، آنچه ميدادند و او نميگرفت خرج معدوم كردن وي شد.»
نهالي كه نشانده بود بارور نشده او به خاك و خون غلطيد و بعد از او روزگار ايران به سياهي كشيد ... ميرزا عباسعلي خان آدميت ميگويد: «كشتن اميركبير بزرگترين خيانت سلسله قجر به خلق ايران بود.» بايد گفت كه اگر عباس ميرزاي ترقيخواه خيرانديش و احمد شاه آزاديخواه و مشروطهطلب نبودند، افراد دودمان قاجاريه در زمره بدترين شهرياراني به شمار ميآمدند كه بر اين سرزمين فرمانروايي كردهاند. آنها در دوراني از تاريخ كه سير مدنيت عالمگير بود، مسؤوليت و محكوميت بزرگي در عقبماندگي ايران از كاروان علم و معرفت جديد به گردن دارند. هر مرد اصلاحطلب و ترقيخواه كه در ايران برخاست، به دست پادشاهان كژكردار و درباريان فاسدكارشان نابود گرديد.» «1»
عزل امير
: مقدمات عزل امير از مدتها پيش فراهم شده بود. غير از مهدعليا مادر شاه، درباريان و ديگر مفتخواران و نمايندگان سياسي روسيه و انگلستان نيز از اصلاح اوضاع اجتماعي و اقتصادي ايران سخت نگران بودند و به خوبي ميدانستند كه فقط در يك بازار آشفته و در يك ايران خراب و بيسروسامان ميتوانند به آرزوهاي خود برسند. شاه نيز مطلقا با اصلاحات عميق اجتماعي و بيداري مردم موافق نبود و از ته دل و صميم قلب كارهاي امير را تأييد نميكرد. در اين حال نميخواست خدمتگزار واقعي و دوست صميمي خود را يكباره از تمام مناصب معزول نمايد. اين است كه دو روز پس از عزلش نامهاي مهرآميز به امير نوشت.
اينك دستخط شاه (20 محرم 1268)
«جناب اميرنظام به خدا قسم، به خدا قسم هرچه مينويسم حقيقت است و فوق العاده شما را دوست ميدارم. خدا مرا بكشد اگر بخواهم تا زندهام از شما دست بردارم يا اينكه بخواهم به قدر سر سوزني از عزت شما كم كنم. طوري نسبت به شما رفتار خواهم كرد كه حتي يك نفر هم از موضوع اطلاع پيدا نكند. به نظر ميآيد كه زيادي كار شما را خسته كرده است حالا دو سه قسمت كارها را به عهده خودم گرفتهام، تمام فرامين نظامي و كشوري كه سابقا به مهر و امضاي شما صادر ميشد، از اين به بعد هم به مهر شما خواهد بود. تنها فرقي كه كرده اين است كه مردم ببينند من شخصا به امور غير نظام رسيدگي ميكنم. در كارهاي نظام ابدا دخالتي نخواهم كرد،
______________________________
(1). فكر آزادي، ص 54 به بعد
ص: 413
مگر چيزي كه شما مصلحت بدانيد. مبادا خيال كنيد اجازه دهم كسي عريضه بيخودي بنويسد يا درباره هيچكس حقوق و مستمري برقرار كنم يا مثل زمان شاه مبرور پولي به هدر برود حاشا يك شاهي بيشتر از آنچه مقرر داشتهايد به هيچكس بدهم يا اينكه هيچكس بتواند حرفي بزند.»
ناصر الدين شاه توسط خواهرش ملكزاده خانم عزت الدوله زن امير، پيام محبتآميز ديگري به ميرزا تقي خان فرستاد. امير به همين دل خوش داشت. به شاه ضمن نامهاي مينويسد:
«از شرفيابي اين غلام گريزان نشويد، زيرا كه از اول رضاي شما را خواسته و ميخواهم اگر ميل داريد ساعتي شرفياب حضور شما شوم، همه اين حرفها تمام ميشود ...» «1»
سرانجام شاه با شرمندگي نامه زير را به اميرنظام مينويسد:
«جناب اميرنظام به خدا قسم، امروز خيلي شرمنده بودم كه شما را ببينم. من چه كنم به خداي اي كاش هرگز پادشاه نبودم و قدرت نداشتم كه چنين كاري كنم. به خدا قسم حالا كه مشغول نوشتن اين كاغذ هستم، گريه ميكنم به خدا قلب من آرزوي شما را ميكند، اگر باور ميكنيد و بيانصاف نيستيد، من شما را دوست ميدارم.
بيگلربيگي آمد و از حرفهاي او اينطور فهميدم كه شما بيم داريد كه اين اوضاع به كجا خواهد انجاميد؟ چه كسي ميتواند يك لحظه حرفي عليه شما بزند؟ به خدا قسم اگر كسي چه در حضور من، چه پيش اشخاص ديگر يك كلمه بياحترامي درباره شما بكند، پدرسوختهام اگر او را جلو توپ نگذارم. به حق خدا نيتي جز اين ندارم كه من و شما يكي باشيم و با هم به كارها برسيم به سر خودم كه اگر شما غمگين باشيد، به خدا نميتوانم تحمل غمگيني شما را بكنم. تا وقتي كه شما هستيد و من زندهام، از شما دست برنخواهم داشت. آجودانباشي وزير جنگ خواهد شد و تمام كسي كه شما آنها را گماشتهايد، در مقامشان باقي خواهند بود. حتي به قدرتشان نيز افزوده خواهد گشت. وزير نظام به حكومت عراق خواهد رفت، چراغ علي خان در اصفهان ميماند، ديگران همچنان باقي خواهند بود. ميبينيد تغييري داده نشده است. به خدا قسم ميخورم امور نظام را به عهده شما واگذار كردم كه با جديت به آنها رسيدگي كنيد. اگر نكنيد خدا و پيغمبر خدا جزاي شما را بدهد. براي ابراز لطف خود شمشيري مكلل به الماس گرانبها با حمايلي كه به گردن خود ميبستم براي شما ميفرستم. براي خاطر خدا آنها را قبول كنيد و فردا بياييد مرا ببينيد. بنا به دستورها و اوامر شما جيره و حقوق هنگها بايد پرداخت شود. از اول نوشتم در امور نظام به هيچ نحوي مداخله نخواهم كرد. عايدات دولتي نيز كمترين تغييري از ميزاني كه مقررات آن را خود شما تعيين نمودهايد نخواهد كرد.»
با وجود تقسيم كارها، همكاري اميرنظام با صدراعظم فاسد و مغرضي چون اعتماد الدوله امكانپذير نبود. به همين علت اين دوره بيش از سه روز نپاييد. از نامهاي كه امير در
______________________________
(1). اميركبير و ايران، ص 682 به بعد
ص: 414
همين سه روز به شاه نوشته، اختلاف اصولي ميان آن دو آشكار ميشود: «فوج خلخال خوب مشق ميكند ... اغلب متعلمين خوب ترقي كردهاند كه معلمين تصديق ميكنند.»
راجع به صدراعظم فرمايش اعليحضرت مطاع است. «اما منسوبان ايشان وساطت مردم را زياد ميكنند. مردمان بيسروپا را با رشوه ميخواهند صاحبمنصب كنند، چنانكه يك دو نفر را برقرار كرده ميرزا فضل الله وزير نظام هفتصد تومان از ابو طالب خان شقاقي گرفته و حكم سرهنگي داد ... همه مردم به اين خيالات خواهند افتاد. سخن امير در وصف تغيير وضع بسيار با معني است و تأثر خاطر خود را بيان ميكند.
«اين غلام نميتواند نظم دهد بينظم هم كار از پيش نميرود. اين درد غلام را ميكشد كه مردم به ميرزا (يعني ميرزا فضل الله برادر ميرزا آقا خان) گويند آن نظم ميرزا تقي خاني گذشت.
مردن را بر خود گواراتر از اين حرف ميداند ...» «1»
تمام دلايل و شواهد نشان ميدهد كه در دولت جديد وجود امير مخل و مزاحم دستگاه است و به همين علت دشمنان داخلي و خارجي قدمبهقدم نقشههاي شيطاني خود را عملي كردند تا خون او ريخته شد. شيل كه خود در سقوط دولت امير تأثير فراوان داشت، مينويسد:
«همينكه شاه از زير نفوذ اميرنظام رهايي يافت، گروهي از اطرافيان خود را كه امير بيرونشان كرده بود به دربار بازگردانيد و شروع كرد به دستخط صادر كردن و انعام دادن و برقرار كردن مستمري ...»
شيل در گزارش ديگري مينويسد: «به اعتماد الدوله بصراحت گفتم رسوايي او در رشوهخواري و اينكه هركس پول بيشتر بدهد منصب را به او واگذار ميكند مايه سلب اعتماد شاه نسبت به وي گشته ... دزدي خود را انكار كرد و گفت عوض اين سرزنشها بايد به او آفرين گفت، چه حسن روابط ايران را با انگلستان و روس و عثماني او برقرار نموده است.» «2» با سقوط دولت امير نه تنها هرجومرج قديم تجديد گرديد، بلكه نمايندگان سياسي كشورهاي خارجي نيز از حد خود تجاوز كردند و بار ديگر مداخله در مسايل داخلي ايران آغاز گرديد. مشير الدوله مأمور ايران در كميسيون مرزي مينويسد: «پس از عزل ميرزا تقي خان نمايندگان انگليس و روس و عثماني روش تعديآميزي پيش گرفته، حتي اراده دارند تكليف كنند و دولت ايران بيدق را از محمره بردارد.» «3»
مقام سلطنت
: در ايران از ديرباز تا آغاز مشروطيت سلاطين از قدرت و اختيارات نامحدود برخوردار بودند. مدتها سلاطين عاقل و مآلانديش از قدرت و توانايي خود كمتر سوء استفاده ميكردند. اميركبير ضمن نامهاي كه در 29 ذيحجه 1267 به نمايندگان روس و انگليس نوشته است، چنين ميگويد: «از آنجا كه آيين پارلماني در ايران تأسيس نيافته، همه احكام صادر،
______________________________
(1). اميركبير و ايران، ص 695
(2). همان، ص 758
(3). همان، ص 710
ص: 415
ناشي از اراده پادشاه است. خود او و ديگر وزيران فقط نوكران و «واسطه تبليغات و فرمايشات» شهريارند و بس.» مينويسد: «بلي بر همه اقارب و اباعد ظاهر است كه جميع احكام صادره دولت عليه ايران منوط به اجازه و حكم ملوكانه اعليحضرت ظل اللهي روحي فداه است و هيچ وزيري بيحكم و فرمايش اعليحضرت شاهنشاهي مظهر و مصدر هيچ حكم و عملي نميتواند شد و رسم مشورتخانه الي الآن در ايران معمول نيست كه اول وزراء مشاوره نمايند و حكم سلاطين در ثاني صادر شود. بلكه جاي شبهه و انكار نميتواند بود كه جريان كل احكام كليه و جزئيه از نفس نفيس همايون است ...» همچنين در نامه 16 شعبان 1266 به وزراي مختار انگليس و روس مينويسد: «دوستدار را در همه امورات متعلقه به دولت عليه ايران قدر ذرهاي بياذن و اجازه اعليحضرت قدرقدرت ... اختياري نبوده و نيست ... آنچه آن جنابان به دوستدار مينويسند، دوستدار به حضور معدلت دستور اعليحضرت پادشاه با فر و جاه كه صاحب تاج و تخت ايران است عرض ميكند و آنچه بفرمايند به آن جنابان مينويسد. البته در اين سخنان امير خواسته از سياست خود دفاع كند و مصلحت دولت را منظور داشته است. بههرحال از لحاظ اصول حكومت استدلالش درست است. اما از نظر قدرت صدراعظم، چون امير ذو الرياستين بود، يعني وزارت كشور و امارت لشكر را به عهده داشت، مجموع دستگاه اجرايي و اداره مملكت در قبضه او بود. به گفته ناصر الدين شاه «به اين قدرت پيشكار و وزير ابدا در ايران نيامده بود.» امير خود با تمركز قدرت در دستگاه صدارت موافق نبود. ازاينرو خود گفته بود «كه چون كارها انتظام يافت، به تأسيس وزارتخانهها و تقسيم كار دست خواهد زد.» مناسبات امير با شاه دو جنبه متمايز داشت، يكي جنبه تربيتي و دايگي و ديگر جنبه رسمي و دولتي، همه گزارشهايي را كه از داخل و خارج كشور ميرسيد، به اطلاع شاه ميرسانيد و گاه در مسايل مهم از او كسب تكليف ميكرد. با اين حال مغز سياست و اداره مملكت، ميرزا تقي خان بود. اصول سياست را او تعيين ميكرد، در جرح و تعديل آن با شاه مشورت مينمود، تصويب شاه را كه به دست ميآورد، پيش ميبرد. از نظر تربيتي مناسبات امير و شاه يك حالت خاص استثنايي داشت نه رابطه عادي.» «1»
رابطه صدراعظم و سلطان، نه به عالم پير و مريدي حاجي ميرزا آغاسي و محمد شاه شباهتي دارد و نه شبيه وضع تحكمآميز خشك صدراعظم مقتدري چون قايممقام و محمد شاه است. دقيقترين بياني كه ميتوانيم بكنيم اينكه تا مدتي ميانه امير و شاه يك حالت پدري و فرزندي وجود داشته ... شاه از تنديهاي امير نميرنجيد و محبتش نسبت به وي متقابل بود. يگانه هدف امير اين بود كه به شاه فن مملكتداري را بياموزد، به كارها هوشيار باشد، به مسؤوليت سلطنت واقف باشد. در يكي از مهمترين نامههاي امير كه به دست ما رسيده، شاه را متنبه
______________________________
(1). اميركبير و ايران، ص 649 به بعد
ص: 416
ميگرداند كه «به اين طفرهها امروز فردا كردن و از كار گريختن، در ايران به اين هرزگي حكما نميتوان سلطنت كرد. گيرم من ناخوش يا مردم، فداي خاكپاي همايون، شما بايد سلطنت بكنيد يا نه؟ اگر شما بايد سلطنت بكنيد، بسم الله چرا طفره ميزنيد؟ موافق قاعده كل عالم، پادشاه سابق چنان نبوده كه همگي در سن سي ساله و چهل ساله به تخت سلطنت نشسته باشند. در ده سالگي نشستند و سي و چهل ساله در كمال پاكيزگي پادشاهي كردند. هر روز از حال شهر چرا خبردار نميشويد كه چه واقع ميشود؟ و بعد از استحضار چه حكم ميفرماييد از در خانه و مردم و اوضاع ولايات چه خبر ميشود و چه حكم ميفرماييد؟ قورخانه و توپي كه بايد به استرآباد برود رفت يا نه؟ اينهمه قشون كه در اين شهر است از خوب و بد سركردههاي آنها چه وقت خواستيد؟ و از حال هرفوج دايم خبردار شديد؟ و همچنين بنده ناخوشم و گيرم هيچ خوب نشدم، شما نبايد دست از كار خود برداريد، يا دايم محتاج وجود يك بندهيي باشيد.
اگرچه جسارت است، اما ناچار عرض كردم، باقي الامر همايون.»
نامه بعدي امير مينمايد كه سخنش در شاه تأثير كرد ... و به كار دولت دل داده است. پس شاه را تشويق ميكند كه «دو ماه اينطور دماغ در كار بسوزانيد، جميع خيالات فاسد از دماغ مردم ايران برود و كارها چنان نظم بگيرد كه همه عالم حسرت بخورند و وجود امثال اين غلام باشد يا نباشد به فضل خدا ذات مبارك دواي هردردي باشد، و چنان محيط به كار شوند كه بيمشاوره احدي خدمات كليه به يك اشاره خاطر همايون انجام گيرد. اينها تملق و جسارت نبود، حقيقتگويي بود كه جسارت به عرض ميشود.» تعليم و تربيتي كه امير به شاه داد، در پرورش ذهني و شخصيت او ... تاثير بخشيد و اثر آن در نامهها به چشم ميخورد ... نمونهاي از دستخطهاي شاه به امير كه مراقبت او را در كارها مينمايد نقل ميكنيم:
جناب اميرنظام- انشاء الله احوالتان خوبست، با كارهاي امروز نميدانم چه كرديد جواب كاغذهاي روس و انگليس را البته نوشتيد، ديگر سليمان خان كي ميرود؟ احكامش را گفتيد بنويسند يا خير؟ ديگر از سلامتي احوالتان و امورات دو كلمه قلمي نمايند، مستحضر باشم. في جمادي الثاني 1266
«... به همان اندازه كه امير از پشتيباني و محبت قلبي شاه برخوردار بود، بزرگان دولت و اندرون شاه با او دشمني داشتند. امير تمايلات جاهطلبان اهل دربار را تا اندازهاي مهار گردانيد، جلو شر نفعپرستانه آنان را گرفت. در دولت وي نه كسي را مجال دخل و تصرف بيجا در كارها بود و نه توان دزدي و تعدي به حقوق ديگران. اصلاحات ترقيخواهانه امير خاصه اقدام او در كاستن مواجب و مستمريهاي گزاف اهل دولت و شاهزادگان و درباريان آنان را به دشمني امير برانگيخت. سخن شيل وصف درستي است از اخلاق اكثر بزرگان از هردورهاي از تاريخ جديد ايران: چيزي كه در اين ملك وجود ندارد، شرف و حيثيت و ايمان و حقشناسي است.
سودپرستي و طمعورزي حاكم بر هرچيز است و انگيزههاي آني و هوس و نيرنگ و افسون به
ص: 417
اين جامعه مستولي است.» بزرگترين دشمنان امير مهدعليا مادر شاه (يعني مادرزن خود امير) بود.
همه بدخواهان امير به دور او گرد آمده بودند و هركس از هرجا رانده بود، به سوي او روي ميآورد. مهدعليا، زني باهوش، جاهطلب، تجملپرست، از زيبايي بيبهره خط و ربطش خوب و در مكر زنانه استاد بيبدلي بود. شخصيت رواني او را دو عنصر عمده يعني جنون جنسي و قدرتخواهي ميساخت. امير نخست با مهدعليا مدارا ميكرد، ولي سرانجام كار آنها به دشمني علني كشيد، امير فايق آمد، دستگاه مادرشاه تحت نظارت دولت قرار گرفت و به امر شاه هيچ كدام از شاهزادگان بدون اجازه كتبي حق ديدار مهدعليا را نداشتند. مهدعليا به شاه نوشت «... ميرزا تقي شاهزادههاي بيچاره را از سگ كمتر كرده بود.» زندگي خصوصي مهدعليا نيز به شاه گران آمد و به معير الممالك گفته بود: «زني كه به خانه مادر من رفت، به كار تو نميخورد، طلاق بده.»
به اين ترتيب مهدعليا كه در فاصله مرگ محمد شاه و استقرار حكومت ناصري حكمش روان بود، از شاه و وزير تحقير و توهين فراوان ديد. شاه عليرغم ميل مادرش خواهر خود عزت الدوله را به عقد نكاح امير درآورد. با اين حال درباريان و كليه عناصر مفتخور و بيكاره تحت رهبري مهدعليا عليه امير صفآرايي ميكردند. چون امير كاملا از اوضاع آگاه بود، در نامهيي خصوصي به شاه مينويسد: «دشمن از براي اين غلام از مرد و زن زياد است. خداوند عالم وجود پادشاه را از بلا محافظت نمايد.» «1»
جريان عزل و قتل اميركبير در ربيع الاول 1268
ناصر الدين شاه كه از مدتها پيش، فعاليتهاي ترقيخواهانه اميركبير را به زيان سلطنت و فرمانروايي خويش و خاندانش ميدانست، تصميم گرفت به صدارت او پايان بخشد. لذا در روز پنجشنبه 19 محرم 1268 دستخطي به اين مضمون براي امير فرستاد: «چون صدارت و وزارت كبري زحمت زياد دارد و تحمل اين مشقت بر شما دشوار است، شما را از آن كار معاف كرديم. بايد در كمال اطمينان مشغول امارت نظام باشيد و يك قبضه شمشير و يك نشان كه علامت رياست كل عساكر است فرستاديم. به آن كار اقدام نمايند تا امر محاسبه و ساير امور را به ديگران از چاكران كه قابل باشند واگذاريم.»
«امير كه خود را خدمتگزاري صادق ميدانست، از اين امر سخت ناراحت شد و به شاه پيغام داد كه گناه او چيست؟» مدعيان امير كه از مدتها پيش ذهن شاه را مشوب كرده بودند به نام شاه شرحي داير بر «تقصيرات امير» بر روي كاغذ آوردند و به دست ميرزا آقا خان اعتماد الدوله وزير لشكر براي امير فرستادند. امير پس از مطالعه، از شاه تقاضاي ملاقات كرد تا شايد با تقرير خدمات صادقانه خود خشم شاه را فرونشاند. امير در نامه خود به شاه صريحا مينويسد:
______________________________
(1). اميركبير و ايران، ص 659
ص: 418
«... اينكه اصرار در شرفيابي حضوري داشته، و بازدارم ... براي آن است كه هرزگي و نمامي و شيطنت اهل اين ملك را ميشناسم. اين رشته كه به دست آنها افتاده، دست نميكشند و طوري خواهند كرد كه اين كار منظم را كه كل دنيا از شدت حسد به مقام پريشاني برآمدند بالمره خراب ... و هم جميع كارهاي پخته را خام مينمايند ...»
بالاخره شاه به تقاضاهاي كتبي و شفاهي امير تسليم شد و به او اجازه ملاقات داد. در اين گفتگوي تاريخي به قول صاحب ناسخ التواريخ امير به عرض رسانيد كه اين مملكت را من به نظام كردهام و اينهمه كارهاي صعب را به كام آوردهام، اين دبيران و دفترخانه از من آراسته گشته است و اين لشكر و قورخانه از من پيراسته شده، اگر من نباشم كيست كه از بلدان ايران منال ديوان ارتفاع دهد و در آنجاي حدود و اقصاي ثغور حراست قلاع و بقاع كند؟ من بودم كه متمردين درگاه را تباه كردم و از براي هيچكس در ايران ملجأ و پناهي نگذاشتم. امروز به جاي پاداش مرا كيفر نبايد كرد و كار مملكت را تباه نبايد داشت.» «1»
شاه از اين سخنان صريح و دور از مداهنه و تملق بيش از پيش در عزم خود راسخ گرديد.
ميرزا آقا خان كه از مدتها پيش در صدد احراز اين مقام بود، پس از آنكه با اصرار زياد امير را به امضاي تقصيرنامه واداشت، تصميم گرفت به دست ايادي و عمال خود، شاه را رام كند زيرا ميرزا آقا خان اعتماد الدوله مردي بدنام و اجنبيپرست بود. «2» و از قبل از ورود ناصر الدين شاه به تهران و جلوس به سلطنت، خود را تحت حمايت كلنل شيل وزيرمختار انگليس قرار داده بود و از او حقوق و مستمري ميگرفت «و شاه به اين معني واقف بود»، سه روز ميرزا آقا خان را در دربار معطل نگاه داشت و به او تكليف كرد كه يا صدارت عظمي را اختيار كند يا وابسته و تحت الحمايه وزيرمختار انگليس باشد. «ميرزا آقا خان به وزيرمختار انگليس مراجعه نمود و از او تكليف خواست، كلنل شيل پيغام داد كه به عقيده او حفظ حمايت انگليس حتي بر تاج كياني نيز ترجيح دارد ولي اگر ميرزا آقا خان به قبول صدارت مايل و مصر است اختيار با خود اوست.» «3» سرانجام اعتماد الدوله كه دلباخته مقام صدارت بود، ضمن نامهاي به ناصر الدين شاه چنين نوشت: «اين چاكر قديمي پدر بر پدر خانهزاد و نمكپرورده اين آستان مبارك بود ... خودم و اجدادم به ارث خدمت كردهايم ... استدعاي اين چاكر اين است كه اگر عرضي شود تحقيق شود و بعد از اثبات، عقوبت شود. محرم 1268.»
در حاشيه همين كاغذ به خط ميرزا آقا خان ايضا مرقوم است: «اين بنده درگاه در زير حمايت هيچ دولتي به جز در ظل حمايت شاهنشاه ايران ظل الله ملكه نيستم و اميد الطاف و مرحمت از اين آستان مروت نشان داشته و دارم.» «4»
اعتماد الدوله پس از كسب قدرت نيز به خوبي ميدانست تا امير زنده است كار او قوام و
______________________________
(1). اميركبير، تأليف عباس اقبال، ص 311
(2). ناسخ التواريخ، ص 603
(3). مكاتبات گوبينو، ص 71
(4). كتاب قايم شيل، ص 241
ص: 419
دوامي نخواهد داشت و ممكن است شاه روزي بر سر عقل آيد و بار ديگر از خدمات اين مرد صديق استفاده كند. بنابراين وي با كمك مهدعليا بر آن شدند كه به هرترتيبي ممكن است نخست امير را از تهران برانند و سپس به نحوي موجبات قتل او را فراهم كنند. بالاخره اين دو دشمن ديرينه، شاه را واداشتند كه بر امير حكومت فارس يا اصفهان يا قم را تكليف و او را در انتخاب يكي از اين سه مقام مخير نمايد. شاه نيز چنين كرد. ولي امير چون تأمين جاني نداشت از قبول اين مشاغل سر باز زد. بالاخره كلنل شيل وزيرمختار انگليس با گرفتن اطمينان از شاه امير را به قبول حكومت كاشان وادار نمود و امير به اين مقام كوچك تن داد. در اين موقع بحراني وزيرمختار روس چون ديد ميرزا آقا خان نوكر قديمي انگليسيها به صدارت نشسته و از بيم آنكه مبادا منافع دولت متبوع او به خطر افتد، به حمايت امير برخاست و با محاصره مسكن امير با عدهاي قزاق كوشيد جان امير را از خطر حفظ كند. ولي اين عمل نسنجيده وزيرمختار به زيان امير تمام شد. شاه به اقدامات وزيرمختار، شديدا اعتراض كرد و او بيدرنگ تسليم شد و انگليسيها نيز از حمايت امير دست كشيدند. اين جريانات به نفع دشمنان امير پايان يافت.
بالاخره شاه به موجب دستخطي امير را از كليه مناصبي كه به او محول بود بركنار و مسلوب الاختيار كرد و دستور داد كه او را تحت الحمايه به فين كاشان ببرند و در آنجا تحت مراقبت قرار گيرد. خانم شيل در كتاب خود مينويسد در روز حركت امير من بيرون شهر تهران بودم، چون چشمم به كالسكه و تخت روان كه حامل امير و عزة الدوله بود افتاد بسيار متأثر شدم و آرزو كردم كه آنها را از اين ورطه هلاك خلاصي بخشم. در تمام مدت چهل روزي كه امير در فين مقيم بود، هيچگاه از بيم جان از اندرون خارج نشد. مأمورين و سربازان به انواع مختلف موجبات ناراحتي او را فراهم ميكردند. عزة الدوله عيال او صميمانه از شوهر خويش حمايت و مراقبت مينمود، همواره غذايي كه براي امير تهيه ميشد قبلا ميچشيد. برخي از مورخان متملق و بيشخصيت عهد ناصري، ظاهرا از بيم قدرت سلطان از بيان حقيقت سرباز زدهاند سپهر در ناسخ التواريخ علت مرگ امير را ضعف و بيماري ذكر ميكند و هدايت در روضة الصفاي ناصري ميگويد: «به واسطه تسلط نقم و تغلب سقم در شب شنبه 18 ربيع الاول جهان فاني را بدرود كرد.»
تنها در كتاب حقايق الاخبار تأليف ميرزا جعفر حقايقنگار جريان قتل امير به اختصار بيان شده است. «پس از مدت يك اربعين، برحسب صوابديد امناء و امرا، فنايش بر بقايش مرجح گرديد. حاجي عليخان فراشباشي به كاشان شتافت، روز هجدهم ربيع الاول در گرمابه بدون عجز و لابه اياديي كه مدتي متمادي از يمين و يسار اعادي و اشرار را مقهور و خوار ميداشت فصاد دژخيم نهاد اجل به قصد يمين و يسارش پرداخته و به ديار عدمش روانه ساخت.»
«به طوري كه بعضي از ارباب اطلاع گفته و نوشتهاند، يكي از شرايط قبول صدارت
ص: 420
اعتماد الدوله قتل امير بود و امير به خوبي متوجه وضع خاص خود بود. منتها دشمنان امير به انواع وسايل و با اعزام نمايندگان مخصوص از زن و مرد، به امير وانمود كردند كه شاه در مقام عفو اوست و به زودي خلعت نجات از طرف دولت براي شما ميرسد و بار ديگر به صدارت خواهيد رسيد. با اين حال عزة الدوله به اين مواعيد خوشبين نبود و از رفتن امير به حمام جلوگيري ميكرد و ميگفت صبر كن تا خلعت برسد. امير معلوم نيست به چه علت فريب اين سخنان دروغ را خورد و به قصد حمام حركت كرد. چون به حمام داخل شد، اعتماد السلطنه نيز از راه رسيد و بيدرنگ از احوال امير جويا شد. گفتند حمام است. بيدرنگ وارد حمام شد و در حمام را بست با همراهان به اندرون حمام وارد شدند. امير چون او را ديد به فرجام كار خود پي برد. چون از سوابق اعتماد السلطنه باخبر بود، سعي كرد با تطميع، او را از ارتكاب اين جنايت باز دارد. ولي تلاش او مؤثر نيفتاد. سرانجام با موافقت امير سلماني چند فصد از امير كرد، خون زيادي بيرون آمد و امير جان سپرد. به طوري كه از منابع ديگر برميآيد، امير به اعتماد السلطنه گفت: «آيا ميگذاريد كه من از حمام بيرون بيايم آنوقت مأموريت خود را انجام دهيد؟ گفت خير. گفت ميگذاريد وصيت خود را بنويسم؟ گفت خير. گفت ميگذاريد يك دو كلمه با عزة الدوله پيغام داده خداحافظي كنم؟ گفت خير. امير گفت پس هرچه بايد بكني، بكن. اما همين قدر بدان كه اين پادشاه نادان، مملكت ايران را از دست خواهد داد. حاجي عليخان (اعتماد السلطنه) گفت: صلاح مملكت خويش خسروان دانند.» «1»
خانم شيل در كتاب خود مينويسد: قبل از اجراي حكم اعدام، يكي از خانمهاي حرم پيش عزة الدوله آمد و به او گفت شاه بر سر مرحمت آمده و خلعت شاهانه، در راه است. امير پس از شنيدن اين كلمات فريب خورد و تنها به حمام رفت و آن خيانت به وقوع پيوست. قولي كه جملگي برآنند اينكه، امير كمترين ضعفي نشان نداد و با كمال شجاعت دستور داد تا دو دست او را فصد كنند. به اين ترتيب حاجي عليخان چنانكه در دستخط شاه نوشته شده است «در انجام اين مأموريت بين الاقران مفتخر و به مراحم خسرواني مستظهر گرديد.» «2»
«معتمد الدوله حاجي فرهاد ميرزا براي ماده تاريخ قتل امير اين چهار جمله را يافته است:
«كو اميرنظام»، «خدمت كرد»، «به هجدهم ربيع الاول مقتول گرديد»، «مرد بزرگي تمام شد» كه همه به حساب جمل با سال 1268 برابر است.» «3» استاد فقيد عباس اقبال درباره آثار سوء قتل امير مينويسد: «... اين حادثه جانگداز براي ايران و ايراني متضمن دو رشته آثار سوء بود يكي آنكه بياغراق خاك مذلت بر فرق كشور و قومي ريخت كه امير خود را براي نجات آنها از حال نكبت و بدبختي صرف ميكرد و از ميان رفتن او بار ديگر اين كشور و اين قوم را بيش از پيش در گرداب ذلت و پستي انداخت ... و زشتنامي و ذكر بسيار بدي بر اثر اين حركت شنيع در خارجه
______________________________
(1). اميركبير، تأليف اقبال، ص 35
(2). همان، ص 358
(3). همان، ص 360
ص: 421
و در ميان خارجيان دامنگير قوم ايراني شد.» واتسن در تاريخ ايران خود پس از نقل واقعه قتل امير چنين مينويسد: «به اين شكل مردي كه با اين پايه براي احياي ايران رنج برده بود، به دست مردم همين ايران از ميان رفت، امير تنها مردي بود كه كفايت و وطندوستي و قدرت نفس و پاكيزهدامني را با هم يكجا داشت، يعني به صفاتي متصف بود كه يك صدراعظم ايراني تا آنها را نداشته باشد نخواهد توانست كشتي مملكت را در ميان اين همه موانع و حوادث به ساحل برساند.» «1»
خانم شيل در كتاب خود مينويسد: «من از واقعه قتل امير چنان نفرت به هم رسانيدم كه تنها آرزويم ترك چنين كشوري است كه در آن اين قبيل جنايات با صحه دولت به وقوع ميپيوندد ...»
قتل امير در اروپا با تأثر فراوان منعكس گرديد. وزارت خارجه انگليس پس از اطلاع از اين جنايت، به وزيرمختار خود دستور داد كه به دولت ايران اظهار كند كه دولت انگليس جريان اين امر شنيع و وحشيمنشانه را با كمال اكراه و تغير طبع شنيد. «مخصوصا دولت انگليس از اين كه ناصر الدين شاه با دستخط خود قول داده بود كه به هيچوجه به شخص امير اذيت و آزاري نرساند و به قول خود وفادار نمانده، اظهار شگفتي مينمايد.» «2»
گوبينو بعد از توصيف قتل امير مينويسد: «... عزة الدوله به حال پريشاني تمام به تهران آورده شد. ملاقات اولي او با برادرش ناصر الدين شاه به وضعي بس ناگوار صورت گرفت چه شاهزاده خانم ناسزايي نبود كه به برادر نگفت. اما مصيبت عزة الدوله به همينجا خاتمه نيافت زيرا كه به او امر شد كه به عقد پسر صدراعظم حاليه (يعني ميرزا كاظم خان نظام الملك پسر ميرزا آقا خان نوري) كه جواني است بيست و دو ساله و بيشعور، درآيد. و او جز قبول امر چارهاي نداشت و مادر و برادرش با وجود بيميلي شديد عزة الدوله آنقدر با او بدرفتاري كردند كه ناچار به اين كار تن در داد و به شاه گفت: اين بار دوم است كه مرا به اجبار شوهر ميدهي ...» «3»
ناصر الدين شاه بعد از قتل اميركبير گاه تظاهر به ندامت و پشيماني ميكرد. چنانكه يك بار ضمن دستخطي خطاب به مظفر الدين شاه نوشته بود: «قدر نوكر خوب را بدان، من چهل سال است بعد از امير خواستم از چوب آدم بتراشم نتوانستم.» «4» سردسته مخالفان امير مهدعليا مادر ناصر الدين شاه و كليه شاهزادگان و عناصر فاسد و درباريان مفتخوري بودند كه مستمري آنها قطع شده بود. ولي از اين ميان مهدعليا مادرزن اميركبير نفوذ و قدرت بيشتري داشت. به قول هدايت: «دربار او پناهگاه متخلفين و دشمنان اصلاحات اجتماعي بود. در دستگاه اين زن عدهاي خواجهسرا و خدمتگار خدمت ميكردند و در آبدارخانه او انواع ظروف طلا و نقره گردآوري شده بود، و هرظهر و شب شصت، هفتاد تن از بازماندگان فتحعلي شاه و خانمهاي درباري بر سر
______________________________
(1). تاريخ ايران، ص 404
(2). نقل و تلخيص از كتاب اميركبير، اقبال، صفحه 241 به بعد
(3). همان، ص 369
(4). آگهي شاهان، پيشين، ص 58
ص: 422
سفرهاش حاضر ميشدند. اميركبير چون با ولخرجيها و مداخلات اين زن در امور سياسي مخالف بود، مهدعليا رهبري مخالفان را به عهده گرفت. پس از عزل اميركبير و فرستادن او به كاشان، ميرزا آقا خان در نخستين روزهاي زمامداري به محارم خود گفته بود تا ميرزا تقي خان زنده است، من نميتوانم قلمدان او را در جيبم بگذارم.» «1» و حق داشت، زيرا «مهتاب نرخ روغن چراغ را ميشكند.»
اشتباه امير
- از نظر هدايت خودداري امير از قبول امارت لشكر اشتباه بود.
«... با همه دانايي و توانايي و كياست، ميتوان گفت در رد دستخط و خلعت امارت لشكر دون وزارت كشور، قافيه را باخت و جامه شبهه بر تهمتها كه به او زده بودند ساخت ...
ميرزا آقا خان را شعار بود ... كه به ضرورت ريش خودم را در كون خر ميكنم، چون كار گذشت بيرون ميآورم، ميشويم، گلاب ميزنم ... بلاشبهه صلاح شخصي و خير مملكت قبول امارت لشكر بود. مثلي است، در آتش بودن بهتر است تا در كنار، قبول امارت لشكر مجال سعايت به ميرزا آقا خان نميداد. به احترام در مركز بود و با حضور او غلطكاري كمتر ميشد و بلاشبهه رفع نگراني از شاه ميشد، باز اختيارات به خودش برميگشت.» «2»
گفتم كه خطا كردي و تدبير نه اين بودگفتا چه توان كرد كه تقدير چنين بود!
القاب
: اميركبير بعد از حسن صباح دومين كسي است كه القاب بيمعني و مشمئزكننده را برانداخت و دستور داد كه در عريضهها و نامههاي رسمي كه خطاب به وي مينويسند جز يك عنوان ساده «جناب» به كار نبرند. براي مقامهاي پايينتر نيز به ترتيب عنوان ثابتي مقرر كرد. مردم در تعجب ماندند كه چطور وزيري آن القاب چاپلوسانه را از خود دور مينمايد؟ اما امر او را گردن نهادند. «گويا فرق عظيمي است ميان او و مردمي كه ديگران را به سجده و نيايش مجبور ميكنند ... عنوانهاي رسمي كه در آن زمان به كار رفته از اين قرار است: عنوان نواب والا، در مورد شاهزادگان درجه اول، جناب براي رئيس دولت، مقرب الخاقان و عاليجاه براي ديگر منصبهاي ديواني ... علاوه بر اين امير در اين فرمان منشيان را به سادهنويسي و اجتناب از روده درازيهاي منشيانه واداشته است و نامههاي امير به ناصر الدين شاه خود بسيار ساده و خالي از هرگونه تكلف است.» «3»
پس از قتل ميرزا تقي خان اميركبير، رجال ايران ديگر خدمتگزار شاه نبودند، آنها توجهشان به همسايههاي شمال و جنوب بود. رجال درباري به چشم خود ديدند چه كسي اميركبير را برداشت و به قتل رسانيد و كدام دولت بود كه ميرزا آقا خان نوري را به صدارت رسانيد. اين رجال كه در ظاهر، ايرانمدار بودند، در اداره ايران از خود اختياري نداشتند، دستور كساني را به موقع اجرا ميگذاشتند كه آنها را در رأس امور ايران قرار داده بود ... نمايندگان دول
______________________________
(1). سياستگران دوره قاجار، پيشين، ص 35
(2). خاطرات و خطرات، پيشين، ص 57
(3). اميركبير و ايران، پيشين، ص 321
ص: 423
خارجي كه سروكارشان با اين اشخاص بود، بدون ترديد در جناياتي كه اين اشخاص مرتكب ميشدند شريك بودند. ولي آنها اين جنايات را خدمتي به كشور متبوع خود ميدانستند ... در اين عمليات شخص آنها به هيچوجه نفع شخصي نداشتند و شايد اگر آنها را به حال خود ميگذاردند به چنين عملياتي دست نميزدند. ولي چون دستور از مافوق داشتند، منافع مملكت خودشان اقتضا ميكرد با جديت تمام اين عمليات را انجام ميدادند و مكلف بودند و چارهاي غير از اين نداشتند. اما اعتراض و ايراد بر آن وزراء و سياستگردانهاي ايرانيست كه دانسته و فهميده به يك چنين عملياتي اقدام ميكنند و چنين امتيازاتي را به اجابت ميدهند. هرگاه در يك كشور اروپايي يك وزيري پول بگيرد، رشوه قبول كند، يا اجازه بدهد ديگران براي او پيشكشي و تعارف بفرستند، آن وزير بيگفتگو تحت محاكمه درميآيد و به مجازات قانوني ميرسد. فقط در ممالك عقبمانده و مستعمره اينطور اعمال ناپسند مجاز است و مرتكبين مجازات نميشوند. «1»
دكتر فوريه فرانسوي كه در سال 1307 (1889) همراه ناصر الدين شاه از اروپا به ايران آمد و سه سال در دربار ايران بود، كتابي نوشته است موسوم به سه سال در دربار ايران، وي در باب دادن امتيازات به عمال خارجي چنين مينويسد: «امتياز روي امتياز به مرور به اجانب داده ميشود. طولي نخواهد كشيد كه تمام ايران به دست اجانب خواهد افتاد.» «2»
روسها و انگليسها با گذشت زمان كاملا به ارزش اخلاقي و اجتماعي رجال ايران پي برده بودند. در نامهها و مكاتبات رسمي خود آشكارا مينوشتند: «براي وزراي ايران از منطق، دليل و برهان و مصالح و منافع آينده ملي كشورشان نبايد سخن گفت. چه اين مطالب در وجود آنها تأثيري ندارد، فقط توجه آنها معطوف به دو چيز است: زور و پول
با پول انسان ميتواند هركاري را بخواهد با آنها انجام بدهد، فقط پول بايد داد ديگر چانه زدن لزومي ندارد. هرگاه ما از اين راه داخل شده بوديم، پيشنهاد خود را قبولانده بوديم و آنها راضي ميشدند با ما كنار بيايند.» «3»
البته در دوره قاجاريه مرداني چون قايممقام و اميركبير هم بودند كه در مقابل دسايس اجانب مقاومت ميكردند و از اقدامات ناصواب پادشاه وقت جلوگيري مينمودند. ولي در كشورهايي كه با اصول حكومت فردي و استبدادي اداره ميشوند، معمولا دوران زمامداري اين قبيل وزراء سخت كوتاه است. ميگويند وقتي اميركبير معزول و عازم كاشان بود، به كساني كه به بدرقه او رفته بودند، گفت: «من تصور ميكردم ايران به يك وزير عالم و مجربي نيازمند است، حال ميفهمم ايران بايد يك پادشاه خوب داشته باشد.» «4» اوضاع و وقايع جهان در يكي دو قرن اخير به خوبي نشان ميدهد كه در هردو مورد امير راه خطا رفته و اشتباه كرده است. اوضاع
______________________________
(1). تاريخ روابط سياسي، محمود محمود، ج 6، ص 187 به بعد
(2). همان، ص 190
(3). همان، ص 279
(4). زندگي اميركبير، اثر مكي، ص 365
ص: 424
اجتماعي و اقتصادي هيچ كشوري را نميتوان به دستياري چند وزير يا امير «عالم و مجرب» بهبود كلي و اساسي بخشيد. بلكه تنها راه پيشرفت و سعادت يك ملت بيداري و رشد فكري خود مردم است. مادام كه مردم در پناه دموكراسي و حكومت ملي زمام كارها را به دست نگيرند و نمايندگان حقيقي خود را به مجلس نفرستند و دولتهاي ملي روي كار نيايند و اعمال و كارهاي آنها به وسيله مجلس نمايندگان و احزاب و اجتماعات ملي و جرايد و مطبوعات آزاد، مورد بحث و انتقاد قرار نگيرد، هيچ دردي درمان و هيچ مشكلي بنحو اصولي و اساسي از بين نخواهد رفت. اگر اميركبير در يك محيط آزاد و دموكراتيك پرورش يافته بود، به جاي آنكه به فرد صاحب قدرتي تكيه كند، با حمايت و پشتيباني مردم، دست به اقدامات اصلاحي ميزد، و مسلما نتايجي بهتر ميگرفت و چنان فرجام غمانگيزي نداشت.
كساني كه مينويسند «آزادي در ميان هرملتي كه بروز كرد آن ملت را به خون و آتش كشيد و هستي آنرا بباد داد ...» «1» «آزادي» را با هرجومرج و آشفتگي اشتباه ميكنند. ملت انگلستان قريب هفت قرن است كه كمابيش از مزاياي آزادي و دموكراسي برخوردار است و قرنهاست كه حكومت فردي از آن كشور رخت بربسته است. صاحبنظران معتقدند كه تمام پيروزيهاي سياسي و اقتصادي انگلستان از بركت دموكراسي و آزادي نصيب آن ملت شده است قرنهاست كه در انگلستان به جاي «فرد واحد» مجلس نمايندگان و كارشناسان مسائل اقتصادي و اجتماعي در هر زمينهاي به بحث و مداقه ميپردازند و براي درمان هريك از دردهاي اجتماعي متخصصين و كارشناسان روزهاي متوالي به گفتگو و مشاوره مينشينند و نتيجه تحقيقات و مطالعات خود را به هيأت دولت و نمايندگان ملت تسليم ميكنند. در كشور انگلستان، فرانسه، امريكا و ساير كشورهاي آزاد جهان ايجاد سدها يا احداث مريضخانهها و مدارس و جز اينها پس از تصويب كارشناسان با رعايت الاهم فالاهم در سراسر كشور تحت اصول و برنامه و ضابطه صحيحي گسترش مييابد و هوي و هوس اين و آن در ايجاد كارخانه، دانشگاه يا انشاء راه يا سدّ جديدي در مملكت تأثيري ندارد. «2»
مقايسه اميركبير با ميرزا آقا خان نوري
از آنچه گفتيم خصوصيات اخلاقي و هدفهاي سياسي اميركبير روشن شد اكنون بايد بدانيم كه ميرزا آقا خان نوري صدراعظم ديگر ناصر الدين شاه كمترين عنايتي به مصالح عمومي نداشت. تنها هدف او حفظ مقام صدارت بود و براي بقاء فرمانروايي خود، به هرپستي تن ميداد. وي در نامهاي به ناصر الدين شاه مينويسد: «... هوا سرد است، ممكن است به وجود مبارك صدمهاي برسد. دو تا خانم برداريد ببريد ارغونيه (نزديك قلهك) عيش بكنيد. «3» و توصيه ميكند: آنجا پشت كوه قاف
______________________________
(1). محمود محمود، تاريخ روابط سياسي، ج 7، ص 2
(2). خان ملك ساساني، سياستگران دوره قاجاريه، ص 18
(3). همان كتاب ص 17 و 20
ص: 425
است هرشب متوالي عيش بفرماييد» «1» و چنين آدمي آنقدر به حقيقت و اصول بياعتنا بود كه وقتي ناصر الدين شاه خواست پسر جيران معشوقه تجريشي خود (امير قاسم خان) را وليعهد كند، اعتماد الدوله براي اينكه وليعهد را از نسل پادشاهان بدانند «نسبت محمد علي تجريشي پدر جيران را به هلاكو خان مغول پيوست.» و پسر خود را پيشكار وليعهد قرار داد. چنين مردي، وقتي صحبت از قرارداد پاريس ميشود كه ميخواهند افغانستان را از ايران جدا كنند و او صدراعظم است، به هيچ چيزي نميانديشد جز صدارت خودش. ببينيد بيچاره فرخ خان كاشي را در چه تنگنايي قرار داده بوده است ... اينك چند سطر از نامه مخصوص و رمز ميرزا آقا خان به امين الملك فرخ خان:
«... فرداست كه بهار ميشود و ... دوست محمد خان پنجاه هزار افغان ... برهنه تازهنفس را به تحريك انگليس بر سر هرات و آن قشون خسته و لكنته ما ... سرازير ميكند و معلوم است كه حالت هرات و آن قشون به كجا منجر ميشود ... زيادتر از همه درد بيپولي است. از شما كه نميتوان پنهان داشت كار به جايي رسيده است كه اشرفيهاي دو هزاري عهد آقا محمد خان را كه در خزانه به قدر هشت نه هزار تومان بود، بيرون آورده اشرفي سكه زديم و به خرج ميدهيم ... تا زود است و پرده از روي كار برداشته نشده است و خداي نكرده صدمه و لگد افغان و ديگري را نخوردهايم، كار را به هرقسمي كه صلاح دانيد بگذرانيد ... چيزي كه در ميان نيست، يكي تغيير سلطنت است كه نوشتهايد «حاكم بددهان اينها تغيير سلطنت ميخواهد. ديگر عزل من است كه آن هم بالمآل خدا نكرده راجع به تغيير سلطنت ميشود. سواي اين دو فقره در هرباب اختيار كليه به هم رسانيدهايد ... در هرحال مصالحه كنيد و بگذرانيد. في 14 رجب 1273.»
اين نامه را همان مردي نوشته است كه هنگام معزولي به دست و پا افتاده و براي دوباره بازگشتن به صدارت (با اينكه در همان نامه آرزو ميكرد كه جبه مرواريد دوره صدارت كاشكي از روز اول كفن من ميشد) ميگويد: «مرد بيچارهاي بودم، مفاخرت من به نوكري موروث بود.
گفتند زنده باش، بودم. گفتند بمير، و مردم.» «2»
و در جايي كه از ميزان شخصيت خود صحبت ميكند، ميگويد «اين بنده ميرزا تقي نيست كه خود زور داشته باشد و هوايي، زور و تسلط چاكر اعتبار شاه است.» «3»
«اميركبير در دوران صدارت خود به كليه آشفتگيها و بحرانهاي سياسي ايران با نيروي عقل و شمشير پايان داد: پس از آنكه فتنه سالار پايان يافت، شاهنشاه ايران همي خواست تا كيفر اعمال سالار را به حبس موبد فرمان دهد. و چون از سوي مادر، نسبت با فتحعلي شاه داشت، او را با تيغ تباه نسازد. ميرزا تقي خان اميرنظام زمين خدمت ببوسيد و معروض داشت اگر عفو گناه از مثل تو پادشاه پسنديده است، اما در حق سالار سزاوار نيست و قتل او را كه شري
______________________________
(1 و 2). سياستگران دوره قاجاريه، پيشين، ص 55.
(3). دكتر باستاني پاريزي، آسياي هفتسنگ، ص 353 به بعد
ص: 426
قليل است، از براي نفع كثير واجب بايد داشت.» «1» و اين حرف امير درست همان حرف نظام الملك است با ملكشاه در باب عم ملكشاه قاورد كه گفت: «الملك عقيم سياست با خويشاوندي راست نيايد.» «2» و قاورد را خفه كردند.
سخن بزرگان درباره امير
«حقيقت، من به كربلايي قربان حسد بردم و بر پسرش ... اين پسر خيلي ترقيات دارد و قوانين بزرگ روزگار ميگذارد (از نامه قايممقام).
در ميان همه رجال اخير مشرقزمين و زمامداران ايران، كه نامشان ثبت تاريخ جديد است، ميرزا تقي خان اميرنظام بيهمتاست. ديو جانوس روز روشن با چراغ در پي او ميگشت. به حقيقت سزاوار است كه به عنوان «اشرف مخلوقات» به شمار آيد. بزرگوار مردي بود. «3»
ميرزا تقي خان وراي هرگونه قياسي برجستهترين نمايندگان چهار دولت بود كه در كنفرانس ارزنة الروم آمده بودند.» «4»
ميرزا آقا خان نوري جانشين اميركبير، در دوران زمامداري جز گردآوري مال، خيانت به مملكت، اجراي اوامر بيگانگان و تثبيت موقعيت خود، هدف و آرزويي نداشت. در تاريخ حقايق الاخبار خورموجي، جزو وقايع سال 1257 هجري قمري چنين ميخوانيم:
«ميرزا آقا خان نوري در رعايت خويش و تبار، بياختيار بود. كافه منسوبان و متعلقان تا همسايگان ايشان بل اكثر اهالي بيشعور نور و كجور را حتي المقدور حاكم بلاد گردانيد و مالك الرقاب عباد، هرجا احمقي بود از شراب هوشرباي دولت مست آمد و هركجا ابلهي بود، با عيش و نعمت همدست گرديد ... تعدي را در مملكت لازم و تملك و تصرف در ماء و دماء مظلومين را ملازم شدند. هر ناحيتي از ايران كه به تصرف آن بيدينان بود، ويران شد ...
حسب الامر خسرو گردون غلام، مستوفيان حكام به محاسبات ظاهري ممالك محروسه رسيدگي نموده، جز از سالي شصت هزار تومان كه از ديوان همايون در وجه ميرزا آقا خان مستمر و برقرار بود، در اين ايام صدارت سالي صد و ده هزار تومان علاوه از راتبه استمراري و تعارفات و هدايا و پيشكشي و ارتشاء مأخوذي مشار اليه بود ...» «5»
صدراعظمهاي ايران بعد از اميركبير
: «انگليسيها براي آنكه هميشه دولت و دربار قاجار را در دست داشته باشند، بعد از قتل اميركبير حتي الامكان سعي داشتند صدراعظمهاي دستنشانده خويش را روي كار بياورند. اين صدراعظمها نخست از راه گرفتن رشوه و برقراري مقرري تحت نفوذ قرار ميگرفتند. ولي انگليسيها براي آنكه آنان را تا پايان عمر «انگلوفيل» نگاه دارند و هيچگاه به خيال استقلال فكري و وطنپرستي و ناسيوناليستي نيفتند، با لطايف الحيل
______________________________
(1). ناسخ التواريخ، پيشين، ص 579
(2). اخبار الدوله سلجوقيه، پيشين، ص 59
(3). رابرت واتسون
(4). رابرت كرزون
(5). تاريخ روابط سياسي، پيشي، ج 2، ص 714
ص: 427
همگي را وارد سازمان اينتر ناسيوناليستي فراموسون مينمودند. در اين فرقه براي اجراي نظريات معمار اعظم، اصولي نظير اطاعت محض، حفظ اسرار و غيره رعايت ميشد كه آنان را وادار به اطاعت بيچون و چرا از اوامر صادره ميكرد. اگر نظر كوتاهي به تاريخ 150 ساله اخير ايران بيفكنيم خواهيم ديد كه در دوران تسلط اجانب در ايران چند صدراعظم كشور ما، كه فراماسون نبودند يا كشته و مقتول شدند و يا پس از مدت كوتاهي خانهنشين و معزول گرديدند ... پس از آنكه در لژها سوگند وفاداري و اطاعت از دستور معمار اعظم را ياد ميكردند، به مقام صدارت عظمي برگزيده ميشدند. طبيعي است كه در دوران تصدي خود آني روي از قبله ماسوني انگلستان برنميداشتند.» «1»
تقسيم رشوه بين وزراء و درباريان
: ميرزا ابو الحسن شيرازي پس از آنكه در صف فراماسونها درآمد و اعتماد انگليسيها را جلب نمود، با مقدار زيادي تحف و هدايا و پول نقد به معيت سرگور اوزلي راه ايران پيش گرفت تا با تقسيم رشوه و هديه، حكومت ايران را به قبول درخواستهاي انگلستان وادار سازد. در اسنادي كه بين اداره هند شرقي و وزارت خارجه انگلستان و نايب السلطنه و سرگور اوزلي ردوبدل شده، مقرريها و رشوههايي كه بايد بين درباريان و نوكرهاي درباري و زمامداران تقسيم شود قلم به قلم ذكر شده. در يكي از نامهها نوشته شده است: «وقتي شخصي از طرف اعليحضرت به عنوان سفارت در دربار تهران تعيين ميشود، بايد بهاي پيشكشيهايي را كه به منظور معرفي خود به دربار ايران ميبرد از بودجه عمومي پرداخت نمايد ...» در جاي ديگر اوزلي ضمن گفتگو از مقرريها و رشوههايي كه بايد به اشخاص داده شود در مورد مقرري ميرزا ابو الحسن خان مينويسد: «در عين حال توصيه ميكنم كه اين وجه بايد از طريقي داده شود كه همواره در اختيار سفير باشد تا هروقت كه رفتار ميرزا مخالف انتظار بود قطع شود.» «2»